کندن!
اون شدت و قدرت اولیه ای که لازمه آدم رو از عادت های قدیمیش که طی سالها با تمام وجودش آمیخته جدا کنه .
حس استرسی که از گنگ بودن ذهن نسبت به انتخاب جدیدی که پیش رو داره به آدم وارد میشه.
گنگم که چکار کنم چون حسم از هر چیزی که بهش فکر میکنم که انجام بدم منفیه. نمی دونم درسته یا نه، و بعدش به خودم میگم نکنه این هم یه اشتباه دیگه باشه. این همه وقت سرگردون چرخیدی آخرش هم یه انتخاب اشتباه دیگه کردی.
هر انتخابی هم که میکنم انگار یه روزی به همین نقطه می رسه. اون روزی که از سامسونگ اومدم بیرون تو همین حس بودم. نمی خواستم هر روز صبح برای سر کار رفتن خودم رو قانع کنم. ولی الان انگار سر همون نقطه وایسادم.
الان هر سئوالیکه لازمه در مورد خودم بهش جواب بدم رو پرسیدم و جوابش رو هم نوشتم. اگر الان هم همون سئوالات رو از خودم بپرسم به احتمال 90% همون جواب ها رو میدم.
درد اینجاست که اگر همه ی اینها رو شفاف کردم چرا پس اقدام نمی کنم؟ حتی به جواب اینها هم فکر کردم. شاید اینه که از تصمیم اشتباه بیشترمی ترسم تا از اشتباه. از شکست خوردن. همش گوشه ی ذهنم منتظر اون حسی هستم که زمان Sex and the City داشتم.که رها کرده بودم خودم رو از افکار و داشتم چند روزی زندگی می کردم.
شاید انگار حتما باید دلیل منطقی بتونم پشت اون کارایی که میخوام انجام بدم بگذارم تا بتونم انجامشون بدم. شاید هم این نوعی بهانه است برای تعویق انداختن. برای ترس. برای عادت به تنبلی و بی تحرکی. چون در هر صورت اگر کاری نکنی اشتباه نکردی. اگر مسابقه ای ندی شکست نمی خوری.
شاید باز هم دلیل این تاخیر اینه که توقعم از خودم بیش از اندازه است و نتیجه ی هر اقدامی یه شکست دیگه، یه سرزنش دیگه، یه ضربه ی دیگه به ذهنیتم از خوده. چون نمی تونم یه برنامه ی عالی بریزم که الان یهو همه ی مدلهای گرون رو آب کنه، کلا هیچ کاری انجام نمی دم.
گاهی هم به اون قصه ی قطع کردن درخت ها فکر میکنم. که راه میفتی جنگل رو قطع می کنی ولی جنگل اشتباهی رو.از نردبان زحمت می کشی بالا میری ولی نردبانی که به دیوار اشتباهی تکیه داده شده.
ما اون چیزی هستیم که مکررا انجام میدیم. پس تا زمانی که من کار دیگه ای رو، طرزفکردیگه ای رو مرتبا انجام ندم اون طوری نمی شم. اگر default من غر زدن و تاخیر انداختن و ترسیدن و تنبلی کردن و به خودم استراحت دادن و ... هست تا زمانی که جدی ازشون جدا نشم اتفاقی نمی افته. اگر روزانه به این احتیاج دارم که مرتبا با خودم حرف بزنم و قانع کنم خودم رو، Psyche Up کنم خودم رو، خوب بکنم. اگر واقعا ضروریه.
هر روز حرف زدن. هر روز روضه خوندن. چقدر بی معنیه.
احتیاج به چی داری که خودت رو بدبخت نکنی؟ کی باید مواظبت باشه که زندگیت رو به دست خودت نسوزونی و تباه نکنی؟
توی بلند مدت چی میشه؟ از کجا معلوم که چی میشه؟کی میدونه چی میشه؟ جابز میدونست؟ اون هم نمی دونست. نمی دونست کلاس خطاطی در آینده به چه دردش می خوره. نمی دونست. انگیزه اش چی بود. واااااای .. دوباره مزخرفات.