924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

گودال - چهار

این ها نمودارهایی هستش که من از وضع فعلی ام و پس از چند ماه بلاتکلیفی و دو روز جمع بندی، به نتایج و راهکارهایی که برای بار دهم رسیدم.



و این هم راهکارهام مثلا


گودال - سه

نشستم تقریبا تمام بلاگم رو خوندم و چقدر Pattern  های شبیه هم. حرفهایی که پارسال نوشته و مشکلات و درگیری های امسالم عینا یکی هستند. البته نه که ندونم که در 10  - 15 سال گذشته همیشه درگیری هام با چی بوده. اما دوباره ملاقات کردنشون ... . یه نگاهی که به کلش می اندازم اینا گلاشه:

همیشه دلم خواسته یه کاری رو انجام بدم ولی وسطاش ولش کردم (دویدن، رژیم، درس خوندن، ...). همیشه خواستم کارای بزرگ بکنم اما هر وقت کمی سخت شده توی بازی توجیه افتادم و فکرم درگیر اون شده.

بعد ول کردن هم شروع کردم به سرزنش خودم. و برای فرار از اون به numb کردن خودم و فرار کردن از خودم و مشکلم حالا هر وقت یه چیز (فیس بوک، فیلم، خواب، اینترنت بازی، کارای بی ربط متفرقه، ...). بیشتر عمرم رو توی cool – off mode گذروندم. همیشه تو brain chatter منفی غوطه خوردم.

همیشه زندگی رو به صورت یک فرمت تعریف شده (معمولا توسط دیگران یا نرم ها یا بر مبنای مخالفت با نرم ها) دنبال کردم نه به شکل Intuitive و نه به شکل خمیری که خودم شکلش میدم. همیشه دنبال قاعده و استاندارد و انتظارات تعریف شده رفتم.

با بیشتر پدیده ها به شکل تحلیلی برخورد کردم. همه چیز رو توضیح دادم و تعریف کردم و از خودم هم انتظار داشتم عینا طبق قاعده و قانون تعریف شده رفتار کنم.

انگار همیشه دوست داشتم یه چیز دیگه باشم. بر خلاف خودم و توانایی هام سعی کنم خودم رو تغییر بدم.

همیشه در مقابل  موفقیت های دیگران احساس کوچک بودن و عقب افتادن کردم (پژ، کوش، ...)

برا یبیشتر چیزا استاندارد و اهداف ایده آل تعریف کردم ولی توی عمل سکندری خوردم و سرخورده دست ازش کشیدم. گاهی اونقدر مقصد فضای ذهنم رو پر کرده که رفتن مسیر برام غیر ممکن شده. از مسیر دیگه لذت نبردم. و همش بخاطر نبودن توی هدف خودم رو زدم.

همیشه فاصله داشتم بین اون چیزی که میخواستم باشم (میل داشتم) و اون کاری که باید می کردم. همیشه بچه مثبت بودم و سعی کردم کار "درست" رو انجام بدم. (روابطم با دخترا، هدد رفتن، ...)

واسه لذت زندگی نکردم. انگار هیچ وقت وقت لذت بردن از زندگی رو نداشتم.

همش در حال دویدن بودم. در یک عجله ی زندگی. از دیگران عقب نیفتادن. و وقتی توی مقایسه احساس عقب افتادن کردم با خودخوری خودم رو نابود کردم.

درگیر چیزای کوچک بوده ام. با وسواس. گذشتن از چیزی برام سخت بوده.

خیلی وقتا چیزهای که قبول کردم نپذیرفتم. شغلم، موقعیتم، تصمیماتم. یعنی اون ها رو عمیقا Emrace k;vnl.

همیشه توی تردید بودم. تصمیم نگرفتم. یا اگر گرفتم همیشه ذهنم پیش اون آپشن دیگه گیر کرده. و گاهی هم فکر می کنم این نه به خاطر بهتر بودن اون یکی آپشن بوده بلکه بخاط این بوده "انتخاب نشده بوده" یعنی هر چیزی رو انتخاب می کردم باز توی شک انتخاب دیگری بودم و فرقی هم نمی کرده که کدوم انتخاب شده بوده. همش درگیر این بودم که نکنه ان یکی بهتر بوده و ذهنم اتوماتیک از خوبی های اون دیگری تعریف کرده و بدی های فعلی.

خودم رو نبخشیدم. از گذشته چه خوب و چه بد رد نشدم. مخصوصا از اشتباهاتم عبور نکردم و تا ابد خودم رو خوردم بخاطرشون


دیگه حوصله ی بیشتر نوشتن ندارم. میخوام این قضیه رو امشب جمعش کنم.


22 آذر 92

اتاق بچه

11:30 شب


گودال - یک

(تصمیم گرفتم یه جمع بندی از وضعیت الانم و مسیری رو که میخوام تا زمان کنکور ارشد و بعد از اون طی کنم ترسیم کنم، و این متن ها رو شماره بندی از یک سری بکنم)

یه مروری رو نوشته های قبلی ام کردم قبل از اینکه نوشتن رو شروع کنم. مشکلاتی که الان دارم عموما با خودم همون چیزهایی هستش که همیشه بوده. شاید توی چند سال اخیر تونستم Pattern ها رو ببینم و در بیارم ولی تاثیر مرتب و مداومی که بمونه و عوض نشه دیده نمی شه.


یادآوری وضعیتی که الان توشم:

از حدود خرداد تصمیم گرفتم که کنکور ارشد واسه MBA شرکت کنم. شروع کردم به خوندن، دو تا کلاس ریاضی و جی مت ثبت نام کردم. و ترم پاییز هم دوباره ریاضی ثبت نام کردم. معلم خصوصی گرفتم حدود 20 جلسه. آزمون های آزمایشی رفتم (و دارم میرم)، کتابهای نسبتا زیادی خریدم و ساعتهای زیادی کلاس رفتم و درس خوندم توی خونه یا کتاب خونه. از سهم خانواده زدم تا بتونم درس بخونم. تمام مدت هم با خودم کلنجار میرفتم که تو این مدت نمی شه و زمان کمه و غیر ممکنه. البته الان فکر می کنم اگر از همون زمان جدی می گرفتم و ول نمی کردم شدنی بود.

این دوره خورد به وضعیت مشکل دار شدن هدد، و عملا معلق شدن کار، که البته همین چیزی بود که فضا و زمان رو برای درس خوندن به من داد. ولی دردسرهای مداوم، بلاتکلیفی، جلسات اعصاب خورد کن، پروسه تصمیم برای اصلاح کار و چزهای دیگه وسط کار پیش میومد که هر از چند گاهی دست انداز بود. بعد با پارک SS صحبت کردم که قرار شد من از هدد کامل بیرون بیام تا بتونم برگردم SS. پروسه ی بیرون اومدن به دلیل سفرهای طولانی HM خیلی طولانی شد و مستقیم به این قضیه رضایت نداد. و من مجبور شدم اول مهندس و بعد دکتر رو واسطه کنم که این اتفاق بیفته و اونا اوکی SS رفتن من رو هم بدهند. این اتفاق افتاد و بعد که سراغ پارک رفتم اون گفت نمی شه. بخشی به دلیل شرایط و بخشی هم اینکه من so so  هستم و stubborn و هیچ کس توصیه اکید به گرفتن دوباره ی من نکرده. حالا اینکه با این وجود پس چرا از اول همچین قولی داد و من رو از اونجا جدا کرد جای سئوال داره. یه احتمال هم اینه که خواسته فقط تقصیر رو از سر خودش باز کنه و گردن خود من بندازه.

این داستان من رو به حال بدی انداخت. چند روز نمی تونستم درست غذا بخورم و بخوابم. قبلش پیش خودم فکر می کردم که حتی اگر SS هم درست نشه خیالی نیست و میرم دنبال کار خودم ولی زمانی که این اتفاق افتاد و با این شکل یه هو انگار همه ی دنیا تیره و تار شد ومن به شدت تو حال درماندگی افتادم. پیش خودم فاجعه ای درست کردم که اگه پس فردا یکی از بچه بپرسه بابات چی کاره است میخواد بگه بیکار و از این جور فکرها.

 اول سعی کردم که برگردم سم و با دکتر صحبت کردم. ولی بعد غزال همون روز صحبت با پارک بهم درباره ی سمت پیش کوش گفت که اول می دونستم ولی جدی بهش نگاه نکرده بودم. تلفن بهش زدم و توی یک پروسه ی پر اضطراب (اول سر مصاحبه و انتخاب شدن و بعد هم سر حقوق) اوکی شد و من از 11 آبا (2 نوامبر رفتم) سرکار جدید. هنوز باهاش کامل کنار نیومدم هرچند تغییر مکان دفتر و اتاق دار شدنم کمی اوضاع رو بهتر کرد.

تو این چند ماه عموما زندگی خوشی نداشتم. همش ناراحت، همش عصبانی، همش در حال فرار از خودم و فکرهام. همش numb و همش در حال استراحت . از ترس. از ترس خودم و افکار خودم. همش در حال سرزنش خودم بخاطر درس نخوندن. یا کافی نخوندن. یا خوب نفهمیدن. یا استرس داشتن موقع درس خوندن. استرس اینکه نفهمم. استرس اینکه فکرم مشغول شه. به خودم ور برم و در نهایت بازدهی ام پایین بیاد و این چرخه به قهقرا بره.

وقتی پیش روانشناس رفتم، شاید بیش از 10 جلسه، خود این جلسات تبدیل به خوراک ذهنی برای فکر مشغولی شده بود. انگار خود این یه هندونه بود که به هندونه ی درس و کار اضافه شده بود. خیلی وقتا جای درس خوندن فکر می کردم که حالا جلسه ی بعدی باید چه چیزهایی رو بگم. یا توی ذهنم محتوای جلسه ی قبلی رو دوباره و چندباره مرور میکردم. از یه طرف هم دارو ها اثر کسالت آور و مسخ کننده ای داشتند که خودش درس خوندنم رو ضعیف می کرد و جالب این بود که دکتره دوا نویس هم حاضر به عوض کردن دارو ها نبود و فقط داروهای بیشتری می داد که اثر داروهای قبلی رو خنثی کنند. صبحها به سختی ساعت 11 خودم رو بیرون می کشیدم و میل به هیچ کاری و میل به زندگی نداشتم. شاید چند بار از سخت ترین خودم رو کندن از زمین های عمرم رو تو اون دوره تجربه کردم. خود همین دارو خوردن هم برام مایه ی خجالت شده بود که کارم به کجا کشیده که دارم دارو می خورم. آخرش یه روز توی شمال که با خانواده ی همسر اینا رفته بودیم و واقعا دلم نمی خواست تا لنگ ظهر کرخت و کسل باشم ناگهانی از خوردنشون دست کشیدم. که البته بعدش هم داستان موفقیت در از دست دادن کار قبلیم (هدد) و مونده شدن از جدیده (SS) پیش اومد و از نگرانی مالی که مزید برعلت شده بود (بهبود پیدا نکردن ساعتهای درس خوندنم و مشغولیت فکری ناشی از خود جلسات) مشاوره رو هم بی خیال شدم.

این وسط ورزش نکردن و چاق شدن روز به روز هم احساس کرختی و سکون و بیهودگی رو تشدید می کرد.

 

روانشناس چیا می گفت؟

اصل حرفش این بود که این افکار مزاحم ریشه در یک سری چیزها (اتفاقات گذشته عمدتا) داره یا به قول اون به یک سری چیزهایی وصله که ما دنبال اونا می گردیم که ببینیم چیا هستند و به سطح بیاریمشون. در طی جلسات من در مورد چیزهایی که در حال حاضر اذیت می کرد من رو صحبت می کردم. در خصوص چیزهایی که فکر می کردم سبب شکل گیری رفتار های خاصی در من شده. مثلا تربیت سختگیرانه مذهبی که شاید به شکل گیری شخصیتی غیر منعطف کمک کرده. اینکه به دلیل شرایط خاص خانوادگی همواره خواستم مستقل و قوی باشم تا به ترحم کسی احتیاج پیدا نکنم.

در خلال این صحبتا گاهی اظهار نظر هایی می کرد. این که مثلا من شخصیتی دارم که میخوام همه چیز رو در یک چارچوب منطقی، قاب منطق جا بدم که چون منطق توصیف کننده  و توضیح دهنده ی همه ی ابعاد زندگی بشری نیست این قاب از این واقعیت کم میاره.

یا اینکه گفتم که وقتی مشغول انجام کاری هستم مثلا درس خوندن انگار یه کسی میاد به من میگه که "الان تو باید در حال درس خوندن باشی" و من یهو جا میخورم که نکنه الان من در حال درس خوندن نیستم. یا اینکه انگار هر کاری که میخوام انجام بدم ناشی از یه فشار بیرونیه نه از روی میل و رغبت. گاهی اینقدر خودم رو تحت فشار قرار میدم (انگار که فقط میخوام بدوم که زودتر برسم) که اصلا فضایی برای میل داشتن به کاری که میخوام انجام بدم باقی نمی مونه.

اینکه انگار من یه منطق نسخه ی خودم دارم که هر چیزی که با اون منطق جور نباشه قبول نیست. اینکه مثلا فلان قدر زمان مشخص طول می کشه که درمان نتیجه بده یا برای درس خوندن فلان میزان طمان لازمه (ولی کی گفته؟ اینا همه تصورات و نسخه ی منه که میتونه غلط باشه). اینکه من شرایط انسانی رو درک نمی کنم. مثلا اینکه یه انسان ممکنه هیجان زده بشه و نتونه تمرکز کنه. یا یه آدم معمولی یه توان مشخصی داره و کلا جنبه های انسانی هم داره که اصلا من نادیده می گیرمشون و گاهی نشونه ی ضعف میدونمشون و غلبه کردنی.

یکی از مواردی که دلیل ول کردن مشاوره بود این بود که انگار تا وقتی میرفتم منتظر بودم که این جلسات  مشکل منو حل کنه و بار کل قضیه رو روی جلسات و روانشناس مینداختم. انگار منتظر بودم که اون حل کنه مشکل رو. انگار وقتی مشاوره میری راس راستی قبول میکنی که یه مشکلی داری، مثل وقتی که مریضی و فکر میکنی دیگه باید وایسی تا دکتر خوبت کنه و ازدست خودت کاری بر نمیاد. روز آخری که داشتم میگفتم نمی خوام بیام گفتم چون قبلا حداقل خودم یه کاری واسه خودم میکردم که میتونستم یکم درس بخونم ولی با دکتر دیگه نمی تونم اون کار رو خودم انجام بدم که گفت خوبه که خودت به این نتیجه رسیدی که نقش خودت خیلی مهمه این وسط.

به چیزی هم که بابا دیروز پریروز می گفت که منو یاد حرفای روانشناس انداخت این بود که تو که کنکور رو وسیله ای برای غلبه کردن به خودت قرار می دی در واقع هر وقت که نمی تونی درس بخونی اتوماتیک به این نتیجه می رسی که بر خودت هم نمی تونی غلبه کنی و این در واقع یک چیزیه که شاید تو وسواسی شدن فکر و عمل درس خوندن کمک می کنه.

دکتره  تو این مدت دنبال عواملی می گشت که یه اتفاق معمولی رو تبدیل به یک پروسه ی وسواسی می کنه. صحبت خرید دفترچه یادداشت شد. انتخاب طولانی. نخریدن هردو که برای دکتر جالب بود که نخریدم هر دو رو. (و اینجا به قبول نکردن انسانی اشاره کرد که خوب آدم شاید یه موقع دلش میخواد تلنبار کنه و بحث انتخاب و قبلا انتخاب شده بودن عین دفترچه ی قبلی و ...) دیگه بی حوصله دارم می نویسم بیشتر به خاطر عذاب وجدان اینکه همسر به خاطر من بیدار نشسته

شاید بهتره بقیه اش رو بذارم واسه بعد.

 

گیر افتادم

گیر افتادم. توی خودم. نه راه پس دارم نه راه پیش. اسیرم توی درگیری با خودم.توانایی تصمیم گیریم رو از دست دادم. نه درس می خونم. نه تفریح می کنم و لذت می برم. نه کتاب می خونم یا گوش می دم و نه حتی می نویسم. هر روز به همه چی غر می زنم. فقط وقتم رو می کشم. به خواب، به فیس بوک، به خبر خوندن، به نشستن و خیره شدن و خلاصه دنبال گیره کاغذ رفتن.


میل به هیچی ندارم.


کی میخوام بیام بیرون؟


سر دوراهی تا آخر عمر

آدم نمی دونه کی مغزش داره بهش حقه میزنه و کی نه.

دوباره امروز از اون روزهای بیکاریه. وقتی اومدم بعد یه ساعتی ور رفتن به روزنامه ها کتاب Management رو گذاشتم رو میز که بخونم. از لحظه ای که شروع کردم، همش دارم به هودم میگم که مگه الان اولویت تو کسب درآمد و بهبود و ضعیت اقتصادی نیست؟ پس چرا الان نشستی و صرفا وقتتو به متاب خوندنی میگذرونی که فقط برات راحت و ساده و دوست داشتنیه و هیچ زحمت اضافه ای رو بهت تحمیل نمی کنه. بجای اینکه دنبال باز کردن گره از کار باشی یا بشینی جدی و دقیق فکر کنی برای بیزنس شخصی خودت.

الان که ساعت رو نگاه می کنم حدود ساعت 3 هستش. کمتر از یک ساعت کتاب رو خوندم و برای فرار از این ذهنیت به اینترنت پناه آوردم. یه گشتی زدم و سر از سایتهای راهنمای آزمون کارشناسی ارشد در آوردم. یه بررسی روی وضعیت رشته های مدیریت و اقتصاد و ام بی ای انداختم. برای دو تا جلسه ی توجیهی فردا و پسون فردا توی ماهان ثبت نام کردم. بعدش سئوالای کنکور 91 رو واسه ام بی ای شروع کردم به زدن. به نظرم خیلی راحت میومد زبان هاش حتی فکر می کردم که 100 می زنم ولی تهش 70 در اومد. هوش ها رو هم که کلا هیچ کدوم رو نمی تونستم جواب بدم و ولش کردم.

آیا باید در وهله ی اول مطالعه ام رو ول نمی کردم؟ آیا واقعا مطالعه کردن یه جور وقت تلف کردنه؟ و حداقل استفاده از وقتی که می بایست صرف کار دیگه ای بشه؟ آیا من ترسو ام؟ اینقدر ترسو که جرات فکر کردن و طرح ریختن برای بیزنس جدید رو ندارم زمانی که فعلا راه برای موقعیت کاری دیگه بسته است؟ حتی از Buff  کمتر که تصمیم رو گرفت و دنبالش رفت و ظرف کمتر از یکسال تو مسیر جدید هر چند اولش قرار گرفت؟ آیا اگر چیزی افق آینده اش مشخص و واضح نباشه (چراغ ها تو مسیر 5 مایلی سبز نباشه) من هرگز نمی تونم با درصدی ریسک دنبالش برم؟ آیا من باید راه خودم رو بر مبنای چیزهایی که خودم دارم برم نه در مقایسه با دیگرانی که از نظر مالی از من جلو افتاده اند؟ آیا من به از ترس از دست ندادن Bottom Line خودم رو اسیر پایین ترین و بدترین موقعیت ها کردم؟ آیا نمن نمی تونم راهم رو پیدا کنم چون ته هیچ راهی رو نمی شه دید؟ و تا آخر عمر تو مرحله ی تصمیم گیری سر دوراهی میمونم؟


نمی دونم.


زهر مار.


سه و نیم ظهر شنبه

4 خرداد 92 - دفتر