924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

مانیفست جندق 93 - بخش دوم

تو بیابون اطراف مهمانسرای هد نشستم و از سکوت لذت می برم. امسال اصلا با سالهای دیگه فرق داره. یه جور خاصی خوبه. الان حدود 2 ساعته که اینجام و به قدری لذت می برم که شاید تو عمرم بسیار کم سابقه بوده. همیشه انگار عجله داشتم برگردم. یا برم یه کار دیگه انجام بدم.  احساس کردن دارم وقتم رو تلف می کنم و باید مفید تر از وقتم استفاده کنم. ولی امسال تصمیم گرفتم (یا شاید اینجوری پیش اومد) که هر کاری دلم میخواد بکنم و کمتر به اون ندای غرغروی درونم توجه کنم. البته به جز یه مورد. انگار آرامش اینجا بد جوری هوای سکس به سر آدم میندازه...


[...]


از این حرفها که بگذریم، .. این سکوت. این آرامش. انگار با خودم روبرو هستم. هیج اجباری به خودم ندارم که حتما به چیز خاصی فکر کنم یا کار خاصی انجام بدم. .خیلی جالبه که افکارم خود به خود به سمت اون چیزها و کارهایی که تو برنامه ام هست که بهشون فکر کنم کشیده میشه. و هربار که فکرم میره و برمیگرده انگار باز خودم اینجا هستم. خیلی حس جالبیه که انگار پیش خودم هستم. . خودم اینجا وجودی بزرگ و وسیع و پهن شده داره، آزاد در فضا. شاید به اندازه اون کوهها. انگار که من مثل ابر یا مثل تصور آدم از خدا، یه خدای سایز متوسط تو افق منظره ی جلوی کوهها پخش ام. و هر بار که به چیزی فکر می کنم یا فانتزی می کنم وقتی قطع یا تموم میشم میبینم که باز خودم اینجا هستم. و با خودم روبرو هستم. با افکار خودم، ذهن خودم. طرز فکر خودم. میدونی اینجا انگار خودم رو بی پرده می بینم. و اینجا  وقتی در مقابل خواست های خودم مقاومت نمی کنم، یعنی مثلا به این وضوح از سکس می نویسم و سرکوبش نمی کنم، انگار اونم اجازه می ده که هیچ، خودش منو میبره و کمکم می کنه که به اون کارایی که دارم برسم. به چیزهایی که میخوام فکر کنم و مفید وقتم رو بگذرونم. یعنی مثلا به نوشته هام برسم، بنویسم، به کانادا، فرانسه یاد گرفتن یا هر چیز دیگه ای فکر کنم. (چقدر شبیه حرف دکتر روانشناسه. "تو اجازه نمی دی، قبولش نمی کنی، فرصت بهش نمی دی، اصلا وجودش رو قبول نمی کنی. و اون هم در عوض در مقابل تو مقامت می کنه" یا یه چیزی شبیه این)

داشتم فرانسه یاد گرفتن رو تصور می کردم. که شاید بتونم دوستش داشته باشم. یعنی آلمانی رو هم صرفا حسب توهمات و تصورات بهش علاقه پیدا کرده بودم. و قبل ترش داشتم به مهاجرت به کانادا فکر می کردم (باور کن جادو شدم، اینقدر که راحت و بی مقاومت فکر می کنم و کار می کنم و تصمیم می گیرم) من به خودی خود خیلی احساس نیاز نمی کنم برای مهاجرت، یعنی نه حال از صفر شروع کردن رو دارم، نه آینده ی خیلی درخشانی رو برای خودم اونجا متصورم. ولی واقعا به رها فکر می کنم. که اینکه دوست ندارم اون مثل ما بدون آپشن باشه. واقعا فکر می کنم اونجا بستر برای محقق شدن پتانسیلش حالا هر چی که باشه بیشتره. فکر می کنم اونجا با آرامش بزرگ میشه. با اعصاب راحت. سالم. روان سالم. مسیر مشخص و بدون دست اندازهای تخمی. آپشن های زیاد برای کار و Career.  یا حتی جای زندگی. چون قبلا هم پیش اومده بود که با چیزی که به شدت مخالفت کردم یا بهش احساس نیاز نکردم بعدا افسوس خوردم که چرا نکردم، به نظرم همین دلایل کافی میاد که حداقل یک بار، یک سال به خودم سختی بدم و پرونده اش رو برای همیشه ببندم. و برای رها هم جواب داشته باشم که تلاشمون رو کردیم. تهش هم اینه که قبول نمی شیم، عوضش یک زبان جدید که شاید خیلی هم به دردم نخوره (البته کسی چه می دونه. نقطه ها...) یاد گرفتم. رضوان چی؟ به نظرم اگر خودم تو 3 ماه اول به اندازه  کافی جدی باشم (یعنی این خودش تست من هم هست) اون هم قابل قانع کردن باشه.


7/1/93

تو بیابون تو ماشین - ظهر
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد