924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

یادداشت پس از مدیر فروش

با مطرح شدن و قبول شدن من توی سمت مدیر فروش، افکار مختلفی توی ذهنم چرخ می خوره. بیشتر حرفهایی که تو گروه بهشون برخورده بودم. فیدبک هایی که دیگران بهم می دادند. و تازگی فیدبک شیوا. احساس می کنم که خیلی چیزهای جدید رو باید تمرین کنم و یاد بگیرم. 

یاد بگیرم که کینه ورزی نکنم. زرنگ باشم. زیرک و گاهی مارموز باشم. ولی از کسی تنفر نداشته باشم. بتونم اگر لازم شد دیگران رو له کنم، پا روی سرشون بگذارم، نگذارم منافع من رو زیر پا بگذارند ولی حس داخلی تنفر و کینه که منجر به حس میشه نداشته باشم. باید بدون مسخره کردن دیگران در ذهن خودم، بگذارم اون کسی که هستند باشند. بپذیرم که همه دلشون نمی خواد بهتر از اون چیزی که هستند باشند. باید بپذیرم که دیگران با من موافق نیستند و گاهی همین باعث شده که توی کارشون و مدل زندگیشون موفق تر باشند. اون هایی که دنبال پول رفتند یا قدرت یا هر چیز دیگه، کاری رو کردند که خواستند بکنند. و من نکردم چون دوست نداشتم، یا ترسیدم، یا نسبت بهش موضع داشتم. یا یاد نگرفتم که انجامشون بدم. 

باید یاد بگیرم که لزوما حرف زدن نیست که به دیگران پیام میده. گاهی علائم استرس رو می گیرند دیگران. یا علائم پرخاش و عصبانیت رو. از طرز راه رفتن. از پرت کردن وسایل. از نگاه نکردن می تونن حس بی احترامی بگیرند. از حرف نزدن ممکنه حس غرور بگیرند. دکتر هم حرف نمی زنه. ولی کسی حس تحقیر دیگران رو نمی گیره ازش. و همین طور لزوما حس موافقت. باید بپذیری که دیگران می تونند عصبانیت رو از علاقه مندی تشخیص بدهند. گاهی جدیت با کمی هیجان، حس غیر انعطاف پذیر بودن یا سخت بودن رو القا می کنه. و دکتر می گفت که برخی خیلی زود شاخک هاشون این علائم رو می گیره. شاید به خاطر تجارب قبلی شون.

شاید باید قبول کنم و تمرین کنم که دیگران وجود دارند. و نیرو دارند. و وجودشون و احساساتشون در اتفاقات تاثیر گذاره. با نادیده گرفتنشون از بین نمی رن و اثرشون توی زندگی تو حذف نمی شه. چه بسا از یک سطحی به بالا نظرات و احساسات اونها مهمترین عامل تاثیر گذار در زندگی تو میشه. 

به رسمیت شناختن دیگران. به رسمیت شناختن احساساتشون. به رسمیت شناختن وجود داشتنشون.

فرار نکردن از آدمایی که از من قوی ترند. یا من اونا رو بالاتر از خودم می دونم. پول بیشتر. قدرت بیشتر. موفقیت بیشتر. چرا؟ شاید چون چشم دیدنشون رو ندارم. چون اثبات این هستند که من در اون زمینه ی بخصوص شکست خوردم. 

دخترای خوشگل. و در مرحله ی بعد اساسا دخترها. نگاه نکردن توی چشماشون. که علاوه بر خجالتی بودن، شاید دلیلش نوعی تحقیر برداشت بشه. انگار که اونها رو انسان نمی بینم. فقط بت هایی می بینم که باید شکسته بشن. چون انگار از قبل جواب منفی رو به من دادن. چون من آلردی شکست خوردم ازشون. انگار صورت مسئله ام بیشتر اینه که بهشون نشون بدم برای من اهمیتی ندارند. البته نوعی فرار از اینکه آدمی به نظر برسم که دنبال رابطه ی جنسی هستم و این مساوی است با هرزه بودن. انگار من بهشون بی توجهی می کنم عمدا تا خودم رو از این اتهام دور نشون بدم. حتی انگار تلاش بکنم که با این جذبشون کنم.

میدونی شبیه چیه؟ اینکه من هیچ وقت کنار آدمی که قدش از من بلند تره نیایستم. چون اون وقت هرچی قد من بلندتر باشه بازهم کوتاه به نظر میام. انگار که من موفقیت دیگران رو قبول نکنم. بیشتر اینکه به رسمیت نشناسم. نادیده بگیرم و نقاط ضعفشون رو بزرگ کنم تا موفقیتشون کم ارزش به نظر بیاد. شاید برخوردم با ادم های معروف هم این باشه. که تحویلشون نگیرم. یعنی هر کی هستی باش. برای من مهم نیستی. اصلا هیچی نیستی! انگار همش این تم تو سرمه که من نمی خوام مثل بقیه باشم. اگر بقیه آدم معروف ها رو تحویل می گیرند من نمی گیرم. حالا اگر بقیه نگیرند حتما من می گیرم. 

و مواظب باشم خیلی چیزهام رو از دست ندهم. اصول رو. جدیت رو. ایده آل طلبی سالم و فعالانه رو (نه منفعل و عذاب آور). با سوادی رو. کنجکاوی و علاقه به ایده های جدید رو. خانواده ام رو. از بین اون چیزایی که نباید از دست بدم. جرات متفاوت بودنه. به تشخیص خودم اعتماد کنم که کجاها دارم لجبازی می کنم و کجاها واقعا قانع نمی شم. متفاوت فکر کردن و جرات آزمایش کارهای نکرده روو از دست ندم.

حرفهایی که با آرش زدم، شاید راهکار بود. اما اشکش رو در آورد. پس اگر اینطوری احساساتش تاچ شده پس شاید براش اثر درمانی هم داشته. احساس کردم آروم تر رفت. آرامشش بیشتر شده بود. انگار ذهنش کمی مرتب تر شده بود. احساس کردم از اون ناامیدی کمی دور شده بود. 

شاید این عصبانیت از اینجا میاد. که دیگران موفقند و من نه. من تو جای خودم نیستم. من کارهایی رو که اونا میتونند رو نمی تونم انجام بدم. و همش از همه و از خودم عصبانی ام. و این عصبانیت اونقدر جاریه. که من باید بخش عمده ای از انرژی زندگی ام رو صرف کنترل، مدیریت، هدایت، تخلیه و پرداختن هزینه های این عصبانیت و اضطراب بکنم. هزینه ها. 

به آرش گفتم: چرا فکر می کنی اگر کشف کردی که چیزی به اسم پاک کن وجود داره، که میتونه خط مداد رو پاک کنه، معنیش اینه که پس هر چیز غلطی که نوشتی، پاک شده؟ یا حتما میشه پاکش کرد؟ 

صزف دونستن اینکه پاک کن وجود داره، غلط نوشته ها رو پاک نمی کنه. باید ازش استفاده بکنی. تازه بعدش هم باز شاید جاش بمونه.

به احساسات دیگران اهمیت بدی، و سعی در تیمار اون داشته باشی و نه دوباره سیاه و سفید، یا با سیستم صفرو یکی. این وسط یه نقطه ی بالانس داره، بابا زیاد محکم بشوتی، میره آسمون، زیادی یواش بزنی اصلا توپت راه نمی ره.

اینکه از دیگران نترسی. اون ها هم آدم هستند. و اگر اونها رو تحریک نکنی ترس ندارند. اون طوری باهاشون برخورد کن که واقعا دوست داری با خودت برخورد کنن. نه اینکه اونقدر نترسی که آگاهانه و نا آگاهانه آزارشون بدی یا تحریکشون کنی. حد نگهدار. شوخی بکن، نه بیش از حد. نه لزوما بی ادبانه. به جمع و موقعیت نگاه کن. ببین اگر می طلبه شاید جمع رو باحال تر کنه، ولی بیجا نباید باشه. شاید خلاصه اش این باشه که از قدرت تشخیصت، مغزت، که عامدانه با یه سری قاعده و قانون و باید عوضش کردی رو سر کار برگردونی. بگذاری اونچه فکر می کنی یا حس می کنی در لحظه درسته رو انجام بدی، نه اونچه که در توانت هست که توجیهش کنی. معیار کارات حس و تشخیص درستی و غلطی باشه، نه باید و نباید بر حسب تعریفی که عمدا متفاوت از تعریف رایج تنظیم شده.

شاید باید با "خودم بودن" از زندگی بیشتر لذت ببرم. یعنی ویژگی هایی که خودم دوست دارم و منفی نیست رو سرکوب نکنم. اون طوری که دوست دارم لباس بپوشم. نه به قصد متفاوت بودن با دیگران. به قصد حال کردن خودم. زمان و پولم رو حسب ترجیح خرج کنم. باید و نباید رو هم در نظر بگیرم. ولی برای هر دو حد نگهدارم. 

[شاید گاهی حد نگه نداشتن همون دیوونگی هستش که خیلی ها دوستش دارند از جمله شیوا. وقتی برای عکس دادن بهش در آخرین روز فرستادم هاردم رو از خونه بیارند گفت: خوش به حال اونی که تو عاشقش هستی. چه دنیای دیوونه ای براش می سازی! شاید گاهی این دیوونگی های هم لازمه و حد نگه نداشتن ها. ولی شاید در دیوانگی (حد نگه نداشتن) هم حد نگه داشتن لازمه. اعتدال. نقطه ای که تا اون جا دیوونگی جذابه و از اون جا به بعد دلزدگی میاره] 94/2/9

گاهی آگاه از این باشم که گاهی تعریف اهداف بیش از حد بزرگ، و بیش از حد کمال گرایانه نگاه کردن، چیزیه که باعث انجام نشدن کارها میشه و خیلی زود باعث از بین رفتن مداومت در کار میشه که عامل بسیار مهمتری هست نسبت به عالی بودن تک تک دفعاتی که اون کار بخصوص رو انجام یدم.

خودم رو بپذیرم. بی حوصلگی و تنبلی رو بپذیرم. میل نداشتن رو بپذیرم. میل و آرزوهای جنسی رو بپذیرم. خودم رو دوست داشته باشم. کارهایی که دلم میخواد انجام بدم ولی کامل و عالی و در سطح انتظارات نیستند رو بپذیرم. اگر با نقاشی کشیدن حال می کنم بکشم. زشت و زیباش مهم نیست. 

پس زمینه ی ذهنم رو خالی کنم. اینقدر نگران نباشم. نگران. اونقدر دغدغه نداشته باشم. چقدر دغدغه دارم. چقدر فکر همه چیز رو باید بکنم. انگار وظیفه ی چرخوندن کل دنیا و هستی به عهده ی منه. کار همه رو میخوام انجام بدهم.


30 مهر 93
شرکت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد