تو هایپر بودیم که فکر می کردم به اینکه چقدر دوست دارم چیزهایی رو به جوجه یاد بدم، چیزهایی رو بهش بدم، که الان افسوس می خورم وقتی بچه بودم کسی به من نداد.
تو هایپر با دیدن بچه هایی که با پدر و مادرشون اومده بودند خرید و هی چیزای مختلف می خواستند بخرند، فکر کردم که اگر من بودم چکار می کردم؟ آیا اگه جوجه از من می خواست که مثلا یه خوراکی هایی رو بخرم که نمی خواستم یا مضر بود یا گرون بود، چکار باید بکنم؟ به نظرم رسیدکه من از اون باباهای بچه لوس کن میشم که اصلا نمی تونم در مقابل همچین جوجه ای – که فقط اگه چشم درشت کردن و معصومانه نگاه کردن رو از مامانش یاد گرفته باشه من دیگه کارم ساخته است – مقاومت کنم.
شاید یه راه این باشه که یه مبلغی رو به خودش بدم که خرج بکنه. اگر تونست در چارچوب اون پول خرید کنه دفعه ی بعد سهمیه ی پولش بیشتر میشه. اگر نتونست اضافه ی مبلغ از دفعه ی بعدش کم میشه. اگر اینطوری بتونم Delayed Gratification رو در وجودش نهادینه کنم چیز خوبی برای آینده اش بهش دادم.
تو خونه دوست داشتم بهش Sustainability و فرهنگ پیش گیری بجای درمان رو تو وجودش حک کنم. براش جا بندازم که چیزی خوب و بد نیست. ولی اگر الان غذای زیادی چرب بخوری، اگر الان مسواک نزنی، اگر الان شب به موقع نخوابی، الان طوریت نمیشه. چه بسا لذت هم ببری. اما نتیجه ی اینا به مرور بعدا خوش رو نشون میده که دیگه اون موقع اصلاح شدنی نیست. اگه دندونات خراب شه دیگه درست شدنی نیست، باشه هم به خوبی اولش نمی شه.
بچه شاید فرصت اصلاح چیزهایی است که افسوسشون رو میخوری. چیزهایی که دوست داشتی تو بچگی خودت برات اتفاق میفتاد و نیفتاد. می تونی یه جورایی Relive بکنی زندگیتو. البته.. البته همیشه اینو به خاطر داشته باشی که این زندگی مال تو نیست، مال اون بچه است. اون بچه باید زندگی اش رو اون طوری زندگی که خودش میخواد. ولی تا زمانی که هنوز قرار نیست انتخاب بزرگی انجام بده میشه یک بیس شخصیتی رو ایجاد کرد که بعدها و انتخابهای خودش بهش کمک کنه.
1:05 ظهر
7 بهمن 91
بازم لابی طبقه ششم
دیشب خونه ی پدرزن بودیم. رفتم بیرون تو ایران زمین بدوم. تو برگشت رفتم شهر کتاب. با دیدن و لمس کردن کتابها و وسایلی که اون جا بود یه حس مستی و جذبه ای بهم دست می داد که نگو. و دوباره این سئوال دیوانه کننده زد بالا که واقعا من به کجا تعلق دارم؟ با دیدن هر کدوم از نوآوری ها و کارهایی که انجام شده بود و کتابهایی که نوشته شده و اسباب بازی هایی که ساخته شده لذت می بردم. آیا من به اونجا تعلق دارم؟ یا این فقط یه لذت موقتیه که ممکن هست به همه دست بده. و دیدن اون چیزها همه رو به وجد بیاره. و این لزوما معنیش این نیست که تو به اون دنیا تعلق داری. من دارم زندگی کیو زندگی می کنم؟ آیا این زندگی خودمه؟
اینقدر کتابها و اسباب بازی ها و وسایل مختلف واسه بچه ها اومده که واقعا اگه همه ی بچه ها از اول با این چیزها بزرگ بشن دانشمند بار میان.
***
صبح که از خونه ی پدرزن میخواستم راه بیفتم سر کار، جوجه خواب بود. نگاش می کرد. خیلی ناز خوابیده بود. دوباره ترس برم داشت که نکنه ازش دور بیفتیم. نکنه با ما غریبه بشه. دیشب قرار بود بهش قطره بدیم. من سعی کردم نتونستم. پدر زن محترم گرفت و فرتی بهش داد و جوجه هم اذیت نکرد.
واقعا دلم نمی خواد بچه ام باهام غریبه باشه.
10:25 صبح
6 دی 1391
دفتر
از خودم ناراضی ام. در مورد بچه از خودم توقع بیشتری داشتم. گاهی اوکی ام و خیلی محبت دارم بهش ولی گاهی هم حس تنفر پیدا می کنم. غالبا این حس مثل حمله های عصبی هستش که توش آدم از همه بدش میاد. یکی دو بار هم حسی شبیه پشیمونی و اشتباه ازم عبور کرده ولی به سطح نرسیده. دقیق حس موش که تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست رو دارم. همین جوری انگار از پس زندگی خودم بر نمی یام حالا یه بار جدیدی هم بهش اضافه کردم که حتی اگر با فداکاری همسر فشاری بهم نیاره، عذاب وجدان بیشتری رو به پکیجم اضافه می کنه.
دیشب با همسر تند صحبت کردم. انگار نیاز داشتم یه سری حرف هایی رو که در گفتگوهای درونی خودم میزنم بهش بگم. کمی سرکوفت زدم و انتقاد کردم، که منفعله، که نمی تونه چیزی رو تغییر بده، که نمی تونه برنامه ریزی کنه، که نمی تونه یه کاری رو به نتیجه و انجام برسونه. شاید اولش بیشتر تخلیه ی خوم بود ولی بعدتر توی بحث واقعا دوست داشتم که تلخی حرفهای من بتونه کمی تکونش بده، بترسوندش، استرس بهش وارد کنه و باعث بشه که جدی تر به قضیه فکر کنه که ما فرصت زیادی برای تغییر واقعی زندگیمون نداریم و بزودی این جوونیمون هم از دست میره.
نشستم در دفتر کارم. به این فکر می کنم که گاهی که تحریک می شم همین کار رو جدی تر انجام بدم به انجام چه کارهایی فکر می کنم.
27 آبان 91 - چهار بعد از ظهر