924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

کمپ!

چند دیقه پیش، پیش HM بودم.

میگم آقا تکلیف پشت جنس رو مشخص کنید، میگه اصلا شاید بهتر باشه کار نکنیم. تو هم بیا بشو AVPM! خیلی هم لازم داریم.

تصمیمی که میخواستم سرفرصت بشینم تاعید بهش فکرکنم و تصمیم بگیرم (آره جون خودت! تصمیم بگیری! تا عید صبر کنی و کم ریسک ترین کار رو انجام بدی!) یهو جلوم گذاشته شده.

از یه طرف میگم بگذار بگم باشه. میریم یه جای دیگه میشینیم به چال کردن یه حقوقی میگیریم و حداقل فعلا می تونیم ادامه بدیم با این زندگی.

از یه طرف عملا تنزل درجه است.نمی خوام با این آدم ها کار کنم. روزانه زجر بکشم و اعصابم از دست اینا خرد بشه.احساس کنم عمرم داره اینجا تلف میشه.

دلم میخواد بگم: نه.خیلی ممنون. و خداحافظی کنم.

از یه طرف بزرگترین ترسم تامین مالی خانواده و بچه است. خونه نشین بودن و نگاه دیگران. و قرض خونه. زنم در بیاره من بخورم.

از یه طرف ته دلم میگه این یه لطف، یه فرصت توی لباس مبدله. که منی که جرات دست کشیدن از این زندگی رخوت بار رو ندارم به زور وادار به اینکار بشم.

اگر راستش رو بخوای اتفاق درست همینه. اینکه دل رو به دریا بزنم و جرات کنم که مسیر زندگیم رو که به سمت پوچی میره تغییر بدم.

ولی می ترسم. 

الان با همسر صحبت کردم.

بعد از صحبتم انگار ترسم ازاین تصمیم بیشتر شد. ترسم از ول کردن بیشتر شد. کلی استرس وارد کردبهم که آیا با دست پر داری میری تو اتاق ؟ با مشکل داری میری یا با راه حل؟ آیا میتونی بیزنست رو Save  کنی؟ آیا ارزش Save  کردن داره این بیزنس؟ 

اصلا فکر کن من این بیزنس رو الان Save کنم. بعدش چی میشه؟ بعدش دیگه این مشکلات رو با اینا ندارم؟ کار ما رو پیگیری می کنند؟ یا بازم باید دنبالشون بدوم تا کار خودشون رو انجام بدهند؟ بازم باید هر روز هر روز همین فیلم رو باهاشون داشته باشم که تا یک مدت دیگه هم این بیز رو ادامه بدین ببینیم نتیجه اش چی میشه؟

تو اصلا فکر کن که هر کدوم از کالا ها رو هم یکی 10 دلار ارزونتر خریدیم. بعدش مشکل سود آوری ما حل میشه؟ بحث مالیاتی و فاکتور رسمی ما حل میشه؟ بحث مکانیسم واردات ما حل میشه؟ بحث کالاهای کانفیگ تخمی حل میشه؟ این کالاها رو فقط با مکانیسم و اوورهد قاچاقچی میشه فروخت و کار کرد. اگر با شرایط فعلی باشه.


بعد از ظهر چهارشنبه 6 دی 91

اردوگاه طبقه ششم!


Vent out

Writing is my way of “venting out”. Anger, frustration, agony, and anything that makes my mind lame paralyzed.

***


Yes there are awful lot of things that you can be upset or even angry about. So you can spend your whole life being angry or upset about them and be sure you won’t find enough time or energy to cover a tenth of it.

***


I hate. I hate not to have control over something. To be under somebody or something’s control. Being helpless. One of my biggest fears.


3 ایده

یک

من مجبورم اینجا باشم. چون نمی خوام با بیرون آمدن قبل از پیدا کردن یک کار جدید یا بیزنس خودم، خانواده ام رو توی فشار اقتصادی قرار بدهم. همین طور فکر می کنم شاید موندن توی خونه بیشتر منو دچار افسردگی بکنه که بیشتر و بیشتر توی منجلابی که هستم فرو برم و بی انگیزه تر و داغون تر بشم. چهار روز توی خونه موندم. یکم نفس گرفتم. فکر کردم رفتن سر کار آسون تر شد. ولی الان دو روز اومدن سر کار همش پرید.


دو

Pain is inevitable. Suffering is optional.

من فعلا مجبورم با اینا کار کنم. مجبورم تحملشون کنم. ولی مجبور نیستم خودم رو آزار بدم. مجبور نیستم عصبانی بشم یا حرص بخورم. مجبور نیستم ناراحت و عصبی و افسرده باشم. هرکار می تونم بکنم و اون چه که احساس می کنم وظیفه ی منه رو انجام بدم، ولی جگر خودم رو نسوزونم. تهش اینه که اینا نمی خوان این کار رو انجام بدن چون براشون سود نداره. توجه کافی هم بهش ندارند. وقت هم براش نمی گذارند. من رفتم قضیه رو به همشون گفتم. سعی هم کردم که فشار بیارم. ولی تا الان موفق نشدم. فشار بیشتر هم شاید بیارم. ولی خودم رو ناراحت نمی کنم ار این فشار آوردن. می خوام Happy باشم.


سه

من هیچ وقت این کارم رو قبول نکردم. یعنی نپذیرفتم که به عنوان مدیر این شرکت رسیدگی به مانده بدهی ها همون شغل منه. مذاکره و رایزنی با نماینده ها و هیئت مدیره و اس اس ها شغل منه. یعنی من صبح سر کار که میام باید این کارها رو انجام بدم. همیشه انجامشون دادم ولی همیشه از روی اجبار. همش خواستم که زودتر تموم شه تا برم سر اون کار اصلی خودم. در حالیکه اصلا اون کار اصلی همیناست. همین پیگیری ها. همین ایمیل زدن ها. همین لینک و رابطه زدن ها. مثل وتیکه میخوای از رودخونه رد شی ولی میخوای پات خیس نشه. یا زیر بارون موندی بدون این که دلت بخواد و حالا از خیس شدنه داری زجر می کشی. در حالی که اگه برای قدم زدن زیر بارون اومده باشی از خیس شدنه لذت می بری. 

هیچ و قت از ته دل به بیشتر کارا رسیدگی نکردم.

من هیچ وقت تا الان این کار رو قبول نکردم .. از صمیم قلب نپذیرفتم و embrace نکردم.


سه + یک

بعضی کارها هم مثل الکل یا مخدره. اون لحظه که انجامش میدی یه لذت موقتی ولی آنی رو بهت میده ولی تو بلند مدت فقط ناراحتی و نارضایتی از خودت رو میاره. یه کارایی مثل چک کردن فیس بوک، یه سری تماس ها و تلفن ها، وقت کشی توی کار و ... .


شهرکتاب

دیشب خونه ی پدرزن بودیم. رفتم بیرون تو ایران زمین بدوم. تو برگشت رفتم شهر کتاب. با دیدن و لمس کردن کتابها و وسایلی که اون جا بود یه حس مستی و جذبه ای بهم دست می داد که نگو. و دوباره این سئوال دیوانه کننده زد بالا که واقعا من به کجا تعلق دارم؟ با دیدن هر کدوم از نوآوری ها و کارهایی که انجام شده بود و کتابهایی که نوشته شده و اسباب بازی هایی که ساخته شده لذت می بردم. آیا من به اونجا تعلق دارم؟ یا این فقط یه لذت موقتیه که ممکن هست به همه دست بده. و دیدن اون چیزها همه رو به وجد بیاره. و این لزوما معنیش این نیست که تو به اون دنیا تعلق داری. من دارم زندگی کیو زندگی می کنم؟ آیا این زندگی خودمه؟

اینقدر کتابها و اسباب بازی ها و وسایل مختلف واسه بچه ها اومده که واقعا اگه همه ی بچه ها از اول با این چیزها بزرگ بشن دانشمند بار میان.


***

صبح که از خونه ی پدرزن میخواستم راه بیفتم سر کار، جوجه خواب بود. نگاش می کرد. خیلی ناز خوابیده بود. دوباره ترس برم داشت که نکنه ازش دور بیفتیم. نکنه با ما غریبه بشه. دیشب قرار بود بهش قطره بدیم. من سعی کردم نتونستم. پدر زن محترم گرفت و فرتی بهش داد و جوجه هم اذیت نکرد.

واقعا دلم نمی خواد بچه ام باهام غریبه باشه.


10:25 صبح 

6 دی 1391

دفتر



پوزخند

چرا نمی تونم به اشتباهات گذشته ام، یه پوزخند بزنم، فرمون رو کج کنم و گاز بدم برم؟

می تونم به هر اشتباهی که کردم، هر چیزی که الان منو میخوره، اذیتم میکنه و باعث میشه بخوام فراموششون کنم، یه لبخند، یه پوزخند، نه یه نیشخند، 

(این یه صحنه از سریال Sex and The City  بود – قسمت 14 از فصل سوم)


ناتمام

یکشنبه 3/دی/91
11:33 شب - خونه