924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

Past

How ready are you to let go of your past?

You have imagined a lot of times, opening your skull and pouring away all the black dirty slime inside. How determined are you to do that? 

It’s like removing a tumor? You’ll miss it when it’s gone? What if I tell you can’t look fully forward and believe yourself unless you really really convince yourself that you are not only not looking back, but also won’t even want to look back in the future.

Isn’t it escaping the reality of your past?  You might call it that. But who cares what you name it. If you are really going to get over your past, be clean and fresh and full of future instead of the past, maybe that’s the cost you pay. You really leave what’s in the past, to stay in the past and not interfere with the future. 

Couldn’t you just get over it with removing or destroying all signs of its existence? Might be possible. But of what I have known from myself it will keep flashing back. Logically I’d like to do that and convinced, but emotionally it feels like cutting a part of yourself. Literally cutting it.


"Cutting It"


Blue Room
12:11 am Thu
19 Bah 91

پشیمونی

داشتم در مورد هواپیماهای جنگنده میخوندم. Lockheed Martin F-22 Raptor (در راستای گیره ی کاغذ!) . و دوباره احساس کوچیکی بهم دست داد. یه عده اونجا دارن به چی و کجا ها فکر می کنند و من در اینجا درگیر چی و کجا. ذهن من در گیر چیه و ذهن اونا چی؟ مشکل و بحران زندگی من چیه و در چه حدیه و مال اونا چی؟ 


***

صبح تو ماشین زیر پل تقاطع کردستان وملاصدرا به این فکر می کردم که آدم های موفق عکس العمل هاشون، موضعشون و نگرششون  نسبت به اتفاقات و وقایع زندگی متفاوته. اونا کمتر احساس شکست می کنند. یعنی اتفاقات ناهنجار رو شکست نمی بینند. و اگر بهشون بگی شکست خوردی میگن چی؟ شکست؟ یعنی چی؟ نه این که نفهمن چی شده ولی بیشتر اتفاق افتادن قضیه رو می پذیرند ولی نپذیرفتن نتیجه رو با اقدام برای رد شدن یا اصلاحش بر می دارند. ترس از اشتباه کردن ندارند. و حتی بعدش شاید اعتراف به اشتباه بکنند ولی توش گیر نمی افتند. پشیمونی ندارند. بیشتر اتفاق رو افتاده می بینند و نسبت بهش کاری می کنند. اسکن شاید این طوریه. علیرغم تمام سوتی هایی که داده و میده و نتایج بدی که به بار میاره من تا حالا ندیدم با حس شکست، نا امیدی یا پشیمونی حرف بزنه.


آینه

جواب هایی که شاید مدتها دنبالش می گردیم، گاهی جلوی چشممونه. مثل این نقطه نقطه ها که  یه سری نقطه ی بی ربط به نظر میان ولی وقتی می فهمی چجوری نقطه ها رو به هم وصل کنی اونوقت میفهمی چی بودن. مثل ستاره ها و صور فلکی. ... فقط وقتی تشخیصش می دی که ارتباطشون رو به هم پیدا کنی. جواب ها هستن. بودن. دور وبرت. فقط باید بفهمی که ارتباطشون به تو چیه.


بعد از این همه وقت تازه فهمیدیم که مشکل برادر کوچکه اینه که اونقدر نگران از دست دادن تایید و رضایت ماهاست برای نتیجه ی کنکورش که نگران زندگی و سر نوشت خودش نیست. و این شده سرچشمه ی اصلی اضطرابش. نه قبول نشدن توی کنکور، که ناامید کردن ماها منشا استرشه. همیشه همه می گن که اون خیلی چیزاش شبیه منه و خودم هم می بینم که همین طوره.


واین ... یک آینه روبروی منه. جوابی که شاید مدتهاست دنبالشم. که شاید همه ی زندگی ام دنبال مچ کردن خودم با انتظاراتی بوده که ازم می رفته. با تعریفی که دیگران از یه بچه ی خوب؛ نوجوان خوب، جوان خوب و مرد خوب دارند. بیشتر نگران این بودم که نکنه دیگران ناراحت بشن، نکنه دیگه منو دوست نداشته باشن، نکنه ... ، بخاطر همین تو مسیری رفتم که اونا خواستن یا من فکر می کردم که میخوان نه تو مسیری که حس کنم خودم میخوامش.


***


ایده ای درباره ی اینکه چرا اینقدر Recognition تو زندگیم نقش اساسی داره و اینکه تا به این حد نظر دیگران روی کارهام تاثیر داره به ذهنم نزدیک شده. این که شاید چون توان کافی در جذب و جلب دیگران نداشتم – به هر دلیلی- به خاطر همین سعی کردم پروسه رو بر عکس کنم. یعنی جای اینکه به خودی خود احساس ارزشمند بودن و لیاقت دوست داشته شدن داشته باشمو سعی کنم با همین به دیگران نزدیک بشم، بفهممشون و اونها هم من رو بفهمن، باهام دوست بشن و دوستم داشته باشند، به جاش سعی کردم کارهایی کنم که توجه و علاقه ی اونا رو جلب کنه. تا منو ببینند و ازم خوششون بیاد و به سمتم بیان. دوستم داشته باشند و با هام دوست بشن. حتی الان که چند ثانیه مکث کردم حتی انگار شکل و رفتارم نسبت به وبلاگ هم همینه. من جایی نمی رم سر بزنم، کامنت بگذارم، دوستی کنم تا همینا در موردم اتفاق بیفته، بلکه نوشته هام رو میگذارم تا دیگران شانسی بیان ببینند و بخونند و "خودشون" خوششون بیاد و Regular  بشند. شاید از نشون دادن علاقه ام به دیگران اونقدر احساس Vulnerable بودن کردم، و از Hurt شدن اونقدر ترسیدم که جرات بازکرن خودم، نقطه ضعف خودم در ابراز نیاز به علاقه و توجه دیگران رو از دست دادم. و از زمانی که میتونم به یاد بیارم همین جوری بوده. من یادم نمی یاد زمانی رو که احساس راحتی در ارتباط برقرار کردن با دیگران کرده باشم. که ازشون نترسم و همش احساس On Guard بودن نداشته باشم نسبت بهشون. سعی کردم نقطه ضعف خودم رو در پیش قدم شدن در ارتباط و توان برقراری اش رو با جلب و جذب دیگران از طریق سرویس دادن بهشون بکنم. حالا این سرویس، نه نگفتن، ساپورت و کمک، و گاهی کارها و نظرات عجیب و غریب بوده. شاید اهمیت این که کسی به خاطر خودم، نه به خاطر کاری که براش کردم ابراز علاقه بکنه باعث شد که من این همه مدت سرگشته باشم.

چقدر احساسات متناقض توی خودم پیدا می کنم. در حالی که نیازمند توجه دیگران هستم، از اونا دوری می کنم. بیخود نیست همیشه با خودم اینقدر درگیرم.


عصر شنبه
14 بهمن 91
دفتر

فیس موک

کلی ایده های مختلف تو این چند وقته اومد سراغم ولی چون مونده شدن فقط کلیدشون رو می نویسم.


هفته ی پیش تصمیم گرفتم فیس بوک رو یه مدتی بگذارم کنار. وقت بسیار زیادی رو به هیچ و پوچ ازم می کشت. می خواستم این وقت تبدیل به وقت مفید بشه. یا حداقل به سرگرمی مفیدتری تبدیل بشه. ولی عملا نشد. عمده اش رو باز هم به بطالت گذروندم. بیشتر پای TV. ولی باز بهتر بود. دو سه تا فیلم دیدم. وقت با خانواده گذروندم. نکته اینکه زمان بطالت باید کم شه. فیس بوک و بقیه وسیله اند.

***

دیروز تصور کردم هتفیلد رو که داره با زن و بچش تو خیابون راه میره. یه مرد زندگی که به خونوادش خیلی اهمیت میده. ولی کارمنده. باید بره سر کار. با رییسش سر و کله بزنه. یه حقوقی سرماه می گیره که بد هم نیست. What a waste! . اگر این بود چقدر حیف می شد. یا بقیه که آدمای بزرگی ان. حتی همین برخوردار دیگه کوچیک کوچیکش. شاید قصه ی ما هم همینه.


***

دیروز از ذهنم گذشت که چقدر بده وقتی جوجه بزرگ شد یه زمانی پیش بیاد که من کارم رو – کارمندی رو – از دست بدم. یعنی به هر دلیلی نتونم جایی استخدام بشم. چقدر جلوی بچه (که اون موقع بزرگ شده) خجالت می کشم. که در آمدی ندارم و کاملا helpless هستم. الان چقدر احساس نا امنی می کنم. انگار دیگه بیز شخصی یک انتخاب نیست. یه اجباره.


پول

الان حدود 535 تومان برای جوجه اسباب بازی های چوبی Plan Toys خریدیم. وقتی از فروشگاه بیرون اومدم خیلی خوشحال بودم و بشکن می زدم. احساس می کردم پولی که خرج کردم عین لذتشو بردم. 

تو فکر غرقم. توی میلاد نوریم. تو پاساژ یهو یه کالسکه ی میورا دیدم. که اون موقع چون گرون بود ما نخریدیم. ولی یکی دیگه خریده بود. یکی دو روز قبل همش به جمله ی دن گیلبرت فکر می کردم که یه مرکز خرید پر از  Zen Monks به هیچ ددی نمی خوره چون They don't want enough stuff. احساس می کنم برای فرمت زندگی من واقعا پول نقش مهمی رو بازی می کنه. 

چیزها باهم در تضادند. ارزشها. پول اگر مهم نباشه فقر یعنی وابستگی یعنی سرباری یعنی احساس خجالت. شاید بتونی نیاز رو تو خودت از بین ببری و همه چیز رو در درون خودت پیدا کنی ولی برای داشتن آرامش هایی که تو رو در لذت بیشتر از انسان بودن، از ظرفیت وجود بهره مند شدن کمک می کنه پول گاهی پایه ی اصلیه.

جواب چیه؟ فقط به اون چیزها نیاز نداشتن؟


میلاد نور 7:50

جمعه 13 بهمن 91

پشت درنمازخانه ی شیردهی