924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

جریان ذهنم در یک روزی که ضعیفم


دیروز شیوا اومد دفتر واسه راه انداختن گوشی هاش.چند ساعتی اینجا بود. امروز صبح که اومدم احساس کردم جاش خالیه. رفتم رو صندلی که دیروز نشسته بود نشستم تا ببینم که چی می دید از اون زاویه. انگار دیدن و حرف زدن با شیوا همون شراب خوردنه. تو از فردات شادی و سرخوشی قرض می گیری. اون روز خوشحال و سرخوشم، اما فرداش تا چند روز بعد داغون. و همش شیرجه رو موبایل که نکنه خبری باشه ازش. هر صدایی از موبایل انگار نکنه از اون باشه. حس دلتنگی و کشش ام تمام افسار من رو دست می گیره. فکر کنم اونقدر بی احتیاطی کردم که بخیه هام باز شده. انرژی ندارم که خودم رو کنترل بکنم و افسار خودم رو دست بگیرم. می تونم به این قضیه به شکل یک خطا نگاه کنم. شکستن رژیم. دوباره از اول شروع کردن.  وقتی تازه زخمی رو بخیه زدی، باید مواظبش باشی. باهاش ور نری. با اون عضو زخمی کار سنگین نکنی. بذاری تا بگیره خودشو پوستت. تا کم کم دردش هم فروکش کنه. نباید میذاشتم باز بشه. خب نتونستم. به همین سادگی. نتونستم. فکر کردم تو تعادل میتونم نگهش دارم. یعنی قهر نکنم. در عین حال رابطه رو هم کم کنم. ولی نشد. شاید راه بهتر برای من Cold Turkey باشه. یه دفه بکنم بندازم کنار. بعد ذهنم خود به خود باهاش کنار بیاد. موضوع اینه که وقتی رول ضعف بیفتم دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. همین جوری ولش می کنم تا بره. شاید همین جوریه. غیر از این نباید باشه. غیر از این بودنش وقت و زمان و تمرین می خواد. بزرگتر شدن و کنترل بیشتر احساسات رو میطلبه. انگار فقط یک بار ظرفیت داشتم وجود اون حس ها رو به خودم ببخشم. آروم دردش رو تحمل کنم. نمی دونم آیا باز حرف دکتر درباره ی وابستگی یا هر چیز دیگه میتونه سطح درد من رو به شدت پایین بیاره. باید توجه داشت که این حسه. زودگذره. دردش میاد و میره. سعی نکن ازش فرار کنی. از غم یا درد. بدون که غم و درده. و بدون که مث درد باید تحملش کرد. و اگر مسکنی هم داشته باشه، مسکنش ارتباط باهاش نیست. ارتباط یعنی فقط درد بیشتر فرداش یا پس فرداش.
***
خوشحالم که حرف زدن از امین باهاش و اینکه هنوز هم می نمی دونیم دروغ گفته یا نه باعث شد به این فکر کنه که شاید نگرش و برخوردش با پسرای اطرافش باعث میشه که همه ولش کنن و براشون مهم نباشه. همین جرقه کمک خوبیه بهش.
***
دیروز گفت شاید کنترل تمایل جنسی مخصوصا در ابتدای رابطه رو قبول کرده. احساس می کنم اول رابطه میل جنسی میل خام به عمل جنسیه. میل نر به ماده و بر عکس. که ممکنه بعد از انجامش هم دو نفر از هم زده بشن یا نشن. و بسته به کیفیتش آدم سیر میشه دیر یا زود. ولع شاید فقط از جنس هورمونیه. میتونه لذت بخش باشه ولی یه رفع نیازه. مثل خوابیدن یا غذا خوردن. وقتی به اندازه ی کافی بخوابی دیگه خوابت نمیاد. دیگه سیر میشی. ولی اگر این میل جنسی خام در اوایل کنترل بشه، انگار می رسه. پخته میشه. جا میفته. با گذر زمان اشتیاق زیاد میشه. دیگه میل صرف به همخوابگی با یک جنس مخالف نیست. میل لمس، لذت بردن، مالک شدن، طلبکار شدن، و خواهش بدن اون فرد بخصوصی هست که باهاش ماهها در رابطه ای. تو حالا اون بدن رو علاوه بر میل جنسیت، بخاطر روحی که در درونش هست، بخاطر تجربه ها و حسهای خوبی که بهت داده، بخاطر ارزشی که برای تو قائله و ارزشی که تو براش قائلی می خواهی. تو بدن اون رو به شکل ماهیت فیزیکی یک روح دیگه که برای تو جذاب شده می خوای. و اون بدن برای تو مثل یک پناهگاه میشه، مثل یه ملجا، و حس امنیتی رو میده که خونه ی خود آدم در مقایسه با زیباترین و مجلل ترین هتل ها به آدم میده.  حتی شاید نقص هاش به چشمت نیان یا حتی برات جذاب ترش کنن.  مث همون نقص ها و ایرادات خونه ی آدم، که آدم هیچ وقت با دکور مجلل یک هتل مقایسه اش نمی کنه، و حتی بیشتر از اون لوازم و دکور پر زرق و برق و نو و شیک یک هتل دوسش داره. دیدی بعضی کافه ها صندلی هاش باهم ست نیست، دکورش خیلی چشمگیر نیست، بعضا کهنه و قدیمیه، و تو اثر مرور زمان و وجود آدم هایی که اون جا ساعاتی رو گذروندند روی سطح میزها و یادگاری هاشون و روی در و دیوارش حس می کنی، ولی باز ترجیح میدی همون جا بری تا هزار تا کافه ی نو و پر زرق و برق دیگه که التماست می کنند..
تو اون آدم رو، و خوبی ها و بدی هاش رو قبل از اینکه به عنوان وسیله ی ارضای هورمونی ات باشه می پسندی، و بعد وقتی بدن هاتون هم همدیگه رو ارضا کرد، صرفا یه بدن نمی بینی، با کلی ایراد و نقص و اشکال. یه آدم می بینی که خودش و بدنش رو باهمه ی خوبی ها و بدی هاش باهم می خوای.
***
هر کاری رو انجام میدم انگار قراره محکمه ای بعدش برگزار بشه و قراره من بتونم جواب بدم یا دیگری رو قانع بکنم. همین الان زنگ زدم به یکی دیدم در دسترس نیست. گفتم بذار دو بار زنگ بزنم که بگم چقدر تلاش کردم که باهاش حرف بزنم ولی نشد. انگار قراره بعدش ثابت بکنم این موضوع رو.

آهان! خودشیفتگی!

ذهن من خیلی می چرخه. شاید این هم نوعی بیش فعالیه. و وقتی پراکنده شد برگردوندنش خیلی سخته. 

من برای خودم خیلی مهم ام. خیلی بت هستم. شاید این ریشه ی تقریبا تمام رفتارهای منه. شاید به خاطر همین نمی تونم از افکار و احساساتم بگذرم. حالا این لزوما کل دلیل نیست. 

ولی انگار اگر اول صبح سفره ی افکارم پهن نشه و همه چیز توش پیدا نشه  و بتونم متمرکز باشم، مقاومتم در برابر کار کردن و تمرکز روی هر کاری که میخوام انجام بدم خیلی کمتر میشه. انگار اگر بگذارم اون چرخ افکار شروع به چرخیدن بکنه و هزار تا موضوع توش بیاد، دیگه نگه داشتنش در حوزه و چارچوب افکار مربوط به کار خیلی سخت میشه. نه فقط مربوط به کار بلکه مربوط به همه چی. شاید به نحوی این بیش فعالی ذهن باشه تا بیش فعالی جسمی یا بدنی. چرا من اینجوری ام و دیگران نیستن؟ نمی دونم! شاید هیچ وقت هم ندونم. شاید ژنتیک. یعنی به احتمال زیاد ژنتیک. شاید زمینه های محیطی که باعث شدن این ویژگی ژنتیکی رشد کنه و قوی تر بشه. این پراکندگی ذهنیه شاید که ذهن من رو کمی به وجهه ی هنری و خلاقانه نزدیک می کنه و از نظم و تمرکز دور می کنه. هر کدوم ویژگی خودشون رو دارن. شاید وسواس اومده رو این نشسته و مزید بر علت شده. وقتی یه فکری میاد دیگه نمی ره. کمال گرایی هم اومده باز روش نشسته. وقتی فکرم به یه چیزی حتی ارزشمند مشغول شده، دلش خواسته تا تهش بره. علاوه بر همه ی اینها حس مجبور بودن برای انجام یک کار و مقاومت شدید من دربارش هم کمک می کنه. یعی اینکه به خاطر عذاب وجدان و حس تعهد احساس می کنم که باید اون کار رو انجام بدم، و در همین لحظه تمام قدرت من بسیج میشه که از زیر بار اون اجبار فرار کنه. به قول شیوا من فشار خارجی رو نمی تونم تحمل کنم. پس با تموم وجود در برابرش مقاومت می کنم. حتی اگر این فشار خارجی حس تعهد، عذاب وجدان یا گناه خودم باشه. برگشتم سر حلقه! یادم میفته دوباره! شیوا: "تو با خودت خیلی حال می کنی. شاید یه نوع خودشیفتگی!" پس کسی حق نداره این بت بزرگ رو به کاری مجبور کنه. کسی حق نداره بگه بالای چشمش ابروه. کسی حق نداره حرفی بزنه که کاراش، رفتارهاش، ایده هاش، فهمش، و تشخیصش رو زیر سئوال ببره. باز گاهی اون حرف دکتر هم میاد و همین اثرها رو تقویت می کنه. اینکه من فقط از خودم کار می کشم. استراحت ندارم. عشق و حال واقعی ندارم. خسته ام. کلا خسته ام. شاید باز اینجا ربط پیدا می کنه به خسته بودن از این همه بار مسئولیتی که از بچگی رو دوش خودم احساس کردم و می کنم.

ولی وقتی به زور یا ترس یا هر محرک دیگه ای یه ذره این چرخ رو از حرکت نگه می دارم، خیلی زود دچار اینرسی اش و Herding Effect میشم و بعدش راحت می تونم بهتر کار کنم. [ شاید کلا اگر مثال چرخ رو برعکسش رو میزدم یعنی اول ساکن بود بعد با زحمت به حرکت در میومد خیلی بهتر می نشست!!] کلا من هر کاری خودم انجام بدم خیلی زود بهش ایمان میارم و انجامش میدم. مواقع زیادی هم عاشق کارهای خودم میشم حتی اگر خیلی هم خوب نباشند. چون خودم که خیلی قبولش دارم داره این کار رو انجام میده! پس حتما کار خوبیه. حالا چه این کار کار خوب و درست و مثبتی باشه. چه کار منفی و آسیب زننده ای (که معمولا دیگران در این مواقع من رو به لج کردن نسبت متهم می کنن.) 

در واقع غرور که میرنقی تو پیش دانشگاهی و هزار نفر دیگه تا حالا گفته اند شاید در واقع تعبیر دیگه ای از همون خودشیفتگی هستش. و وقتی عاشق این بت هستی از اینکه در بالاترین جایگاه نیستی و نیستش احساس عذاب و ناراحتی و افسردگی می کنی. شاید اصلا اینکه دوست داری نوشته هات رو به بچه های گروه بدی، یا تو وبلاگ بگذاری اینه که داری خودت رو به شکلی به دیگران عرضه می کنی.

 شاید به خاطر همین من بچگی شلوغ و شیطون نبودم خیلی، ولی بزرگتر از سنم رفتار و فکر می کردم. چرا دوست داشتم در بچگی این جمله در باره ی من صادق باشه که انگار روحم در جسمم جا نمی شه؟ 

سوسمار و کار نکردن

آیا وقتی می خوام مثلا ورزش برم اینقدر از خودم می پرسم که دوست دارم برم یا نه؟ حتی اگر یه درصدی دلم بخواد بمونم بازم خودمو میندام توش و از خونه می رم بیرون. پس چرا برای کار کردن اینقدر از خودم می پرسم و اینقدر بیشتر سختم میاد که کار کنم؟

شاید اول اینکه اون سوسمار درون من با ورزش و گردش و اینا خیلی بیشتر حال می کنه و تفریح براش داره تا نشستن و ور رفتن با یه فایل اکسل. اساسا اون براش جذاب تره و مشوق های نسبتا فوری تری، حتی اگر تعریف رضوان باشه براش داره تا کار که اصلا معلوم نیست دیده می شه یا نه و اصلا اثر بخش خواهد بود یا نه و بیشتر از اینکه مشوقی توش باشه حس وظیفه است.

دوم اینکه تو ورزش هدف فقط تموم کردن اون سانس هستش، در حالیکه در مورد کار اینقدر روی هم تلنبار شده که حالا حالا ها تموم نمی شه در حدی که حس خوشایند به تو بده. جالبه انگار تا وقتی کار کردن رو شروع نکردی غمی و غصه ای و ترسی هم چیزی نداری، ولی به محض اینکه شروع می کنی نگرانی و استرس امونت نمی ده.

سوم اینکه اصلا همین نشستن پشت میز یک برنامه ای شده و یک عادت نه برای کار کردن که برای کار نکردن. یعنی محیط و محرک های اطراف به کار نکردنت کمک می کنه تا کار کردنت. 

ضمن اینکه در کار کردن یه عذاب وجدان شدید و یه اجباری هم هست که در مورد ورزش کردن حس اختیار و انتخاب به مراتب بیشتره.

به هر حل هر کدوم از این عوامل اگر سهم حداقلی هم داشته باشند بالاخره وقتی روی هم میان اونقدر قوی می شن که می تونن جلوی کار کردن من رو بگیرند.

هر چقدر که میگذره می بینم ابعاد بیشتری از مشکلاتم رو شناسایی می کنم. اما تغییر معناداری که کمک بکنه و واقعا سبب و انگیزه ی حرکت بشه نه هنوز. حداقل در مورد کار نه هنوز. هر چند الان دارم همزمان با خیلی چیزها می جنگم. همین الان در حالت عادی قبل از رفتن به گروه اضطراب شدیدی داشتم که در حالت عادی اش هم نمی تونستم کار کنم. چه برسه به امروز که بعد از یک هفته بی خبری ازش شیوا اولین روزی هست که خواهم دیدش. نمی دونم زود میاد یا نه. وقت میشه باهاش حرف بزنم یا نه. حال و احوالش چطوریه. حال و احوال خودم چطور خواهد بود وقتی ببینمش. چکار بکنم و چکار نکنم. 

بهر حال باز هم شاید راه حل از لحظه و تصمیم و دفعه شروع میشه. از اعتماد به خودم. از اینکه اگر شروع به کار بکنم قرار نیست تمام عقب افتادگی هام رو یکجا جبران کنم. از اینکه اون اجبار رو تبدیل به اون میل برای راحت تر خونه رفتن بکنم و بهتر نشون دادن خودم. شاید برداشتن اون مانع هایی که باعث می شن من متمرکز و علاقمند کارم رو انجام ندم. شاید از اینکه محیطم رو تغییر بدم برای کار.شاید بخشی اش هم پذیرش هست که آقا کار فعلا همینیه که هست. پس سعی کن خودت رو باهاش وفق بدی. در حدی که توانش رو داری و کشش اش و داری. دوباره تو مود درست کردن یک شبه ی همه چیز نری. حجم کار رو اینقدر بزرگ نکنی که از پسش بر نیای و وسطش ببری.


دلتنگی + سرمایه ها

آره دلم واسه شیوا تنگ شده. نمی دونم از دلتنگی واقعیه یا فقط اینکه میدونم دیگه قرار نیست باشه دارم اذیتم می کنه. قبل ااز این هم بهش فکر می کردم اما اینقدر آشکار و نهان اذیتم نمی کرد. نگرانش هم هستم. دیشب میخواستم برم دم کلاس و خواهرش رو پیدا کنم و ازش احوال شیوا رو بپرسم. به نظر خودنمایی اومد. و اینکه حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ حالا مثلا حالش بد باشه چه غلطی می تونم براش بکنم. اون کاری رو که نباید می کردم مدتهاست که کردم. 

درد دارم. دلتنگی دارم. دوست دارم باهاش حرف بزنم. نمی دونم جلسه ی بعد که کلاس برم چه اتفاقی خواهد افتاد. مدام عکسهاش رو نگاه می کنم. نوشته هاش رو میخونم و چت هامون رو هر جاش که یادم میفته می رم پیدا می کنم و دوباره میخونم. و صداش .. 

من که میدونستم همچین دردی در انتظار هر دومون هست چرا شروع کردم. شاید نمی دونستم. شاید مطمئن نبودم. شاید امیدوارم بودم اوضاع طور دیگه ای پیش بره. ولی درد هست. فکر می کنم تو این یکی دو روزه که اینقدر دوست دارم بخوابم علاوه بر اثر قرص جدید (تری فلوروپرازین) یه میل گنگ به خوابیدن برای فرار از فکر کردن به اونه.


***


برگشتن بعد از حدود 6 ماه به این وبلاگ. 9 اردیبهشت 94. دکترم رو دارم میرم. الان تقریبا یکسال شد. گروه هم همین طور. و اگر پیچوندن های وسطش رو حساب نکنیم یکسالی هست که دارو هم مصرف می کنم. الان تو دوره ی آسنترا و کلونازپام و کاربامازپین و تر فلوروپرازین هستم. فکر می کنم خیلی تغییر کردم. حالا خیلیش رو نمی دونم ولی تغییر کردم. آروم تر شدم. رفتارم با آدم ها بهتر شده. تحملم کمی بهتر شده. فکر می کنم از نظر بدنی سالم ترم. از نظر عاطفی سرکوب هام کمتر شده. اضطرابم تا دوسه هفته پیش خیلی کم نشده بود ولی با برگشت تری فلوروپرازین بهتر شده. البته خیلی از زمینه هاش بخاطر جلسات با دکتر ضعیف تر شده اند. یعنی همون موضوعات من رو کمتر تحریک می کنند. من تو این یکسال گذشته بزرگتر شدم شاید بیشترش تو همین دوسه ماه اخیر بوده شاید از اوایل آذر به بعد. 

این روی خودم کار کردن انگار تبدیل به یه فرآیند لذت بخش شده برام. یه جورایی انگار راضیم از خودم. از اینکه دارم روی این رشد خودم کار می کنم. شاید آینده ی روشنی علیرغم همه ی این دردها در انتظارم باشه.


***

شاید من سرمایه هایی دارم.. که حداقل رضوان و شیوا بارها سعی کردن به من بقبولونن.. ولی من حتی از قبول کردنش سرباز زدم. شاید بخاطر اینکه ترسیدم از بار توقعاتی که در صورت پذیرش از خودم پیدا خواهم کرد و به ازای تک تک اون توقعات غالبا بالا، سعی کردم خودم رو پایین تر ببینم. داشتن این سرمایه ها به معنی عملی شدن 100% همه ی اونها در تمامی شرایط نیست. بلکه صرفا وجودشه که زمانهایی که تحریک میشه میتونه ظهور بکنه. 
شاید قبول نکردنشون همچنین به این دلیل بوده که انگار قبول کردنش مترادف با بهترین بودن در اون هست. مثلا اگر قبول کنم باهوشم یعنی باید نابغه باشم و از اون جایی که مطمئنا اثبات و دیدن اینکه نابغه نیستم اصلا کار سختی نیست نمی پذیرم که حتی نسبتا باهوشم. 
چقدر این با اون جمله ی springboard مترادفه که: بزرگترین اشتباه اینه که خوب بودن در چیزی رو معادل بهترین بودن در اون چیز قلمداد کنی.
شاید یکیش این باشه که من حساسم و به ظرافت هایی توجه می کنم که شاید هر مردی نکنه. یعنی یکم با احساسم و توجه به برخی ریزه کاری ها دارم که باعث انگیخته شدن برخی دخترها میشه.
سرمایه ی دیگر اینکه می تونم عمیقا محبت داشته باشم و اون رو ابراز کنم. اگر بخوام میتونم کاری کنم که دیگران دوستم داشته باشند. ظرفیت این رو دارم که زیاد محبت کنم و در مقابل هم زیاد محبت ببینم.
شاید از نظر ظاهری جذابیت هایی داشته باشم. قیافه ام خوب باشه نه عالی که هر کی می بینه از هوش بره اما اونقدر خوب که اگر کسی به ویژگیهای من جذب بشه چهره ام براش امتیاز نسبتا مثبتی حساب بشه. 
شاید کمی باهوشم. نه نابغه. نه بی نظیر. و نه به هیچ وجه ممتاز. بلکه خوب نسبت به عموم جامعه. که میتونه به نوعی جذابیت محسوب بشه.
اینکه میتونم خوب حرف بزنم. بازهم نه در حد یک شاعر مستعد یا نویسنده ی قهار، بلکه بازهم نسبت به عمومی از جامعه و اونقدر هست که وقتی فرصت کافی برای بروزش باشه جلب توجه بکنه. 
اینکه قدرت تحلیل خوبی دارم. بازهم بالاتر از عموم جامعه. می تونم خیلی مسایل رو (نه همه) بی طرفانه ببینم و بررسی بکنم. گاهی راهکارهای خوبی ارائه بدم. گاهی نقطه نظر ها و نگرش هایی رو مطرح کنم که شاید خیلی از آدم های متوسط دیگه بهش توجه نکرده باشند.

شاید خلاصه ی اینها اینه که من یه آدم متوسط خوبم. نه عالی. نه بی نظیر. نه قهرمان. یک نفر بالاتر از متوسط. و پایین تر از بهترین. و شاید باید انتظاراتم از خودم رو با همین تنظیم کنم. اشکالی در تلاش برای رسیدن به بهترین نیست، ولی سرزنش از جایی بالاتر از متوسط خوب شاید باید بی معنی باشه. من یک متوسط خوب هستم. پس می تونم در حد متوسط خوب از خودم انتظار داشته باشم. در عین حال با رضایت و بدون سرزنش برای رسیدن به بهترین تلاش کنم. من شاید در حد یک دانشگاه خوب در تهران باشم. شاید حتی در حد دانشگاه تهران. ولی اونچه هستم امروز مال شریف نیست. هر چند میتونم برای رسیدن به شریف تلاش کنم. بدون سرزنش. بدون اضطراب. بدون فشار. بدون عذاب وجدان. 

این دوباره من رو شاید سیستم فکری دوگانه میندازه.  فکر کردن باینری. فکر کردن dichotomic. یا بهترین یا مزخرف. یا نفرت یا عشق. یا خشم یا بی تفاوتی. یا سختگیری یا بخشش بی اندازه. یا شور یا بی نمک. یا پرخوری یا رژیم سخت. شاید این به نوعی محصول جانبی اون کمال طلبی نامطلوب باشه. اینکه تو هرچیزی کمال رو نه در تطابق حداکثری با محیط و بهترین نتیجه بلکه حاصل به حداکثر رسوندن عوامل سازنده ی اون تفکر باشه. نقطه ی تعادل در ساختار عمل گر در ذهن من معنا نداره. همه چیز صفر و یک هست.
نمی دونم شاید در بعضی مسائل و مواقع این سیستم صادق باشه، این فکر کردن صفر و یکی کمک بکنه ولی شاید به مراتب بیشتر از اون مواقعی هست که کمال مطلوب نقطه ای بین صفر و یک، بنا بر مقتضیات زمان و محیط و هدف مطلوب هست (چقدر فیلسوفانه شد!)

افسردگی

افسردگی.

تا حالا هیچ وقت جدی بهش فکر نکرده بودم. که ممکنه من هم باشم. هر وقت صحبتش شده فکر کردم که بابا من که نیستم.

ولی الان. از وقتی کلمه اش رو از دهن دکتر شنیدم انگار دیدم وصله اش بهم چسبید. 

ناراحتم. انگیزه ندارم. حوصله ندارم. لذت نمی برم. فقط منتظرم اون کاری که دستمه تموم شه. همش از این شاخه به اون شاخه می پرم. و امروز از ذهنم گذشت که این داره روی کارم هم تاثیر می ذاره. برخلاف تصور غالب خودم که نه من مشکلی ندارم که روی کارم تاثیر بگذاره. سعی می کنم به خاطر بیارم که قبلا توی کار چجوری بودم.. نمی دونم شاید زمان سامسونگ هم نارضایتی داشتم و خیلی وقتها Down بودم اما اینکه تا این حد بی انگیزه و بی حوصله؟ بعید می دونم. انگار استراحت هم فقط یه فرصت موقته. یعنی حتی از اون هم لذت نمی برم. وقتی یه مدت آدم ساکنه انگار سکونش یه اینرسی ایجاد می کنه که رفته رفته کامل می خوابوندت. شاید هم مواردی که اخیرا پیش میاد کمک می کنه به این داستان.

برای ایران Country Manager آوردند. و مدام با کوش توی جلسه است. شاید حسودی ام میشه ولی زورم میاد که انگار من یک کار جانبی دارم. که اااا خوب مغازه ها رو هم اینا مرتب می کنن ما بریم به اصل بیزنس برسیم. انگار کار من یه جور کار خدماتیه پیشرفته است. شاید یه دلیل اصلی قضیه این باشه.

دیشب کوش ازم خواست دو تا اسلاید درست کنم که کار MDM ها رو توضیح بده، چون تو مارکت ویزیت روز قبلش با این یارو تو کرج ظاهرا به این برداشت رسیده که ما به این افراد نیازی نداریم و میتونیم جاشون چند تا سرپرست فروش داشته باشیم. و وقتی داشت حرفش تموم می شد گفت می خوای بفرستی من قبلش ببینم!! ... و من اینقدر زورم اومد که کار من به کجا رسیده که همه چیه منو باید اون ببینه و تایید کنه.

همه ی Exposure  مال اونه و هر کاری انجام میشه از توان اون دیده میشه. رابطه اش خیلی خوبه و صدای خنده های بلندش با این یارو تا اینجا میاد. بهرحال معمار کل این قضیه خودش بوده. و من برخوردم با همه خیلی کمه. کلا دیده نمی شم. شاید خودم مقصرم که فعالانه دنبال رابطه درست کردن نیستم. چقدر بدم میاد از اینکه مثل این کارمندای بدبخت بیچاره ی محتاج توجه و ضعیف دارم در مورد خودم حرف میزنم. واقعا انگار مثل شیر یال و کوپال بریده شدم. از کی تا حالا اینقدر اعتماد به نفسم کم شده؟ نمی دونم با خودم دارم چکار می کنم. 

[وقتی این پاراگراف بالا رو خوندم یادم افتاد که گاهی یه حرکاتی انجام میدم در راستای بهتر کردن Exposure خودم. در راستای نشون داد خودم به بقیه. اما به نظرم کارهای بسیار کم اثر کوچک و حقیری میومد در راستای رسیدن به اون حد از اینکه توسط دیگران قبول داشته بشم و مهم تلقی بشم. بعد بلافاصله یاد ایده ی  Adjacent  Possible افتادم. که تو در هر زمانی فقط به جاهایی می تونی دسترسی داشته باشی که در اون زمان دسترسی بهشون میسره. مثلا در همین مورد شاید در زمانی که کسی من رو نمی شناسه من در توانم هست که فقط سلام علیک بکنم. بعد از سلام و علیک میتونم شاید سر یک صحبتی رو باز بکنم. بعد از دوشنستن یه سری چیزا درباره ی طرف می تونم سئوالای شخصی ازش بپرسم و بعد از اینا رابطه ام باهاش اینقر خوب میشه که اون احساس صمیمیت می کنه با من و ... پس آزار دادن خودم بخاطر رابطه ای که هنوز پیش نیازهاش میسر نشده، فقط همینه. سرزنش بی ارزش 94/2/9]

چند روز قبلش هم چنتا موضوع رو مخم رفته بود که الان یادم رفته. یادم اومد می نویسم.

یه موضوع دیگه که رفته رو مخم داستان یارانه بود. رفتم سایتشو باز کردم دیدم نوشته اگر گندش در بیاد سه برابر جریمه و اینا. شماره کارت ملی و کوفت و زهر مار و تا فیها خالدونت رو باید می ریختی بیرون. من هم که محافظه کار حوصله نکردم پرش کنم. و کلا مهلت تموم شد و پر! بعدش تو اخبار شنیدم که گفتن به هر کسی که ثبت نام کرده یارانه رو می دیم حتی اگه حقوق بالا باشه. و بدین ترتیب ماهی 135 هزار تومان پر. بعد همش این رو مخمه که چرا ثبت نام نکردم. حتی اگه نیاز نداشتم خودم میدادمش به یکی دیگه. یا حداقل قسط خونه رو که می داد. یا قبض های موبایل رو. اعصابم ریخت بهم از دست خودم و باز سرزنش و اعصاب خوردی.

حالا این حرفها حرفهای واقعی و از عمق ذهنمه. اما شبیه حرفهای گذشته. حرفهای قبل از جندق 93. من عید امسال یه یازرسی کردم خودمو. و به یه سری نتایجی رسیدم. میخوام این حرفها رو کنار اون نتایج بذارم و ببینم قضیه چیه.


چهارشنبه 4 اردی بهشت 93