حالم گرفته است. از چند هفته قبلم بهتر و سبک ترم اما به هیچ وجه خوب نیستم. بی انگیزه و بی حس و درگیر. مثل همیشه. گور پدر جاه طلبی. دیگه انگار به همین جمع و جور کردن زندگی عادی هم قانعم.
عصبانی ام.
نمی دونم بیشتر از اینکه اون نوشته هام خونده شده و به اصطلاح اسرارم بر ملا شده عصبانی ام یا اینکه بدون اجازه سر خود رفته و توی نوشته هام سرک کشیده و هنوز هم این موش و گربه بازی اول ازدواج ادامه داره. به خودم میگم: خجالت بکش. مثل اینکه حالیت نیست اونجا چیا نوشته بودیا؟ حتی اگر بهت شک هم داشته بوده باشه با اون چیزایی که اونجا نوشتی ظاهرا شکش خیلی هم بی راه نبوده! حق داشته که از تو مطمئن نبوده و تو کارت بوده.
ولی از اون طرف، بازهم احساس می کنم نارو خوردم. نامردی شده بهم. چرا؟ شاید چون انتظارشو نداشتم؟ شاید چون فکر می کردم که اون با بقیه فرق داره؟ فکر می کردم یه همسر می تونه مثل دوست آدم رو درک کنه؟ واقعا که خیلی پررویی. اگه درکت نکرده بود و مثل بقیه می خواست رفتار کنه که الان جات تو خیابون بود. یا حداقل یه دعوای مفصل خونوادگی در حد قهر و خونه ی بابا و منت کشی و ... در انتظارت بود.
نمی دونم. هر جوری که عقلی نگاه بکنم اون مقصر نبوده. تازه اون مطالب هم توی یه وبلاگ عمومی و در معرض دید همه بوده و این یعنی همه حق داشتند از اون بازدید کنند، بدون کسب اجازه. نه یه چیز خصوصی که مثلا توی ایمیل بوده باشه یا پسوردش رو حک کرده باشه و قفل چیزی رو شکسته باشه یا سراغ دفاتر مشخصا و معلوما خصوصی رفته باشه. هر چند چک کرد History هم کار خیلی عادی ای نبوده. بهرحال اون مقصر نبوده. ولی من نمی تونم ببخشمش. هر چقدر هم که چنین حقی رو نداشته باشم نمی تونم ازش بگذرم. شاید به خاطر ازبین بردن تصویر موهومی که ازش داشتم. شاید بخاطر اینکه توقع بیجای من رو از اعتماد به من برآورده نکرد. شاید برای اینکه بخش عمده ای از اون تصویر دوست رو توی ذهن من سوزوند. شاید اینکه من رو خجالت زده کرد و شرمنده ی خودم و خودمون. حقم هم بود. و من هم احساس همون کسی رو دارم که حقش رو کف دستش گذاشتند.
شاید هم بخاطر اینکه تقریبا آخرین چیز خصوصی ام رو از بین برد. به زور ازم گرفت. الان می تونم بگم که هیچ رازی ندارم. هیچ چیزی نیست که فقط متعلق به من باشه. همه ی ابعاد زندگی ام و افکارم و احساساتم، و حتی پنهان ترین و زیرین ترین لایه های ذهنم مثل یه جسد لخت وسط خیابون افتاده.
شاید خیلی هم بد نشد. سیلی بود که باید یه روز می خوردم. چند بار خورده بودم ولی آدم نشده بودم. ولی این یکی انگار آخریش بود. خوبیش اینه که دیگه عذاب وجدان ندارم. نگران نیستم. یه جورایی انگار دیگه اون حس شرمندگی درونی رو ندارم (با بیرونی عوض شده) مثل کسی که دیگه آبرو نداره. و دیگه براش فرقی نمی کنه. چیزی برای حفظ کردن نداره. چیزی برای از دست دادن نداره. حداقل اینه که الان مساوی هستیم. زن و شوهر. دیگه ازش انتظاری ندارم. اون گسی داشتن یک راز همیشه روی رفتارم نیست. شکسته شدم. مثل Brody. شخصیت سریال Homeland. که اتفاقا تو همین روزها هم داشتیم میدیدیمش. معمولی ام.
یه شوهر معمولی.