روز 11 فروردین 93، سه روز از جندق گذشته. و من با اون زمانی که توی جندق بودم، ذهنم شفاف شده بود و از این دورهای عادت دور شده بودم، الان (هنوز) می تونم به راحتی Pattern هایی که من رو به بیچارگی و استیصال می کشونه رو تشخیص بدم. مثل آدمی که بعد از مدتها استشمام هوای کثیف و آلوده مدتی رو در هوای تمیز سپری کرده، و حالا وقتی بر می گرده تو اون هوای آلوده اون بوی دود و کثیفی رو که بهش عادت کرده بود و حس نمی کرد، دوباره تا مدتی که هنوز به اون بوی دود عادت نکرده حس می کنه.
رها جیغ و داد می کنه، گریه می کنه و لوس بازی در میاره و آویزون مامانشه، من مرتب یاد همسایه طبقه پایین میفتم و ناخودآگاه با هر صدایی که ممکنه پایین بره alert میشم و یاد اون قضیه میفتم وشروع می کنم به سناریو چیدن که این دفعه چجوری برخورد کنم. و هی سناریو می چینم و به نتایجش فکر می کنم و هی عوضش می کنم و توی این دور باطل ام. معمولا با همین دو تا فاکتور (یا برحسب موقعیت اعصاب خردی های دیگه) به علاوه اینکه (همیشه) میخواستم صبح زود بیدار شم ولی ساعت 10 پا شدم یا دوباره مشغول بازی شدم و کلی وقت کشتم، استرس build up کرده و شکمم شروع می کنه به هم پیچیدن. اعصابم تحریک پذیر می شه و ذهنم مبهم و گنگ و مه آلود می شه. تا حدودی chaotic میشه و افکار مختلف بهش هجوم میارن. و اون وقت روی هیچ چیزی نمی تونم تمرکز کنم. مثل زمانی که مثلا آدم سردرد داره. اینجا ممکنه دلم بخواد برم بیرون یا یه کار دیگه بکنم. اما به خودم اجازه نمی دم و به جاش خودم رو مجبور می کنم اون کاری رو که از قبل برنامه ریزی کرده بودم رو انجام بدم. الان مثلا درس خوندن. اما درس خوندن رو نمی تونم شروع کنم چون الان ذهنم بهم ریخته و بیرون هم نمی رم چون انعطاف پذیرری لازم بررای عوض کردن بررنامه و پاسخ دادن به حالت روحی خودم رو ندارم و تمام وقتم توی یه حالت halt می گذره و منفعل شدن. تو این مواقع مثلا خوابم میبره یا درگیر ناهار و شام میشم و یا برنامه ی از قبل تعیین شده ای که اجباری مثلا یه قرار یا یه مهمونی. (توی این سفر فهمیدم که وقتی آدم از نظر جنسی هم تحریک میشه، ذهنش دقیقا همین جوری میشه. نمی تونی شفاف فکر کنی و ذهنت همش روی اون موضوع قفله.
بیا این هم یه نمونه ی کلاسیکش. الان از خواب بلند شدم حدود 2 ساعت. چرا خواب؟ چون از صبح تصمیم داشتم امرروز درس خوندن رو ولو به مقدار بسیار کم شروع کنم. اما حوصله ام نگرفت و خودم رو به کارهای خونه و جمع و جور و بازی سرگرم کردم. این کمی رفت روی اعصاب. بعد رها خانم طبق معمول با مامان مامان کردنش و لوس بازیش و گریه کردن اعصاب منو ریخت به هم. و من بد اخلاق شدم و رضوان خانم هم فوری بغض کرد و اشکش در اومد که تو اون حال و اخلاق خوب ناشی از جندقت تموم شد (و برگشتی به همون آدم گندی که در واقع هستی!) و این موضوع که من –اونچه که در حالت عادی هستم- اونقدر آزاردهنده است که اشک زنم رو در میاره به مراتب بدتر و بیشتر به هم ریختم که دیگه اصلا هیچ کاری ازم بر نمی اومد. اصلا نمی خواستم با هیچکدومشون حرف بزنم. اول یکم وقت الکی حروم کردم. بعدش رفتم نشستم سر دیابلو بازی کردن. بد اخلاق رفتم ناهارم رو خوردم و اومدم تو اتاق دراز کشیدم. بعدش هم خوابم برد. تا حالا. یعنی از ساعت 10 صبح که بیدار شدم تا الان که حدود 6 عصره نزدیک 5 ساعتش رو به فرار، انفعال، کار بی ارزش یا بیکاری و وقت تلف کردن گذروندم.
اینه چرخه ای که زندگی من توش افتاده. اینه اونچه باعث میشه من پیرتر بشم اما ارزش افزوده پیدا نکنم. تلف کردن خودم به معنی واقعی کلمه. الان تلخم و بی حوصله. دلم نمی خواد با هیچ کی از جمله رضوان حرف بزنم. از رها متنفرم. از همه و همه چی بدم میاد و به همه میخوام فحش بدم. دلم نمی خواد به رضوان تو بچه داری کمک کنم. به هیچ وجه نمی تونم اون حس رضوان رو که "تو ای چند روز انگار داشتیم با هم پارو میزدیم " رو ایجاد کنم. تا نیم ساعت دیگه هم باید راه بیفتیم بریم خونه ی پژمان اینا.
اونچه که مهمه اینه که من نمی خوام اینجوری زندگی کنم. یعنی بالاتر از هر اولویت دیگه ای، چه مهاجرت، چه کنکور و چه موفقیت کاری و پیشرفت اینه که من زندگی خودم رو از این دور باطل نجات بدم. از این شکنجه دائم خودم نجات بدم. از این بیهودگی و بی حوصلگی نجات بدم. اگر لازم باشه تا مدتی به خودم استرس وارد نکنم، یعنی درس و فکر مهاجرت رو بذارم کنار تا کمتر زیر فشار باشم و بهانه ی کمتری برای استرس داشتن داشته باشم، این کار رو می کنم. فکر می کنم سالم زنده موندن، و داشتن خانواده ی سالم فراتر از هر کدوم از این هدف های موقتی باشه. الان فکر نمی کنم که لازم باشه این کار رو انجام بدم، اما اگر لازم شده اولویت من سالم شدن فکر و روحمه.
انگار مانیفست جندق داره کاملتر میشه. فراتر از اون چشم انداز اهداف 8 گانه، ایم موضوع قرار می گیره که این روال زندگی باید اصلاح بشه. اصل اینه و اونها اهداف جانبی و اگر بنا باشه اون اهداف جانبی جلوی سالم شدن و اصلاح این وضعیت زندگی رو بگیره موقتا به خواب مب برمشون. الان و در این لحظه (بعدا رو نمی دونم) برام واضحه که این برام مهمترین چیزه.
چند تا نکته از مانیفست جندق رو میخوام به خودم یادآوری کنم:
اول اینکه تغییرات یک شبه اتفاق نمی افتند. یک پروسه است و قدم به قدم پیش میاد. نه همش یه جا. امروز و بعد از نوشتن اون مانیفست تو تبدیل به یه آدم دیگه نشدی، تو فقط تصمیم گرفتی که توی این مسیر میخوای حرکت کنی. عوض شدن یه فرآیند طولانی تره. بنابراین بخاطر اینکه هنوز اون آدم نیستی خودتو سرزنش نکن.
دوم اینکه غیر انعطاف پذیر نباش. اگر شاید الان نمی کشی که بری سر درس اما فکر می کنی بیرون رفتن برات مفیده برو. اگر خودت رو با بیرون نرفتن تنبیه کنی هم از این رونده میشی هم از اون مونده. به خودت اعتماد کن.
سه اینکه اگر الان رها اینجوریه، نق نقو و لوس وآویزون، این بچه است. و این جوری "هست". این جزو مسائلیه که باید قبولش کنی. حالا باید ببینی که با این مساله الان چه کاری از دستت بر میاد که بکنی. یادت باشه که یه تکنیک اینه که بچه رو اون مود خوبش نگه داری. یعنی تو بازی و شادی و اکتیو بودن. در اون صورت اولا که اگر بعدش هم حوصله اشن رو نداشتی از خودت خیالت راحته که تا تونستی براش وقت گذاشتی. یه حسی هم میگه که اگر این کار رو بکنی و به اندازه کافی طولانی و مرتب، این جیغ جیغو و نق نقو بودنش هم خود به خود درست میشه.
زود مایوس نشو. انعطاف پذیر باش و جایی که لازمه خودت رو با شرایط وفق بده. به خودت اعتماد کن. یه حسی میگه تو مسیر درستی هستی.
11/1/93
خونه – 6:34 عصر