924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

Sorry to be me

تو این چند روزه حالم خیلی خوب نبود. باز با حس بد و اون صدای ملعون توی ذهنم که همش منو تحقیر می کنه. جمله ی I’m sorry to be me  همش توی ذهنم اکو میشه.

دیروز رفته بودیم ویلای ماکان اینا به دعوت خودشون. این فکر به سرم زد که معاشرتم رو باهاشون کم کنم. چون وقتی اونجاییم همش احساس تحقیر می کنم. احساس می کنم تو جایی هستم که کنترل روش ندارم. جایی هستم که هم از لحاظ مادی و هم از نظر فرهنگی توی سطح پایین تری هستم. همین طور یه جورایی انگار بدجوری زیر منت هستم و نمی تونم خودم باشم.

توی شرکتم و باز حوصله ی کار ندارم. دیشب خواب می دیدم که کوش داره میره و دارن یکی دیگه رو جاش میارن. و اون هم به من نگفته.

سعی می کنم تمرکز کنم و اونچه پس زمینه ی ذهنم اذیتم میکنه رو روی کاغذ بیارم:

- اینکه علیرغم تصمیماتی که گرفتم هنوز نتونستم هیچ کدوم رو عملی کنم. موقعیت جلوم گنگ و مبهمه که نقطه ضعف من و تردید من رو در تصمیم گیری تشدید می کنه. مثلا در مورد فرانسه نمی دونم کرد. شروع کنم یا نه؟ البته همسر بسیار مهمتره. ولی اصلا شروع کردن برای اون عقلانی هست یا نه با توجه به برنامه ی فعلیش و وضع زندگی و بچه. 

- البته هیچ کدوم هیچ کدوم هم که نه، دکتر روانشناس رو شروع کردم، تکلیف دارو و روانپزشک رو هم امروز مشخص می کنم. چند روزی توی هفته ی گذشته حالم خیلی خوب بود، بخاطر همین داشتم فکر می کردم که دارو و روانپزشک رو کلا بی خیال شم. ولی اواخر هفته که حالم کمی بد شد، واقعا تو همون حالت پریدن به بچه بخاطر گریه بودم. و چند بار هم پریدن به رضوان

- درس رو هم هنوز شروع نکردم. همش تردید دارم و تنبلی ام میاد. هی میرم به کتابخونه و این ور اونور سر می زنم. اما اینکه بشینم سر درس شاید سر جمع تو این ماه یه ساعت هم درس نخوندم.

- و این شکم. این شکم لامصب که انگار مسابقه میده با کمربند. هی داره جلو میاد  و من هم کماکان مثل گاو می خورم.

و همین جوری که از همین متن معلومه من هم مداوما خودم رو (شاید الان کمی زیر پوستی تر و نا خودآگاه تر) دعوا می کنم.

داشتم فکر می کردم که این جوری که من پیش میرم، به این کندی، با این تمرکز کم


[نا تمام]


30 فروردین 93

مانیفست جندق 93 - بخش سوم

روز 11 فروردین 93، سه روز از جندق گذشته. و من با اون زمانی که توی جندق بودم، ذهنم شفاف شده بود و از این دورهای عادت دور شده بودم، الان (هنوز) می تونم به راحتی Pattern هایی که من رو به بیچارگی و استیصال می کشونه رو تشخیص بدم. مثل آدمی که بعد از مدتها استشمام هوای کثیف و آلوده مدتی رو در هوای تمیز سپری کرده، و حالا وقتی بر می گرده تو اون هوای آلوده اون بوی دود و کثیفی رو که بهش عادت کرده بود و حس نمی کرد، دوباره تا مدتی که هنوز به اون بوی دود عادت نکرده حس می کنه. 

رها جیغ و داد می کنه، گریه می کنه و لوس بازی در میاره و آویزون مامانشه، من مرتب یاد همسایه طبقه پایین میفتم و ناخودآگاه با هر صدایی که ممکنه پایین بره alert میشم و یاد اون قضیه میفتم وشروع می کنم به سناریو چیدن که این دفعه چجوری برخورد کنم. و هی سناریو می چینم و به نتایجش فکر می کنم و هی عوضش می کنم و توی این دور باطل ام. معمولا با همین دو تا فاکتور (یا برحسب موقعیت اعصاب خردی های دیگه) به علاوه اینکه (همیشه) میخواستم صبح زود بیدار شم ولی ساعت 10 پا شدم یا دوباره مشغول بازی شدم و کلی وقت کشتم، استرس build up کرده و شکمم شروع می کنه به هم پیچیدن. اعصابم تحریک پذیر می شه و ذهنم مبهم و گنگ و مه آلود می شه. تا حدودی chaotic میشه و افکار مختلف بهش هجوم میارن. و اون وقت روی هیچ چیزی نمی تونم تمرکز کنم. مثل زمانی که مثلا آدم سردرد داره. اینجا ممکنه دلم بخواد برم بیرون یا یه کار دیگه بکنم. اما به خودم اجازه نمی دم و به جاش خودم رو مجبور می کنم اون کاری رو که از قبل برنامه ریزی کرده بودم رو انجام بدم. الان مثلا درس خوندن. اما درس خوندن رو نمی تونم شروع کنم چون الان ذهنم بهم ریخته و بیرون هم نمی رم چون انعطاف پذیرری لازم بررای عوض کردن بررنامه و پاسخ دادن به حالت روحی خودم رو ندارم و تمام وقتم توی یه حالت halt می گذره و منفعل شدن. تو این مواقع مثلا خوابم میبره یا درگیر ناهار و شام میشم و یا برنامه ی از قبل تعیین شده ای که اجباری مثلا یه قرار یا یه مهمونی. (توی این سفر فهمیدم که وقتی آدم از نظر جنسی هم تحریک میشه، ذهنش دقیقا همین جوری میشه. نمی تونی شفاف فکر کنی و ذهنت همش روی اون موضوع قفله.

بیا این هم یه نمونه ی کلاسیکش. الان از خواب بلند شدم حدود 2 ساعت. چرا خواب؟ چون از صبح تصمیم داشتم امرروز درس خوندن رو ولو به مقدار بسیار کم شروع کنم. اما حوصله ام نگرفت و خودم رو به کارهای خونه و جمع و جور و بازی سرگرم کردم. این کمی رفت روی اعصاب. بعد رها خانم طبق معمول با مامان مامان کردنش و لوس بازیش و گریه کردن اعصاب منو ریخت به هم. و من بد اخلاق شدم و رضوان خانم هم فوری بغض کرد و اشکش در اومد که تو اون حال و اخلاق خوب ناشی از جندقت تموم شد (و برگشتی به همون آدم گندی که در واقع هستی!) و این موضوع که من –اونچه که در حالت عادی هستم- اونقدر آزاردهنده است که اشک زنم رو در میاره به مراتب بدتر و بیشتر به هم ریختم که دیگه اصلا هیچ کاری ازم بر نمی اومد. اصلا نمی خواستم با هیچکدومشون حرف بزنم. اول یکم وقت الکی حروم کردم. بعدش رفتم نشستم سر دیابلو بازی کردن. بد اخلاق رفتم ناهارم رو خوردم و اومدم تو اتاق دراز کشیدم. بعدش هم خوابم برد. تا حالا. یعنی از ساعت 10 صبح که بیدار شدم تا الان که حدود 6 عصره نزدیک 5 ساعتش رو به فرار، انفعال، کار بی ارزش یا بیکاری و وقت تلف کردن گذروندم. 

اینه چرخه ای که زندگی من توش افتاده. اینه اونچه باعث میشه من پیرتر بشم اما ارزش افزوده پیدا نکنم. تلف کردن خودم به معنی واقعی کلمه. الان تلخم و بی حوصله. دلم نمی خواد با هیچ کی از جمله رضوان حرف بزنم. از رها متنفرم. از همه و همه چی بدم میاد و به همه میخوام فحش بدم. دلم نمی خواد به رضوان تو بچه داری کمک کنم. به هیچ وجه نمی تونم اون حس رضوان رو که "تو ای چند روز انگار داشتیم با هم پارو میزدیم " رو ایجاد کنم. تا نیم ساعت دیگه هم باید راه بیفتیم بریم خونه ی پژمان اینا. 

اونچه که مهمه اینه که من نمی خوام اینجوری زندگی کنم. یعنی بالاتر از هر اولویت دیگه ای، چه مهاجرت، چه کنکور و چه موفقیت کاری و پیشرفت اینه که من زندگی خودم رو از این دور باطل نجات بدم. از این شکنجه دائم خودم نجات بدم. از این بیهودگی و بی حوصلگی نجات بدم. اگر لازم باشه تا مدتی به خودم استرس وارد نکنم، یعنی درس و فکر مهاجرت رو بذارم کنار تا کمتر زیر فشار باشم و بهانه ی کمتری برای استرس داشتن داشته باشم، این کار رو می کنم. فکر می کنم سالم زنده موندن، و داشتن خانواده ی سالم فراتر از هر کدوم از این هدف های موقتی باشه. الان فکر نمی کنم که لازم باشه این کار رو انجام بدم، اما اگر لازم شده اولویت من سالم شدن فکر و روحمه.

انگار مانیفست جندق داره کاملتر میشه. فراتر از اون چشم انداز اهداف 8 گانه، ایم موضوع قرار می گیره که این روال زندگی باید اصلاح بشه. اصل اینه و اونها اهداف جانبی و اگر بنا باشه اون اهداف جانبی جلوی سالم شدن و اصلاح این وضعیت زندگی رو بگیره موقتا به خواب مب برمشون. الان و در این لحظه (بعدا رو نمی دونم) برام واضحه که این برام مهمترین چیزه.

چند تا نکته از مانیفست جندق رو میخوام به خودم یادآوری کنم:

اول اینکه تغییرات یک شبه اتفاق نمی افتند. یک پروسه است و قدم به قدم پیش میاد. نه همش یه جا. امروز و بعد از نوشتن اون مانیفست تو تبدیل به یه آدم دیگه نشدی، تو فقط تصمیم گرفتی که توی این مسیر میخوای حرکت کنی. عوض شدن یه فرآیند طولانی تره. بنابراین بخاطر اینکه هنوز اون آدم نیستی خودتو سرزنش نکن.

دوم اینکه غیر انعطاف پذیر نباش. اگر شاید الان نمی کشی که بری سر درس اما فکر می کنی بیرون رفتن برات مفیده برو. اگر خودت رو با بیرون نرفتن تنبیه کنی هم از این رونده میشی هم از اون مونده. به خودت اعتماد کن.

سه اینکه اگر الان رها اینجوریه، نق نقو و لوس وآویزون، این بچه است. و این جوری "هست". این جزو مسائلیه که باید قبولش کنی. حالا باید ببینی که با این مساله الان چه کاری از دستت بر میاد که بکنی. یادت باشه که یه تکنیک اینه که بچه رو اون مود خوبش نگه داری. یعنی تو بازی و شادی و اکتیو بودن. در اون صورت اولا که اگر بعدش هم حوصله اشن رو نداشتی از خودت خیالت راحته که تا تونستی براش وقت گذاشتی. یه حسی هم میگه که اگر این کار رو بکنی و به اندازه کافی طولانی و مرتب، این جیغ جیغو و نق نقو بودنش هم خود به خود درست میشه.

زود مایوس نشو. انعطاف پذیر باش و جایی که لازمه خودت رو با شرایط وفق بده. به خودت اعتماد کن. یه حسی میگه تو مسیر درستی هستی.


11/1/93

خونه – 6:34 عصر


مانیفست جندق 93 - بخش دوم

تو بیابون اطراف مهمانسرای هد نشستم و از سکوت لذت می برم. امسال اصلا با سالهای دیگه فرق داره. یه جور خاصی خوبه. الان حدود 2 ساعته که اینجام و به قدری لذت می برم که شاید تو عمرم بسیار کم سابقه بوده. همیشه انگار عجله داشتم برگردم. یا برم یه کار دیگه انجام بدم.  احساس کردن دارم وقتم رو تلف می کنم و باید مفید تر از وقتم استفاده کنم. ولی امسال تصمیم گرفتم (یا شاید اینجوری پیش اومد) که هر کاری دلم میخواد بکنم و کمتر به اون ندای غرغروی درونم توجه کنم. البته به جز یه مورد. انگار آرامش اینجا بد جوری هوای سکس به سر آدم میندازه...


[...]


از این حرفها که بگذریم، .. این سکوت. این آرامش. انگار با خودم روبرو هستم. هیج اجباری به خودم ندارم که حتما به چیز خاصی فکر کنم یا کار خاصی انجام بدم. .خیلی جالبه که افکارم خود به خود به سمت اون چیزها و کارهایی که تو برنامه ام هست که بهشون فکر کنم کشیده میشه. و هربار که فکرم میره و برمیگرده انگار باز خودم اینجا هستم. خیلی حس جالبیه که انگار پیش خودم هستم. . خودم اینجا وجودی بزرگ و وسیع و پهن شده داره، آزاد در فضا. شاید به اندازه اون کوهها. انگار که من مثل ابر یا مثل تصور آدم از خدا، یه خدای سایز متوسط تو افق منظره ی جلوی کوهها پخش ام. و هر بار که به چیزی فکر می کنم یا فانتزی می کنم وقتی قطع یا تموم میشم میبینم که باز خودم اینجا هستم. و با خودم روبرو هستم. با افکار خودم، ذهن خودم. طرز فکر خودم. میدونی اینجا انگار خودم رو بی پرده می بینم. و اینجا  وقتی در مقابل خواست های خودم مقاومت نمی کنم، یعنی مثلا به این وضوح از سکس می نویسم و سرکوبش نمی کنم، انگار اونم اجازه می ده که هیچ، خودش منو میبره و کمکم می کنه که به اون کارایی که دارم برسم. به چیزهایی که میخوام فکر کنم و مفید وقتم رو بگذرونم. یعنی مثلا به نوشته هام برسم، بنویسم، به کانادا، فرانسه یاد گرفتن یا هر چیز دیگه ای فکر کنم. (چقدر شبیه حرف دکتر روانشناسه. "تو اجازه نمی دی، قبولش نمی کنی، فرصت بهش نمی دی، اصلا وجودش رو قبول نمی کنی. و اون هم در عوض در مقابل تو مقامت می کنه" یا یه چیزی شبیه این)

داشتم فرانسه یاد گرفتن رو تصور می کردم. که شاید بتونم دوستش داشته باشم. یعنی آلمانی رو هم صرفا حسب توهمات و تصورات بهش علاقه پیدا کرده بودم. و قبل ترش داشتم به مهاجرت به کانادا فکر می کردم (باور کن جادو شدم، اینقدر که راحت و بی مقاومت فکر می کنم و کار می کنم و تصمیم می گیرم) من به خودی خود خیلی احساس نیاز نمی کنم برای مهاجرت، یعنی نه حال از صفر شروع کردن رو دارم، نه آینده ی خیلی درخشانی رو برای خودم اونجا متصورم. ولی واقعا به رها فکر می کنم. که اینکه دوست ندارم اون مثل ما بدون آپشن باشه. واقعا فکر می کنم اونجا بستر برای محقق شدن پتانسیلش حالا هر چی که باشه بیشتره. فکر می کنم اونجا با آرامش بزرگ میشه. با اعصاب راحت. سالم. روان سالم. مسیر مشخص و بدون دست اندازهای تخمی. آپشن های زیاد برای کار و Career.  یا حتی جای زندگی. چون قبلا هم پیش اومده بود که با چیزی که به شدت مخالفت کردم یا بهش احساس نیاز نکردم بعدا افسوس خوردم که چرا نکردم، به نظرم همین دلایل کافی میاد که حداقل یک بار، یک سال به خودم سختی بدم و پرونده اش رو برای همیشه ببندم. و برای رها هم جواب داشته باشم که تلاشمون رو کردیم. تهش هم اینه که قبول نمی شیم، عوضش یک زبان جدید که شاید خیلی هم به دردم نخوره (البته کسی چه می دونه. نقطه ها...) یاد گرفتم. رضوان چی؟ به نظرم اگر خودم تو 3 ماه اول به اندازه  کافی جدی باشم (یعنی این خودش تست من هم هست) اون هم قابل قانع کردن باشه.


7/1/93

تو بیابون تو ماشین - ظهر

مانیفست جندق 93 - بخش اول

امسال تصمیم گرفتم که همه ی نوشته های روی کاغذهای بزرگم رو یه مرور کنم و ببینم در گذشته چیا بوده که فکرم رو مشغول کرده و نسبتش با امسال و حالا چیه.

تم هایی که در اومد بیشتر حول موضوعات زیر بود:

1- قبولوندن خودم به خودم: توجیه کردن کارایی که کردم و یه جورایی توضیح دادن خودم به خودم

2- سرزنش خودم بابت کارایی که کردم و نکردم

3- قبولوندن گذشته به خودم: زمانی که از دست دادم و اتفاقات گذشته که الان دیگه تغییر پذیر نیستند.

4- تحریک خودم به حرکت و کاری انجام دادن

5- پیدا کردن اینکه دنبال چی ام و رویا و آرزوم چیه

6- تصمیماتی که بهشون رسیدم و بخشی رو عملی کردم و بخشی رو نکردم

7- فهمیدن خودم، انگیزه هام، دلیل کارهام و دلایل پیشرفت یا عدم پیشرفتم

8- مقایسه خودم با دیگران و حسرت پیشرفت اونها رو خوردن بخصوص کسایی که همتای خودم می دونمشون

والان هم می بینم دغدغه هام کم و بیش همین چیزهاست و هنوز نقاط مبهم ذهنم تو چارچوب همین موضوعات می چرخه. هنوز خودم رو بخاطر خیلی چیزهای خودم سرزنش می کنم، مثلا ضعیف بودن روابط اجتماعی ام و بعدش تصمیم می گیرم که دیگه از فردا خوبش می کنم، بعد یه هفته سعی می کنم و می بینم که باز به نتیجه نرسیدم و دوباره افسرده تر و سرخورده تر از قبل مدتی رو تو فاز شاکی بودن می گذرونم و دوباره روز از نو روزی از نو. هنوز درگیر افسوس و حسرت گذشته ها هستم، که اگر فلان اتفاق نمی افتاد، یا اصلا من انتخاب دیگه ای کرده بودم الان اوضاع چنین و چنان بود. بخش عمده ای از وقتم رو به مستاصل بودن و عصبانی بودن، شاکی بودن از، نبخشیدن، و از همه مهمتر سرزنش کردن و تحقیر کردن خودم بابت تصمیمات اشتباه گذشته (که الان به این رسیدم که اشتباه بوده)  می گذرونم. مثلا همین که تصمیم گرفتم هورداد برم و حالا جریان وقایع به سمتی رفت که امروز من توی سوموب هستم. هنوز خودم رو بابت اشتباهی (به نظر خودم) که کردم نمی بخشم و سرکوفت به خودم میزنم که چطور همچین تصمیمی گرفتی که این بلا به سر کارنامه کاری و زندگی ات بیاد. همین طور اتفاقاتی که توی زندگی افتاده و برگشت پذیر نیست و یا هنوز میافته برام قابل هضم و پذیرش نیست و مدت زیادی رو، بیش از حد زیادی رو به فکر کردن و جویدن ده باره و صد باره و هزار باره اش می گذرونم. مثلا همین به دنیا اومدن رها و سختی های بزرگ کردن بچه، محدودیت هایی که ایجاد می کنه، بی نظمی های که توی برنامه زندگی درست می کنه و ... خودم رو بابت اینکه این بلا رو به سر زندگی ام آوردم و راه پیشرفت خودم رو سد کردم مقصر می دونم و هر بار –هر بار- موقع رفتن خونه ی پدر و مادر ها زجر می دم و به خودم فحش می دم. به دفعات پیش میاد که از گریه کردنش عصبی میشم و کنترلم رو از دست می دم و بی عرضگی خودم و همسر رو توی تربیت کردنش باعث این رفتار بچه می دونم. یا بحث کردن با همسایه ها بخاط سر و صدا و ... هنوز روی اعصابمه و من نپذیرفتم که آقا مردم (و کلا جهان هستی و شاید خود تو) 100% منطقی و از روی منوالی (Manual) که جهانی مورد قبول و پذیرش همه است رفتار نمی کنند و دلیلی نداره اعتراضی که به نظر اون درست و منطقی میاد به نظر تو هم همین طور باشه و بالعکس. حتی نورم های پذیرفته شده جامعه هم ممکنه از نظر تو درست نباشه و حاضر نباشی ازشون پیروی کنی. آدم ها منطقی نیستند و شاید (شاید) تو هم نباشی. و هر بار که این موضوعات پیش میاد من خودم رو تحقیر و سرزنش می کنم که باید یه کار مقتدرانه می کردی که دیگه جرات همچین کاری رو به خودش نده. *

می تونم بگم که بخش زیادی از عمرم رو به قبول نکردن (کنار نیومدن) می گذرونم: قبول نکردن خودم، قبول نکردن گذشته، وقبول نکردن حال.

امسال شاید بزرگترین فرقی که نسبت به گذشته دارم اینه که تصمیم دارم خودم رو بپذیرم با تمام نقص هام. قبول کنم که من دوست داشته باشم یا نداشته باشم مجموعی از خصوصیات خوب و بد هستم که با و یا بدون دخالت و میل من به وجود اومده. من محصول شرایط و بستری هستم که در اون رشد پیدا کردم و انتخاب هایی که کردم هم در زمینه ی همین بستر تاثیر گذار در پدیده ای هست که امروز اون رو به عنوان "من" میشناسم. این آدم ترس هایی داره، عقده هایی داره، ضعف هایی داره، حساسیت هایی داره، اهداف و آرزوها و رویاهایی داره، اصولی داره، تمایلات، گرایشات و خواست ها و ویژگی هایی داره که مجموعشون این فرد منحصر به فرد رو ساخته. و حالا امسال من میخوام این ضعف ها رو که میدونم چیاست ببینم، بپذیرم – بدون مقصر دونستن خودم یا دیگران، و با هاشون کنار بیام و پیدا کنم که با وجود این ها، چطور می تونم زندگی ام رو به بهترین شکل ممکن برای من اداره کنم و پیش ببرم و به نزدیکترین نقطه به جایی که میخوام برسم، برسونم. بپذیرم یعنی اینکه وجودشون رو قبول کنم، در حد توانم سعی در کنترل یا خنثی کردنشون بکنم تا جایی که مستقیما اگر کمکی به پیشرفتم نمی کنند مشخصا و فعالانه جلوی اون رو نگیرند. اگر نقطه ی قوتم نیستند نقطه ی ضعفم هم نباشند. مثلا اگر خیلی اجتماعی نیستم از اون طرف گوشه گیری هم نکنم. سعی کنم خودم رو در اون زمینه به استاندارد معمولی بودن برسونم.

امسال تصورم اینه که من یه آدمی هستم با مجموع خصوصیات و عادات و ویژگی های مثبت و منفی. این آدم میخواد به یه جایی برسه که الان نیست که اونها رو هم تصویر و شمای کلی ازش رو مشخص کردم. رسیدن از اینجایی که هستم به سمت (نه لزوما رسیدن) جایی که میخوام باشم از مسیری می گذره که میخوام اسمش رو بگذارم "پذیرش فعالانه" . (با لحن Steve توی Coupling وقتی که می گه …  that we like to call conversation) یعنی اینکه من این آدم رو همینی که هست بدون قضاوت می پذیرم. بجای تحقیر بخاطر ضعف ها و کاستی هاش اون ها رو می پذیرم. نه نقاط ضعفش رو بیش از حد بزرگ می کنم و نه نقاط قوتش رو بیش از حد کوچک و برعکس. با این باور که آنچه من از خصوصیات خوب دارم کافیست برای پیشرفت به شرط آنکه فعال بشن، گسترش پیدا کنند و امور رو در دست بگیرند سعی می کنم استراتژی ام این باشه که بیش از فوکوس روی اصلاح نقاط ضعف ( که معمولا با صرف انرژی روحی زیاد، به شکست و سرخوردگی منجر می شن) مبنا رو بر فعال کردن و تقویت نقاط قوت بگذارم و در نقاط قوتم اونقدر درخشان باشم که نقاط ضعف خود به خود پوشانده بشن. یعنی بارور کردن قوت ها در کنار کنترل (با در صورت امکان اصلاح)  ضعفها. همین طور سعی می کنم در طی یک مسیر مواردی که از مدتها قبل زمینه کشمکش های درونی و دغدغه های اون بوده رو بهشون توجه کنم و از کشمکش تبدیل به یک موضوع پذیرفتنی بکنم. این موضوع به احتمال زیاد با کمک یک دکتر روانشناس خواهد بود.

این توصیف سه بخش داره که اینجا میارم: جایی که هستم / مسیر / جایی که میخوام باشم. بعد با کمک این توصیف تصمیمات عملی ام رو در مورد مسائل 8 گانه ی زندگی که صورت مساله ی امسال منه رو توجیه می کنم.


جایی که هستم: شمای کلی و خلاصه از ویژگیهای منه.

مثبت: منطقی، حمایتگر، عمیق، کمال طلب، راستگو، قابل اعتماد، متعهدد، وظیفه شناس، چالش طلب، متفکر، سیستماتیک

منفی: عشق تحسین، ضعف روابط اجتماعی، وسواسی، حساس، سخت گیر، غیر انعطاف پذیر، خشک، زود مایوس، ترس از ایراد و انتقاد، ترس از برخورد فیزیکی، کمی تنبل، معذب شذن از احترام، زندگی در گذشته، زود عصبانی، منفی، ، درون گرا، خجالتی، پر از شک (محافظه کار)

دو لبه: قدرت و کنترل، کیفیت، ایده آل گرا، پر توقع، جدی، مستقل، جاه طلب، متفکر،


جایی که میخوام باشم:

کار لذت بخش (تاثیر گذار(معنا دار) /خلاقانه/ کنترل)

تامین مالی و غیر مالی خانواده (تربیت درست بچه و ساختن زمینه های پیشرفت و موفقیت/کمک به پیشرفت همسر)

سلامت و زیبایی بدن

جایگاه معتبر و مورد احترام اجتماعی / تحسین خودم و دیگران

رشد ذهنی و روحی ( دانش، تجربه، اصول اخلاقی) 


مسیرو پایه هاش:

1- همه چیز از اول شفاف و مشخص نیست. از اول راه همه ی مسیر و مقصد کامل دیده نمی شه

a. تئوری بهم وصل کردن نقطه ها

b. علیرغم وجود راههایی برای استفاده از تجربه دیگران آزمون و خطا گاهی اجتناب ناپذیر است. پس ترس از امتحان کردن نداشته باش (مثلا عوض کردن دکتر یا تعمیرکار) 

c. به همین خاطر در کارهای دنیا اشکال و خطا هم هست

d. اگر یه چیزی نمی شه، شاید واقعا نمی شه. الکی ور نرو و بخاطر نشدنش هم تو مقصر نیستی

2- پذیرفتن خودم به عنوان آنچه هستم با تمام نقاط ضعف و قوت

3- پذیرفتن گذشته با تمام خوب و بدهاش به عنوام مقوله ای غیر قابل تغییر و بدون سرزنش با مقصر دونستن خودم یا دیگران

4- حرکت تدریجی به سمت تمرکز روی حال و تمرین ذهن شفاف و متمرکز

5- انعطاف پذیر تر بودن

6- شاید هیچ وقت برای بیزنس شخصی دیر نیست

a. بزرگتر شدن تجربه بیشتر و امکانات بیشتر و شاید انعطاف پذیری بیشتر رو به ارمغان بیاره

b. پس خیلی نگران دیر شدن و پیر شدن نباش

7- مفهوم انتخاب

a. که با انتخاب چیزی چیز دیگری که میتونست باشه رو از دست می دی و این دلیل اولویت بندیه

8- تکامل یک فرآیند است

a. نه یک اتفاق، نه یک تصمیم، نه یک آرزوی برآورده شدنی (مثل کارای غول چراغ که چون من میخوام پس باشیده می شود)


مسائل 8 گانه:

مهاجرت (کانادا)

درس و کنکور: میدونی چیه. من دوست دارم که این کار رو انجام بدم. یعنی تهش هر چی نگاه می کنم می بینم دوست دارم منشی رو پیش بگیرم که جوایش به درس خوندن مثبت باشه. قبلا دلیل های دیگه ای هم براش چیده بودم. که واقعی و درست هم بودند. اینکه واقعا نمی خوام مدرک زندگی ام لیسانس زبان باشه. مهمترین دلیل اینکه نخوام درس بخونم ترس از اینه که موفق نشم، به علاوه اینکه اگر واقعا بخوام مهاجرت رو جدی بگیرم، وقتم بین فرانسه خوندن و درس خوندن تقسیم می شه. (تمرکزم کمه. تو حیاط نشستم نزدیک مهمونای دیگه. یه بچه داره شعر می خونه. دوست داشتم این شب آخر جندق رو تو هوای آزاد باشم. بنابراین با آرامش با تمرکز کم می نویسم. چون میخوام که تموم شه کارایی که تو ذهنم بود) فکر می کنم میخوام نگاه جدیدی رو پیش بگیرم: اگر نشد هم نشده. طوری نیست. آسمون به زمین نمی یاد. بالاخره از الان همه چیز رو شفاف نمی شه دید. می خوام این بار این چرخه ی باطل رو باز کنم. > اینکه حتما حتما "باید" قبول بشم > وای اگر قبول نشم چی؟ > استرس و ترس و نگرانی > عدم تمرکز > درس نخوندن > موفق نشدن!! امسال می خوام تلاش کنم که قبول شم. شاید بشم. شاید نشم. اون کاری که میتونم انجام می دم. و اگر نکردم یعنی نتونستم دیگه. و این نتونستن مفهوم گسترده ای داره. یعنی مثلا اگر حال نداشتم و درس نخوندم، یعنی از نظر روحی آمادگی لازم رو برای درس خوندن نداشتم. بهرحال اگر داستان مهاجرت به نتیجه نرسید این می تونه پشتوانه خوبی باشه. بهر حال انتظار ندارم از الان تمام مسیر رو و حتی مقصد رو ببینم. پس برنامه ی امسال درس خوندنه. شاید اگر لازم شد دوباره معلم بگیرم. خدا رو شکر که الان از نظر مالی کمتر از گذشته در مضیقه ام.


روانشناس

انگار هر چی میگذره بیشتر به اثرات مفید این دکتر رفتن پی می برم. یعنی الان می فهمم حرفهایی که می زد، داشت کجا رو می زد. یا حتی چی می گفت. تازگی ها می فهمم و تو این سفر، وقتی الان – شاید موقتی- سایه ی این "نمی دونم اسمشو چی بگذارم"، این خدا، این والدین درونی، این غولی که بالاسرمه و همش منو بخاطر نرسیدن به استانداردهای بالاش سرزنش می کنه، این خود همیشه ناراضی و همیشه تحقیر کننده ی من، این Superego، که حالا شاید موقتی سایه اش از سرم کنار رفته، که چقدر بدون حضورش راحت تر زندگی می کنم. اینکه نگاهم به زندگی تو همین چند روز به شکل آروم و طبیعی عوض شده. احساس می کنم سر نخش شاید به صورت نا خودآگاه از همون صحبتها با دکتر پیدا شده. همچنین واقعا باید یه فکری به حال این بهم خوردن تعادل موقع گریه کردن رها بکنم. شاید تا زمانی که این آرامش جدید پا گیر بشه و بمونه شاید دارو تنها راهش باشه. این بار شاید دکتری که تو خاتم هست و دوست همسر رفته بود رو امتحان کنم.

شکم

اینم تو برنامه های امسالم میذارم چون در هر صورت از وجود این دنبه ناراضی ام. برنامه ی جدی ای براش ندارم. اینکه ورزش مرتبی یا باشگاهی. فقط برای روشن کردن ذهنم میگم امسال میخوام 5 کیلو کم کنم و حفظ کنم. در هفته 2 ساعت ورزش توی برنامه ام بگنجونم بسه. غذام رو هم کنترل کنم طبق همون رژیم دکتره. اگر هم نشد به تخمم (البته به این شدت هم نه!)

رها

با دارو سختی اصلی از بین می ره. بقیه اش رو میذارم به عهده تغییر تو بقیه شئون زندگی. احساس عذاب وجدان نخواهم داشت از وقت کمی که باهاش صرف می کنم. ولی هر وقت حال کردم از بودنش لذت می برم.


مطالعه

برنامه ی جدی ای ندارم. اگر حسش بود Audiobook تو ماشین، یا محض تفریح. امسال اگر یه صفحه هم نخونم پشیمون نخواهم بود.


کار

میخوام دل بدم. بالاخره من که 8 ساعت رو مجبوری اونجام. کارهایی می کنم که به چشم بیاد. بعدا بیشتر روش فکر می کنم.


پول و مالی

برنامه واسه ی اول 100 میلیون برقراره. تا آخر امسال اگر آماده ی خرید یه ملکی، آپارتمانی چیزی باشم خیلی از خودم راضی هستم. امسال می خوام کمی فتیله رو رو عشق و حال باز کنم و کمتر سخت بگیرم تو خرج. یعنی اگر برجی هم بیشتر خرج کردیم خیلی خودم رو نخورم. ماشین رو هم نگه می دارم. هر چقدر که لازم باشم خرجش می کنم که اعصابم رو خرد نکنه. لقش. برنامه ی عوض کردن ماشین رو گذاشتم بعد از خریدن یه ملک دیگه یا یه سرمایه گذاری.

The Journey is the reward …



 بعد از نوشتن این سطرها و این تصمیمات من هنوز همون آدم هستم. با همون عادت ها، همون ترسها، همون دلشوره ها و استرس ها. تغییرات یک شبه اتفاق نمی افتند. به تدریج. یک سیر تکاملی دارند و تغییررات پایدار اونهایی هستند که نه صرفا با یک تصمیم بلکه با اون تصمیم و مداوما صحت و تناسب با واقعیت اون تصمیم در بی شمار دفعاتی که به اون تصمیم ارجاع میشه در طول زمان اتفاق میفته. بنابراین اگر بعد از تموم شدن این متن و این سفر و این عید احساس نکردی تغییر بزرگی کردی نگران نباش. تو بذر یک تصمیم بزرگ رو کاشتی. بار دادنش شاید حتی سالها طول بکشه.


* حالا تو همین جریانات ممکنه تو نخواهی بابت این موضوع با کسی دست به یقه بشی، اصلا شاید بترسی (مثلا بدترین دلیل و عذر ممکن) که بر این فرض هم تو مقصر نیستی بابت این حس و تصمیم در اون لحظه ی بخصوص (این جزو همون مسائلی هستش که میگم تو اینطور هستی، این طور تربیت شدی یا این طور انتخاب کردی و بابت اینکه به هر محرک درگیری پاسخ مثبت ندی و درگیر نشی تقصیر کار نیستی حتی اگر اسم دلیلش رو ترس بگذاری باز هم بخاطرش شایسته سرزنش کردن خودت نیستی) تو ممکن بود زمانی از عمرت رو صرف یاد گرفتن دعوا کردن یا یه فن رزمی یا حالا هر چی می کردی و اون وقت رو صرف یه چیز دیگه (مثلا کلاس زبان رفتن) نمی کردی. یا اصلا مرام و منش دعوایی ر و یاد می گرفتی که اون هم مستلزم نوع زندگی و من خاصی بود که در اون صورت هم تو آدمی که امروز هستی دیگه نمی بودی. بهر حال اینکه تو بابت هر موضوعی دعوا نکنی به مراتب یکنواخت تر و (Integrated) تره چون بهرحال ممکنه یه جایی بالاخره تو زورت به طرف نرسه و اون جا مجبور بشی فرار کنی و این یعتی اگر زورم برسه دعوا می کنم و گرنه فرار که این یعنی دو گانه بازی تو فرهنگ (حداقل قبلی ) تو. اما این طور در هر صورت چه زورت برسه چه زورت نرسه دعوا نمی کنی؛ اون لحظه رو قورت می دی اما تصویر دعوا کردن خودت رو و احساس نا امنی و خاطره ی بد رو توی ذهن زن و بچه ات ثبت نمی کنی.

** الان در حال نوشتن این سطور حال خوبی دارم. عصار گذاشتم. نمی دونم چند ساعته که نشستم. علیرغم اینکه خسته شدم و حوصله ام از نوشتن (تا اینجا 1900 کلمه ) سر رفته ولی دارم ادامه میدم. انگار همون حسی که آدم بدون اجبار داره یه کاری رو انجام میده. خسته می شه استراحت هم می کنه (که بارها موقع ماژیک نوشتن رفتم استراحت و برگشتم) ولی نگران 3 ساعته شدن استراحتش نیست. مثل اون حرفی که دکتر می زد که به خودت فرصت بدی کاری رو که داری می کنی دوست داشته باشی. انجامش بدی چون میخوای انجامش بدی. هر وقت هم نخوای بلند میشی از سرش. انگار خودتو مجبور نکردی انجام بدی، یا مقدار معینی حتما بشینی یا حتما به مقدار مشخصی برسی. از مجبوری نمی شینی از این می شینی که میخوای. به نظر خودم کاری که این دو روز کردم واقعا impressive  بود با استاندارد های من. به دلخواه دارم این کار رو انجام بدم و انجام هم می دم. نمی دونم. توصیفش سخته.


نوشته شده در طول سفر جندق - 4 تا 8 فروردین 93