924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

آهان! خودشیفتگی!

ذهن من خیلی می چرخه. شاید این هم نوعی بیش فعالیه. و وقتی پراکنده شد برگردوندنش خیلی سخته. 

من برای خودم خیلی مهم ام. خیلی بت هستم. شاید این ریشه ی تقریبا تمام رفتارهای منه. شاید به خاطر همین نمی تونم از افکار و احساساتم بگذرم. حالا این لزوما کل دلیل نیست. 

ولی انگار اگر اول صبح سفره ی افکارم پهن نشه و همه چیز توش پیدا نشه  و بتونم متمرکز باشم، مقاومتم در برابر کار کردن و تمرکز روی هر کاری که میخوام انجام بدم خیلی کمتر میشه. انگار اگر بگذارم اون چرخ افکار شروع به چرخیدن بکنه و هزار تا موضوع توش بیاد، دیگه نگه داشتنش در حوزه و چارچوب افکار مربوط به کار خیلی سخت میشه. نه فقط مربوط به کار بلکه مربوط به همه چی. شاید به نحوی این بیش فعالی ذهن باشه تا بیش فعالی جسمی یا بدنی. چرا من اینجوری ام و دیگران نیستن؟ نمی دونم! شاید هیچ وقت هم ندونم. شاید ژنتیک. یعنی به احتمال زیاد ژنتیک. شاید زمینه های محیطی که باعث شدن این ویژگی ژنتیکی رشد کنه و قوی تر بشه. این پراکندگی ذهنیه شاید که ذهن من رو کمی به وجهه ی هنری و خلاقانه نزدیک می کنه و از نظم و تمرکز دور می کنه. هر کدوم ویژگی خودشون رو دارن. شاید وسواس اومده رو این نشسته و مزید بر علت شده. وقتی یه فکری میاد دیگه نمی ره. کمال گرایی هم اومده باز روش نشسته. وقتی فکرم به یه چیزی حتی ارزشمند مشغول شده، دلش خواسته تا تهش بره. علاوه بر همه ی اینها حس مجبور بودن برای انجام یک کار و مقاومت شدید من دربارش هم کمک می کنه. یعی اینکه به خاطر عذاب وجدان و حس تعهد احساس می کنم که باید اون کار رو انجام بدم، و در همین لحظه تمام قدرت من بسیج میشه که از زیر بار اون اجبار فرار کنه. به قول شیوا من فشار خارجی رو نمی تونم تحمل کنم. پس با تموم وجود در برابرش مقاومت می کنم. حتی اگر این فشار خارجی حس تعهد، عذاب وجدان یا گناه خودم باشه. برگشتم سر حلقه! یادم میفته دوباره! شیوا: "تو با خودت خیلی حال می کنی. شاید یه نوع خودشیفتگی!" پس کسی حق نداره این بت بزرگ رو به کاری مجبور کنه. کسی حق نداره بگه بالای چشمش ابروه. کسی حق نداره حرفی بزنه که کاراش، رفتارهاش، ایده هاش، فهمش، و تشخیصش رو زیر سئوال ببره. باز گاهی اون حرف دکتر هم میاد و همین اثرها رو تقویت می کنه. اینکه من فقط از خودم کار می کشم. استراحت ندارم. عشق و حال واقعی ندارم. خسته ام. کلا خسته ام. شاید باز اینجا ربط پیدا می کنه به خسته بودن از این همه بار مسئولیتی که از بچگی رو دوش خودم احساس کردم و می کنم.

ولی وقتی به زور یا ترس یا هر محرک دیگه ای یه ذره این چرخ رو از حرکت نگه می دارم، خیلی زود دچار اینرسی اش و Herding Effect میشم و بعدش راحت می تونم بهتر کار کنم. [ شاید کلا اگر مثال چرخ رو برعکسش رو میزدم یعنی اول ساکن بود بعد با زحمت به حرکت در میومد خیلی بهتر می نشست!!] کلا من هر کاری خودم انجام بدم خیلی زود بهش ایمان میارم و انجامش میدم. مواقع زیادی هم عاشق کارهای خودم میشم حتی اگر خیلی هم خوب نباشند. چون خودم که خیلی قبولش دارم داره این کار رو انجام میده! پس حتما کار خوبیه. حالا چه این کار کار خوب و درست و مثبتی باشه. چه کار منفی و آسیب زننده ای (که معمولا دیگران در این مواقع من رو به لج کردن نسبت متهم می کنن.) 

در واقع غرور که میرنقی تو پیش دانشگاهی و هزار نفر دیگه تا حالا گفته اند شاید در واقع تعبیر دیگه ای از همون خودشیفتگی هستش. و وقتی عاشق این بت هستی از اینکه در بالاترین جایگاه نیستی و نیستش احساس عذاب و ناراحتی و افسردگی می کنی. شاید اصلا اینکه دوست داری نوشته هات رو به بچه های گروه بدی، یا تو وبلاگ بگذاری اینه که داری خودت رو به شکلی به دیگران عرضه می کنی.

 شاید به خاطر همین من بچگی شلوغ و شیطون نبودم خیلی، ولی بزرگتر از سنم رفتار و فکر می کردم. چرا دوست داشتم در بچگی این جمله در باره ی من صادق باشه که انگار روحم در جسمم جا نمی شه؟ 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد