ذهن من خیلی می چرخه. شاید این هم نوعی بیش فعالیه. و وقتی پراکنده شد برگردوندنش خیلی سخته.
من برای خودم خیلی مهم ام. خیلی بت هستم. شاید این ریشه ی تقریبا تمام رفتارهای منه. شاید به خاطر همین نمی تونم از افکار و احساساتم بگذرم. حالا این لزوما کل دلیل نیست.
ولی انگار اگر اول صبح سفره ی افکارم پهن نشه و همه چیز توش پیدا نشه و بتونم متمرکز باشم، مقاومتم در برابر کار کردن و تمرکز روی هر کاری که میخوام انجام بدم خیلی کمتر میشه. انگار اگر بگذارم اون چرخ افکار شروع به چرخیدن بکنه و هزار تا موضوع توش بیاد، دیگه نگه داشتنش در حوزه و چارچوب افکار مربوط به کار خیلی سخت میشه. نه فقط مربوط به کار بلکه مربوط به همه چی. شاید به نحوی این بیش فعالی ذهن باشه تا بیش فعالی جسمی یا بدنی. چرا من اینجوری ام و دیگران نیستن؟ نمی دونم! شاید هیچ وقت هم ندونم. شاید ژنتیک. یعنی به احتمال زیاد ژنتیک. شاید زمینه های محیطی که باعث شدن این ویژگی ژنتیکی رشد کنه و قوی تر بشه. این پراکندگی ذهنیه شاید که ذهن من رو کمی به وجهه ی هنری و خلاقانه نزدیک می کنه و از نظم و تمرکز دور می کنه. هر کدوم ویژگی خودشون رو دارن. شاید وسواس اومده رو این نشسته و مزید بر علت شده. وقتی یه فکری میاد دیگه نمی ره. کمال گرایی هم اومده باز روش نشسته. وقتی فکرم به یه چیزی حتی ارزشمند مشغول شده، دلش خواسته تا تهش بره. علاوه بر همه ی اینها حس مجبور بودن برای انجام یک کار و مقاومت شدید من دربارش هم کمک می کنه. یعی اینکه به خاطر عذاب وجدان و حس تعهد احساس می کنم که باید اون کار رو انجام بدم، و در همین لحظه تمام قدرت من بسیج میشه که از زیر بار اون اجبار فرار کنه. به قول شیوا من فشار خارجی رو نمی تونم تحمل کنم. پس با تموم وجود در برابرش مقاومت می کنم. حتی اگر این فشار خارجی حس تعهد، عذاب وجدان یا گناه خودم باشه. برگشتم سر حلقه! یادم میفته دوباره! شیوا: "تو با خودت خیلی حال می کنی. شاید یه نوع خودشیفتگی!" پس کسی حق نداره این بت بزرگ رو به کاری مجبور کنه. کسی حق نداره بگه بالای چشمش ابروه. کسی حق نداره حرفی بزنه که کاراش، رفتارهاش، ایده هاش، فهمش، و تشخیصش رو زیر سئوال ببره. باز گاهی اون حرف دکتر هم میاد و همین اثرها رو تقویت می کنه. اینکه من فقط از خودم کار می کشم. استراحت ندارم. عشق و حال واقعی ندارم. خسته ام. کلا خسته ام. شاید باز اینجا ربط پیدا می کنه به خسته بودن از این همه بار مسئولیتی که از بچگی رو دوش خودم احساس کردم و می کنم.
ولی وقتی به زور یا ترس یا هر محرک دیگه ای یه ذره این چرخ رو از حرکت نگه می دارم، خیلی زود دچار اینرسی اش و Herding Effect میشم و بعدش راحت می تونم بهتر کار کنم. [ شاید کلا اگر مثال چرخ رو برعکسش رو میزدم یعنی اول ساکن بود بعد با زحمت به حرکت در میومد خیلی بهتر می نشست!!] کلا من هر کاری خودم انجام بدم خیلی زود بهش ایمان میارم و انجامش میدم. مواقع زیادی هم عاشق کارهای خودم میشم حتی اگر خیلی هم خوب نباشند. چون خودم که خیلی قبولش دارم داره این کار رو انجام میده! پس حتما کار خوبیه. حالا چه این کار کار خوب و درست و مثبتی باشه. چه کار منفی و آسیب زننده ای (که معمولا دیگران در این مواقع من رو به لج کردن نسبت متهم می کنن.)
در واقع غرور که میرنقی تو پیش دانشگاهی و هزار نفر دیگه تا حالا گفته اند شاید در واقع تعبیر دیگه ای از همون خودشیفتگی هستش. و وقتی عاشق این بت هستی از اینکه در بالاترین جایگاه نیستی و نیستش احساس عذاب و ناراحتی و افسردگی می کنی. شاید اصلا اینکه دوست داری نوشته هات رو به بچه های گروه بدی، یا تو وبلاگ بگذاری اینه که داری خودت رو به شکلی به دیگران عرضه می کنی.
آیا وقتی می خوام مثلا ورزش برم اینقدر از خودم می پرسم که دوست دارم برم یا نه؟ حتی اگر یه درصدی دلم بخواد بمونم بازم خودمو میندام توش و از خونه می رم بیرون. پس چرا برای کار کردن اینقدر از خودم می پرسم و اینقدر بیشتر سختم میاد که کار کنم؟
شاید اول اینکه اون سوسمار درون من با ورزش و گردش و اینا خیلی بیشتر حال می کنه و تفریح براش داره تا نشستن و ور رفتن با یه فایل اکسل. اساسا اون براش جذاب تره و مشوق های نسبتا فوری تری، حتی اگر تعریف رضوان باشه براش داره تا کار که اصلا معلوم نیست دیده می شه یا نه و اصلا اثر بخش خواهد بود یا نه و بیشتر از اینکه مشوقی توش باشه حس وظیفه است.
دوم اینکه تو ورزش هدف فقط تموم کردن اون سانس هستش، در حالیکه در مورد کار اینقدر روی هم تلنبار شده که حالا حالا ها تموم نمی شه در حدی که حس خوشایند به تو بده. جالبه انگار تا وقتی کار کردن رو شروع نکردی غمی و غصه ای و ترسی هم چیزی نداری، ولی به محض اینکه شروع می کنی نگرانی و استرس امونت نمی ده.
سوم اینکه اصلا همین نشستن پشت میز یک برنامه ای شده و یک عادت نه برای کار کردن که برای کار نکردن. یعنی محیط و محرک های اطراف به کار نکردنت کمک می کنه تا کار کردنت.
ضمن اینکه در کار کردن یه عذاب وجدان شدید و یه اجباری هم هست که در مورد ورزش کردن حس اختیار و انتخاب به مراتب بیشتره.
به هر حل هر کدوم از این عوامل اگر سهم حداقلی هم داشته باشند بالاخره وقتی روی هم میان اونقدر قوی می شن که می تونن جلوی کار کردن من رو بگیرند.
هر چقدر که میگذره می بینم ابعاد بیشتری از مشکلاتم رو شناسایی می کنم. اما تغییر معناداری که کمک بکنه و واقعا سبب و انگیزه ی حرکت بشه نه هنوز. حداقل در مورد کار نه هنوز. هر چند الان دارم همزمان با خیلی چیزها می جنگم. همین الان در حالت عادی قبل از رفتن به گروه اضطراب شدیدی داشتم که در حالت عادی اش هم نمی تونستم کار کنم. چه برسه به امروز که بعد از یک هفته بی خبری ازش شیوا اولین روزی هست که خواهم دیدش. نمی دونم زود میاد یا نه. وقت میشه باهاش حرف بزنم یا نه. حال و احوالش چطوریه. حال و احوال خودم چطور خواهد بود وقتی ببینمش. چکار بکنم و چکار نکنم.
بهر حال باز هم شاید راه حل از لحظه و تصمیم و دفعه شروع میشه. از اعتماد به خودم. از اینکه اگر شروع به کار بکنم قرار نیست تمام عقب افتادگی هام رو یکجا جبران کنم. از اینکه اون اجبار رو تبدیل به اون میل برای راحت تر خونه رفتن بکنم و بهتر نشون دادن خودم. شاید برداشتن اون مانع هایی که باعث می شن من متمرکز و علاقمند کارم رو انجام ندم. شاید از اینکه محیطم رو تغییر بدم برای کار.شاید بخشی اش هم پذیرش هست که آقا کار فعلا همینیه که هست. پس سعی کن خودت رو باهاش وفق بدی. در حدی که توانش رو داری و کشش اش و داری. دوباره تو مود درست کردن یک شبه ی همه چیز نری. حجم کار رو اینقدر بزرگ نکنی که از پسش بر نیای و وسطش ببری.
آره دلم واسه شیوا تنگ شده. نمی دونم از دلتنگی واقعیه یا فقط اینکه میدونم دیگه قرار نیست باشه دارم اذیتم می کنه. قبل ااز این هم بهش فکر می کردم اما اینقدر آشکار و نهان اذیتم نمی کرد. نگرانش هم هستم. دیشب میخواستم برم دم کلاس و خواهرش رو پیدا کنم و ازش احوال شیوا رو بپرسم. به نظر خودنمایی اومد. و اینکه حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ حالا مثلا حالش بد باشه چه غلطی می تونم براش بکنم. اون کاری رو که نباید می کردم مدتهاست که کردم.
درد دارم. دلتنگی دارم. دوست دارم باهاش حرف بزنم. نمی دونم جلسه ی بعد که کلاس برم چه اتفاقی خواهد افتاد. مدام عکسهاش رو نگاه می کنم. نوشته هاش رو میخونم و چت هامون رو هر جاش که یادم میفته می رم پیدا می کنم و دوباره میخونم. و صداش ..
من که میدونستم همچین دردی در انتظار هر دومون هست چرا شروع کردم. شاید نمی دونستم. شاید مطمئن نبودم. شاید امیدوارم بودم اوضاع طور دیگه ای پیش بره. ولی درد هست. فکر می کنم تو این یکی دو روزه که اینقدر دوست دارم بخوابم علاوه بر اثر قرص جدید (تری فلوروپرازین) یه میل گنگ به خوابیدن برای فرار از فکر کردن به اونه.
***
برگشتن بعد از حدود 6 ماه به این وبلاگ. 9 اردیبهشت 94. دکترم رو دارم میرم. الان تقریبا یکسال شد. گروه هم همین طور. و اگر پیچوندن های وسطش رو حساب نکنیم یکسالی هست که دارو هم مصرف می کنم. الان تو دوره ی آسنترا و کلونازپام و کاربامازپین و تر فلوروپرازین هستم. فکر می کنم خیلی تغییر کردم. حالا خیلیش رو نمی دونم ولی تغییر کردم. آروم تر شدم. رفتارم با آدم ها بهتر شده. تحملم کمی بهتر شده. فکر می کنم از نظر بدنی سالم ترم. از نظر عاطفی سرکوب هام کمتر شده. اضطرابم تا دوسه هفته پیش خیلی کم نشده بود ولی با برگشت تری فلوروپرازین بهتر شده. البته خیلی از زمینه هاش بخاطر جلسات با دکتر ضعیف تر شده اند. یعنی همون موضوعات من رو کمتر تحریک می کنند. من تو این یکسال گذشته بزرگتر شدم شاید بیشترش تو همین دوسه ماه اخیر بوده شاید از اوایل آذر به بعد.
این روی خودم کار کردن انگار تبدیل به یه فرآیند لذت بخش شده برام. یه جورایی انگار راضیم از خودم. از اینکه دارم روی این رشد خودم کار می کنم. شاید آینده ی روشنی علیرغم همه ی این دردها در انتظارم باشه.
با مطرح شدن و قبول شدن من توی سمت مدیر فروش، افکار مختلفی توی ذهنم چرخ می خوره. بیشتر حرفهایی که تو گروه بهشون برخورده بودم. فیدبک هایی که دیگران بهم می دادند. و تازگی فیدبک شیوا. احساس می کنم که خیلی چیزهای جدید رو باید تمرین کنم و یاد بگیرم.
یاد بگیرم که کینه ورزی نکنم. زرنگ باشم. زیرک و گاهی مارموز باشم. ولی از کسی تنفر نداشته باشم. بتونم اگر لازم شد دیگران رو له کنم، پا روی سرشون بگذارم، نگذارم منافع من رو زیر پا بگذارند ولی حس داخلی تنفر و کینه که منجر به حس میشه نداشته باشم. باید بدون مسخره کردن دیگران در ذهن خودم، بگذارم اون کسی که هستند باشند. بپذیرم که همه دلشون نمی خواد بهتر از اون چیزی که هستند باشند. باید بپذیرم که دیگران با من موافق نیستند و گاهی همین باعث شده که توی کارشون و مدل زندگیشون موفق تر باشند. اون هایی که دنبال پول رفتند یا قدرت یا هر چیز دیگه، کاری رو کردند که خواستند بکنند. و من نکردم چون دوست نداشتم، یا ترسیدم، یا نسبت بهش موضع داشتم. یا یاد نگرفتم که انجامشون بدم.
باید یاد بگیرم که لزوما حرف زدن نیست که به دیگران پیام میده. گاهی علائم استرس رو می گیرند دیگران. یا علائم پرخاش و عصبانیت رو. از طرز راه رفتن. از پرت کردن وسایل. از نگاه نکردن می تونن حس بی احترامی بگیرند. از حرف نزدن ممکنه حس غرور بگیرند. دکتر هم حرف نمی زنه. ولی کسی حس تحقیر دیگران رو نمی گیره ازش. و همین طور لزوما حس موافقت. باید بپذیری که دیگران می تونند عصبانیت رو از علاقه مندی تشخیص بدهند. گاهی جدیت با کمی هیجان، حس غیر انعطاف پذیر بودن یا سخت بودن رو القا می کنه. و دکتر می گفت که برخی خیلی زود شاخک هاشون این علائم رو می گیره. شاید به خاطر تجارب قبلی شون.
شاید باید قبول کنم و تمرین کنم که دیگران وجود دارند. و نیرو دارند. و وجودشون و احساساتشون در اتفاقات تاثیر گذاره. با نادیده گرفتنشون از بین نمی رن و اثرشون توی زندگی تو حذف نمی شه. چه بسا از یک سطحی به بالا نظرات و احساسات اونها مهمترین عامل تاثیر گذار در زندگی تو میشه.
به رسمیت شناختن دیگران. به رسمیت شناختن احساساتشون. به رسمیت شناختن وجود داشتنشون.
فرار نکردن از آدمایی که از من قوی ترند. یا من اونا رو بالاتر از خودم می دونم. پول بیشتر. قدرت بیشتر. موفقیت بیشتر. چرا؟ شاید چون چشم دیدنشون رو ندارم. چون اثبات این هستند که من در اون زمینه ی بخصوص شکست خوردم.
دخترای خوشگل. و در مرحله ی بعد اساسا دخترها. نگاه نکردن توی چشماشون. که علاوه بر خجالتی بودن، شاید دلیلش نوعی تحقیر برداشت بشه. انگار که اونها رو انسان نمی بینم. فقط بت هایی می بینم که باید شکسته بشن. چون انگار از قبل جواب منفی رو به من دادن. چون من آلردی شکست خوردم ازشون. انگار صورت مسئله ام بیشتر اینه که بهشون نشون بدم برای من اهمیتی ندارند. البته نوعی فرار از اینکه آدمی به نظر برسم که دنبال رابطه ی جنسی هستم و این مساوی است با هرزه بودن. انگار من بهشون بی توجهی می کنم عمدا تا خودم رو از این اتهام دور نشون بدم. حتی انگار تلاش بکنم که با این جذبشون کنم.
میدونی شبیه چیه؟ اینکه من هیچ وقت کنار آدمی که قدش از من بلند تره نیایستم. چون اون وقت هرچی قد من بلندتر باشه بازهم کوتاه به نظر میام. انگار که من موفقیت دیگران رو قبول نکنم. بیشتر اینکه به رسمیت نشناسم. نادیده بگیرم و نقاط ضعفشون رو بزرگ کنم تا موفقیتشون کم ارزش به نظر بیاد. شاید برخوردم با ادم های معروف هم این باشه. که تحویلشون نگیرم. یعنی هر کی هستی باش. برای من مهم نیستی. اصلا هیچی نیستی! انگار همش این تم تو سرمه که من نمی خوام مثل بقیه باشم. اگر بقیه آدم معروف ها رو تحویل می گیرند من نمی گیرم. حالا اگر بقیه نگیرند حتما من می گیرم.
و مواظب باشم خیلی چیزهام رو از دست ندهم. اصول رو. جدیت رو. ایده آل طلبی سالم و فعالانه رو (نه منفعل و عذاب آور). با سوادی رو. کنجکاوی و علاقه به ایده های جدید رو. خانواده ام رو. از بین اون چیزایی که نباید از دست بدم. جرات متفاوت بودنه. به تشخیص خودم اعتماد کنم که کجاها دارم لجبازی می کنم و کجاها واقعا قانع نمی شم. متفاوت فکر کردن و جرات آزمایش کارهای نکرده روو از دست ندم.
حرفهایی که با آرش زدم، شاید راهکار بود. اما اشکش رو در آورد. پس اگر اینطوری احساساتش تاچ شده پس شاید براش اثر درمانی هم داشته. احساس کردم آروم تر رفت. آرامشش بیشتر شده بود. انگار ذهنش کمی مرتب تر شده بود. احساس کردم از اون ناامیدی کمی دور شده بود.
شاید این عصبانیت از اینجا میاد. که دیگران موفقند و من نه. من تو جای خودم نیستم. من کارهایی رو که اونا میتونند رو نمی تونم انجام بدم. و همش از همه و از خودم عصبانی ام. و این عصبانیت اونقدر جاریه. که من باید بخش عمده ای از انرژی زندگی ام رو صرف کنترل، مدیریت، هدایت، تخلیه و پرداختن هزینه های این عصبانیت و اضطراب بکنم. هزینه ها.
به آرش گفتم: چرا فکر می کنی اگر کشف کردی که چیزی به اسم پاک کن وجود داره، که میتونه خط مداد رو پاک کنه، معنیش اینه که پس هر چیز غلطی که نوشتی، پاک شده؟ یا حتما میشه پاکش کرد؟
صزف دونستن اینکه پاک کن وجود داره، غلط نوشته ها رو پاک نمی کنه. باید ازش استفاده بکنی. تازه بعدش هم باز شاید جاش بمونه.
به احساسات دیگران اهمیت بدی، و سعی در تیمار اون داشته باشی و نه دوباره سیاه و سفید، یا با سیستم صفرو یکی. این وسط یه نقطه ی بالانس داره، بابا زیاد محکم بشوتی، میره آسمون، زیادی یواش بزنی اصلا توپت راه نمی ره.
اینکه از دیگران نترسی. اون ها هم آدم هستند. و اگر اونها رو تحریک نکنی ترس ندارند. اون طوری باهاشون برخورد کن که واقعا دوست داری با خودت برخورد کنن. نه اینکه اونقدر نترسی که آگاهانه و نا آگاهانه آزارشون بدی یا تحریکشون کنی. حد نگهدار. شوخی بکن، نه بیش از حد. نه لزوما بی ادبانه. به جمع و موقعیت نگاه کن. ببین اگر می طلبه شاید جمع رو باحال تر کنه، ولی بیجا نباید باشه. شاید خلاصه اش این باشه که از قدرت تشخیصت، مغزت، که عامدانه با یه سری قاعده و قانون و باید عوضش کردی رو سر کار برگردونی. بگذاری اونچه فکر می کنی یا حس می کنی در لحظه درسته رو انجام بدی، نه اونچه که در توانت هست که توجیهش کنی. معیار کارات حس و تشخیص درستی و غلطی باشه، نه باید و نباید بر حسب تعریفی که عمدا متفاوت از تعریف رایج تنظیم شده.
شاید باید با "خودم بودن" از زندگی بیشتر لذت ببرم. یعنی ویژگی هایی که خودم دوست دارم و منفی نیست رو سرکوب نکنم. اون طوری که دوست دارم لباس بپوشم. نه به قصد متفاوت بودن با دیگران. به قصد حال کردن خودم. زمان و پولم رو حسب ترجیح خرج کنم. باید و نباید رو هم در نظر بگیرم. ولی برای هر دو حد نگهدارم.
[شاید گاهی حد نگه نداشتن همون دیوونگی هستش که خیلی ها دوستش دارند از جمله شیوا. وقتی برای عکس دادن بهش در آخرین روز فرستادم هاردم رو از خونه بیارند گفت: خوش به حال اونی که تو عاشقش هستی. چه دنیای دیوونه ای براش می سازی! شاید گاهی این دیوونگی های هم لازمه و حد نگه نداشتن ها. ولی شاید در دیوانگی (حد نگه نداشتن) هم حد نگه داشتن لازمه. اعتدال. نقطه ای که تا اون جا دیوونگی جذابه و از اون جا به بعد دلزدگی میاره] 94/2/9
گاهی آگاه از این باشم که گاهی تعریف اهداف بیش از حد بزرگ، و بیش از حد کمال گرایانه نگاه کردن، چیزیه که باعث انجام نشدن کارها میشه و خیلی زود باعث از بین رفتن مداومت در کار میشه که عامل بسیار مهمتری هست نسبت به عالی بودن تک تک دفعاتی که اون کار بخصوص رو انجام یدم.
خودم رو بپذیرم. بی حوصلگی و تنبلی رو بپذیرم. میل نداشتن رو بپذیرم. میل و آرزوهای جنسی رو بپذیرم. خودم رو دوست داشته باشم. کارهایی که دلم میخواد انجام بدم ولی کامل و عالی و در سطح انتظارات نیستند رو بپذیرم. اگر با نقاشی کشیدن حال می کنم بکشم. زشت و زیباش مهم نیست.
پس زمینه ی ذهنم رو خالی کنم. اینقدر نگران نباشم. نگران. اونقدر دغدغه نداشته باشم. چقدر دغدغه دارم. چقدر فکر همه چیز رو باید بکنم. انگار وظیفه ی چرخوندن کل دنیا و هستی به عهده ی منه. کار همه رو میخوام انجام بدهم.