924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

درس خوندن و تصادف

بعد از اخری، بعد از نوشتن اون نامه، داشتم آل احمد رو به سمت کردستان میومدم که در مورد این داستان کنکور یه فکری از سرم گذشت. که این که فرض کن مثلا تصادف کرده بودی. چندین هفته بستری بودی و درد می کشیدی و نمی تونستی درس بخونی. یا مریضی سختی گرفته یودی. یا خلاصه هر گرفتاری دیگه ای مثلا فیزیکی پیدا کرده بودی و نمی تونستی درس بخونی. آیا در اون صورت هم باز خودتو مقصر می دونستی و سرزنش می کردی؟

این داستان کار و بیکاری و دکتر و همه ی اون آت و آشغالای دیگه ای که پیش اومد هم شاید کم از مریضی و تصادف نداشت. با این تفاوت که اونا فیزیکی بودند و این فکری. واقعا تمرکز توی اون شرایط کار آسونی نبود و وقتی هم که تلاش کردم شدنی نبود. بهر حال من همین بودم. همین ... بودم. نه اون چیزی که باید یا میتونستم باشم.  


عکسهای قدیمی - ایمیل (!)

دیروز داشتم عکسهای قدیمی رو که روی CD داشتیم نگاه می کردم. عکسهای حوالی سال 84 – 85. و با دیدن چهره ی رضوان چقدر جا خوردم. با دیدن اون عکسها انگار یاد روزهایی افتادم که دلم می خواست هر لحظه و دقیقه ام رو پیش اون بگذرونم. روزهایی که شاید حتی به فاصله ی چند ساعت دل تنگش می شدم. روزهایی که الان فکر می کنم اون موقع چقدر دوستش داشتم. انگار یادم میفته که چقدر از بودن باهاش خوشحال بودم. یادم میفته که چقدر نسبت بهش شهوت داشتم و اون برام کاملا یک زن بود. یک زن.

از بین فولدرهای رنگ لباساش رد میشدم. عکسهایی که برای من با لباسهای مختلف و رنگهای مختلف می انداخت و من اونها رو تو فولدرهایی به اسم رنگ لباساش دسته بندی کرده بودم و در تنهایی های خودم اونها رو تماشا می کردم. با علاقه و اشتیاق و شهوت. اون عکسهای با مقنعه اش که الان که دوباره نگاهشون می کنم چهره ی آشنا و فوق العاده دوست داشتنی کسی رو می بینم که شاید عاشقش شدم.

شاید هم نه. شاید هم تو اون موقعیت اون تنها دختری بود که می تونستم بهش نزدیک بشم. ولی الان هم که به اون عکسها نگاه می کنم، به اون صورت آروم و زیبا و منحصر به فرد، باز هم دوستش دارم. انگار سمبل چیزهاییه که دوستشون دارم. 

چی شد که الان حوصله اش رو ندارم؟ دیگه اون کشش و جاذبه رو نسبت بهش ندارم. دلم براش تنگ میشه اما بیشتر برای بودنش. مثل اینکه به بودن کسی عادت کرده باشی و نبودنش کلافه ات کنه. چطوری اون دختری رو که ازش نمی تونستم جدا شم، تبدیل کردم به یه شیئ توی خونه. برام معمولی شده و به خودم اجازه میدم که هر دم و دقیقه با حرفهام و رفتارم اذیتش کنم و آزارش بدم. ناراحت شدنش برام زیاد مهم نیست و شدم مثل این مردای آشغال که –خجالت می کشم اینو بگم- ولی انگار توی خونه است که خدمتم رو بکنه و هر چی هم که بهش می گم نکن اون میگه خودم دوست دارم انجام بدم.

بزرگترین چیزی که توی ذهنم چرخ می خوره اینه که چی شد که اینجوری شد؟ که اون آدمی که اینقدر دوست داشتم و هر کاری می کردم که خوشحال شه و مدام تو فکرش بودم که چطوری نذارم غم و غصه بهش فشار بیاره حالا خودم شدم بزرگترین فرشته ی عذابش.


92/10/28


***


امروز هم مثل چند روز قبل ترش بی حوصله ام. از سر بیکاری بعد ناهار دوباره بهش زنگ زدم. و احساس کردم که الان اون هم دردمه هم درمونم. داستان اون بلاگ و خشم من از این قضیه که عاملش همسر بود شاید اصلی ترین دلیل کرختی و بی حوصلگیمه و عصبانیت منفعلانه امه و برای فرار از این بی حوصلگی هم به خودش زنگ می زنم. 

چند روز پیش براش یه نامه نوشتم و سعی کردم دقیقا چرک اون زخم هایی رو در بیارم و تاول های چرکینی رو بترکونم که  داره وجودم رو می خراشه. رک و دردناک. تلخ و نیش دار. ولی بعدش شبش اون عکس های زمان دانشگاه رو که دیدم، دلم نیومد اون نامه رو بهش بدم. بیرحمانه بود. دلم نمی خواست چنگش بندازم. حداقل الان دلم نمی خواست.



پ.ن: دقت کردم نوشتنم خیلی بد و ضعیف شده. انگار قبلا بیشتر روی کلمات مسلط بودم.