924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

اینجا و حالا

وقتی تمام روز در افکار خودم غرقم، در واقع اون جاهایی که هستم نیستم! یعنی اون جایی هستم که دارم بهش فکر می کنم نه اونجایی که حضور فیزیکی دارم. مثلا من حتی توی حموم و توالت و پارک و موقع دویدن هم سر کارم. با این حساب من عملا شاید هیچ وقت کار رو ترک نمی کنم. چون وقتی هم که سر کار نیستم بازم دارم به کار و آدمهای کار فکر می کنم. بیخود نیست هر کاری می کنم احساس می کنم هیچ کاری نکردم. هر جا میرم انگار نه انگار که جای دیگه ای رفتم. اینکه زندگی و جریانش رو حس نمی کنم، احساس می کنم روی زمان و زندگی کنترل ندارم برای اینه که در واقع تمام عمر من توی ذهنم میگذره که یا توی کاره یا توی قسمت های آزار دهنده و دغدغه زای زندگی.

عملا من دارم فقط توی قسمت جهنم زندگی، زندگی می کنم.

(شاید دلیل اینکه پارسال همین موقع ها اون چند روز زندگی Blissful رو تجربه کردم زمانی بود که توی حال، لحظه ای که توش بودم زندگی می کردم با کمرنگ کردن اثر هر چیزی که میتونستم هر لحظه ی حال رو خاکستری کنه.)

***

"وقت کافی برای اینکه کوتاهتر بنویسم نداشتم."


3:45 عصر سه شنبه
3 بهمن 91
شرکت

فان

امشب از دویدن لذت بردم. همش اینجمله از یکی از این سایتهای رانینگ توی ذهنم بود که می گفت هدف اصلی از دویدن Fun هست. امشب بیشتر از اینکه به فکر زیاد دویدن یا یه ضرب دویدن سه دور باشم، به فکر این بودم که تو اون لحظه چجوری دویدن بیشتر بهم حال میده. اولش خیلی تند دویدم به خاطر همین نفسم گرفت و تو همون دور اول کمی راه رفتم. یه جاهایی با شلنگ تخته می دویدم. وقتی تموم شد و به سمت ماشین می دویدم یادم افتاد مه امروز اصلا به لاغر شدن یا کالری سوزوندن فکر نکردم. فقط داشتم حالشو می بردم.

***

یه دختره بود که پوزمو زد. دو سه دور دوید. یکی دوبار ازش جلو زدم ولی آخرین بار که ازم جلو زد دیگه نتونستم بهش برسم. جز کفش ورزشی حتی لباس ورزشی هم نداشت.

***

کم کم دارم با نیمبوس ها کنار میام!

***

امروز رام ازم مرخصی ساعتی خواست. بهش ندادم. برگه ی مرخصی رو که روی میزم گذاشته بود برداشت و مچاله کرد. خیلی عصبانی شدم. ولی عکس العملی نشون ندادم. از یک طرف حتما باید ادبش کنم، از یه طرف هم دلم نمی خواد عقده ای بازی در بیارم. اگه اسکن بود چکار می کرد؟ امروز داشتم واقعا به کنارگذاشتنش جدی فکر می کردم. شاید این کاریه که باید خیلی زودتر از اینا انجام می دادم. شاید جیحون راست می گفت. اون در حد جایگاهش نیست.


یکشنبه شب - 1 بهمن 91

خونه ی پدر همسر محترم - 10:45 شب

هال

Vent out

Writing is my way of “venting out”. Anger, frustration, agony, and anything that makes my mind lame paralyzed.

***


Yes there are awful lot of things that you can be upset or even angry about. So you can spend your whole life being angry or upset about them and be sure you won’t find enough time or energy to cover a tenth of it.

***


I hate. I hate not to have control over something. To be under somebody or something’s control. Being helpless. One of my biggest fears.


پوزخند

چرا نمی تونم به اشتباهات گذشته ام، یه پوزخند بزنم، فرمون رو کج کنم و گاز بدم برم؟

می تونم به هر اشتباهی که کردم، هر چیزی که الان منو میخوره، اذیتم میکنه و باعث میشه بخوام فراموششون کنم، یه لبخند، یه پوزخند، نه یه نیشخند، 

(این یه صحنه از سریال Sex and The City  بود – قسمت 14 از فصل سوم)


ناتمام

یکشنبه 3/دی/91
11:33 شب - خونه

6 صبح

صبح 6 به بعد دیگه خوابم نبرد. یعنی خوابیدن سخت تر از بیدار موندن بود. بلند شدم یه گشتی تو خونه زدم ولی دیدم هیچ کار ندارم دوباره برگشتم تو رختخواب. بازم خوابم نبرد. دوباره حدود 7 پا شدم.


شبش خیلی بدخوابیدم. همش خوابهای مزخرف. از همه چی و همه کس ... و حتی از چیزهای سوپر بی ربط و آهنگ های بی ربط تر که تو مخم افتاده بود. اصلا انگارکل شب بیدار بودم.

انگار سکوت اول صبح با سکوت زمان های دیگه فرق می کنه. خالص تره. ساکت تره. نه اینکه دسی بل صدا پایین تر باشه ولی سکوت تره. 


اول صبح عجیبه. اون آب هم نخورده است که گرد و غبارش خوابیده. انگارچیزها شفاف ترن. دنیا کمی ساده تره. یک حس عجله توش هست که باید سر کار یا هرجای دیگه ای بری ولی اون زمانی هستش که واقعا میتونی احساس تنهایی بکنی. واقعا تنها. واقعا پیش خودت باشی.

ازم گذشت که من تو این ده ساله چی بدست آوردم. چی کار کردم؟ جز فکر کردن. فقط  فکر کردم. فکر و خیال. فقط فکر. واقعا اگه این انرژی رو که این همه توی فکر کردن و بررسی کردن و قانون در آوردن و کشف کردن طرز کار دنیا و درست کردن یک مرام و روش و این چیزها خرج کردم اگر صرف یه کار می کردم نتیجه چقدر فرق داشت. کل عمرم رو دارم سر این چهارراهی می گذرونم که جلومه. 


نمی دونم. گذروندن عمر تو بلا تکلیفی می دونم خوب نیست. و چیزی نیست که من می خوام. شاید راه حل دلو به دریا زدن برای و شانسی انتخابش کردن نیست. پیدا کردنشه. هرچقدر هم سخت. هرچقدر هم آزار دهنده. هر چقدر وقت گیر.


پنج شنبه - 30 آذر 91
12:26 ظهر - دفتر
نا تمام رها شده