شاید نفس اماره و لوامه همون نیمکره ی چپ و راست مغزند. منطق و احساس. ارضای لحظه در برابر ارضای با تاخیر.
***
سرگردان. سردر گم. یه لحظه این وری. یه لحظه اون وری. به معنی واقعی کلمه.
یکشنبه 18/1/92
کتابخونه – حوالی 2 ظهر
There is no set way for each and every person. Ways are made by people. There might be ways which people have traveled a lot, and therefore they are kind of defined and well-worn and well experienced. But there is no certain guaranteed way for success based on your settings, goals and objectives. So maybe you should stop trying to follow and chase somebody else to arrive to success (you know whom I’m talking about)
Today was taking a walk out of office passing by the Specialized shop and taking the way into Khoddami. It occurred to me that what prevents me from performing better is that I’m always in cool-off mode. I’m always angry at something, and my head and mind is heavy and I’m taking a break to ease off and go back to that mode which sometimes doesn’t take even an hour.
I usually simply stop working. I can’t work. Or think. Or do anything I should be doing. This maybe connects to the notion that I do things because I think they are the right thing to do. Not because I want the result that flows naturally out of that action. Maybe I might theorize it like I decide all by my left brain side and the right side just contradicts it. That’s why any decision will last for a few days or at most months and then it vanishes. This is what went with nightly running and healthy diet.
You do things that you want the result of.
Do things that you want the result for.
18/1/92
Amini Lib.
Around 2
دیشب توفیق اجباری رفتیم خونه ی پدرزن محترم. 8:30 بود که از خونه زدم بیرون که یه قدمی بزنم. رفتم شهر کتاب. و اونجا معنی پول رو دقیق تر حس کردم. یه کتاب اوریجینال طراحی بود به نام How to draw really cool stuff که خیلی دوست داشتم برای جوجه بخرم ولی چون 47 تومان بود نخریدم.
همین طور یه کتاب دیگه که جزییات آناتومی بدن رو با کمک یه نرم افزار سه بعدی نشون می داد. اونم 44 تومان بود و نخریدم. و بود اسباب بازی های مختلف و کتاب های مختلف و دفترچه های مختلف که همه چون واسه ی شرایط فعلیمون گرون بود نخریدم. و از اونجا که این چند وقت همش ذهنم رو بحث پول می گرده حس کردم که دیشب بهتر جایگاهش رو درک کردم.
پول ابزاریه که میتونی باهاش آسایش ایجاد کنی، شادی ایجاد کنی، لذت ایجاد کنی، اغنا و ارضا ایجاد کنی.
پول میتونه آسایشی ایجاد کنه که بتونی خلاقیت به خرج بدی یا با فراغ بال از خلاقیت دیگران لذت ببری.
پول ابزاریه که میتونه آسایشی رو برات فراهم کنه که بستر آرامش خودت و خانوادت بشه.
و من احساس می کنم که پول در این اندازه خوبه و لازمه واولویته. ولی اگر این حد رو تامین کرد از اولویت اول در میاد. بیشترش به شرطی خوبه که به سایر اولویت ها صدمه نزنه. که زندگی تبدیل به "شغل پول در آوردن" نشه. اون موقع میشه اختیاری ولی قبل از اون اجباریه.
البته 2 نکته رو هم بذارم: 1- پول داشتن و توان خرید دلیل نمی شه هر چی آدم دم دستش اومد بخره و بعد هم دور بریزه. منظور با رعایت حدود نیاز یا لذت یا ظرفیت برای اون چیز هست.
2- اینکه اون حد "آسایش" و "رضایت" و "لذت" تعریفش و حدودش بستگی به فرد داره. واسه یکی سیر شدن شکم ممکنه باشه و برای دیگری زندگی لوکس. ولی برای غالب یه حد وسطی از زندگی لوکسه. حداقل برای من اینه.
برای من حد پول هیچ وقت تا این حد شفاف نبوده. اینکه پول تا چه حدش اولویت اوله و از اون به بعد یه آپشن. ملموس بخوام بگم اینه که پول برام تا حدی خوبه که بتونم اگه وارد اسباب بازی فروشی شدم، بتونم اونچه که دوست دارم و احساس می کنم نیازم یا علاقه ام به داشتنش به قدر قیمتش هست رو بخرم. نه لزوما گرونترین ولی اگر به اون گرون ترین احساس نیاز (چه فیزیکی و چه روانی) کردم بتونم بدون دغدغه تهیه اش کنم. اینکه اگر همسرم از یه لباسی خوشش اومد بتونم بدون دغدغه براش بخرم. اگر خودم خواستم یه کتابی رو اوریجینال داشته باشم، نگران هزینه اش نباشم. بتونم اگرحس کردم بچه ام به کلاسی یا به امکاناتی نیاز داره بدون کم کردن از چیزای دیگه براش فراهم کنم. بتونم برای آینده اش حدی از آسایش رو تامین کنم که آرامش رفتن دنبال محقق کردن ظرفیتهاش رو داشته باشه.
دراین حد لازمه.
12:32 ظهر شنبه
12 اسفند 91
دفتر
How ready are you to let go of your past?
You have imagined a lot of times, opening your skull and pouring away all the black dirty slime inside. How determined are you to do that?
It’s like removing a tumor? You’ll miss it when it’s gone? What if I tell you can’t look fully forward and believe yourself unless you really really convince yourself that you are not only not looking back, but also won’t even want to look back in the future.
Isn’t it escaping the reality of your past? You might call it that. But who cares what you name it. If you are really going to get over your past, be clean and fresh and full of future instead of the past, maybe that’s the cost you pay. You really leave what’s in the past, to stay in the past and not interfere with the future.
Couldn’t you just get over it with removing or destroying all signs of its existence? Might be possible. But of what I have known from myself it will keep flashing back. Logically I’d like to do that and convinced, but emotionally it feels like cutting a part of yourself. Literally cutting it.
"Cutting It"