924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

دلتنگی + سرمایه ها

آره دلم واسه شیوا تنگ شده. نمی دونم از دلتنگی واقعیه یا فقط اینکه میدونم دیگه قرار نیست باشه دارم اذیتم می کنه. قبل ااز این هم بهش فکر می کردم اما اینقدر آشکار و نهان اذیتم نمی کرد. نگرانش هم هستم. دیشب میخواستم برم دم کلاس و خواهرش رو پیدا کنم و ازش احوال شیوا رو بپرسم. به نظر خودنمایی اومد. و اینکه حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ حالا مثلا حالش بد باشه چه غلطی می تونم براش بکنم. اون کاری رو که نباید می کردم مدتهاست که کردم. 

درد دارم. دلتنگی دارم. دوست دارم باهاش حرف بزنم. نمی دونم جلسه ی بعد که کلاس برم چه اتفاقی خواهد افتاد. مدام عکسهاش رو نگاه می کنم. نوشته هاش رو میخونم و چت هامون رو هر جاش که یادم میفته می رم پیدا می کنم و دوباره میخونم. و صداش .. 

من که میدونستم همچین دردی در انتظار هر دومون هست چرا شروع کردم. شاید نمی دونستم. شاید مطمئن نبودم. شاید امیدوارم بودم اوضاع طور دیگه ای پیش بره. ولی درد هست. فکر می کنم تو این یکی دو روزه که اینقدر دوست دارم بخوابم علاوه بر اثر قرص جدید (تری فلوروپرازین) یه میل گنگ به خوابیدن برای فرار از فکر کردن به اونه.


***


برگشتن بعد از حدود 6 ماه به این وبلاگ. 9 اردیبهشت 94. دکترم رو دارم میرم. الان تقریبا یکسال شد. گروه هم همین طور. و اگر پیچوندن های وسطش رو حساب نکنیم یکسالی هست که دارو هم مصرف می کنم. الان تو دوره ی آسنترا و کلونازپام و کاربامازپین و تر فلوروپرازین هستم. فکر می کنم خیلی تغییر کردم. حالا خیلیش رو نمی دونم ولی تغییر کردم. آروم تر شدم. رفتارم با آدم ها بهتر شده. تحملم کمی بهتر شده. فکر می کنم از نظر بدنی سالم ترم. از نظر عاطفی سرکوب هام کمتر شده. اضطرابم تا دوسه هفته پیش خیلی کم نشده بود ولی با برگشت تری فلوروپرازین بهتر شده. البته خیلی از زمینه هاش بخاطر جلسات با دکتر ضعیف تر شده اند. یعنی همون موضوعات من رو کمتر تحریک می کنند. من تو این یکسال گذشته بزرگتر شدم شاید بیشترش تو همین دوسه ماه اخیر بوده شاید از اوایل آذر به بعد. 

این روی خودم کار کردن انگار تبدیل به یه فرآیند لذت بخش شده برام. یه جورایی انگار راضیم از خودم. از اینکه دارم روی این رشد خودم کار می کنم. شاید آینده ی روشنی علیرغم همه ی این دردها در انتظارم باشه.


***

شاید من سرمایه هایی دارم.. که حداقل رضوان و شیوا بارها سعی کردن به من بقبولونن.. ولی من حتی از قبول کردنش سرباز زدم. شاید بخاطر اینکه ترسیدم از بار توقعاتی که در صورت پذیرش از خودم پیدا خواهم کرد و به ازای تک تک اون توقعات غالبا بالا، سعی کردم خودم رو پایین تر ببینم. داشتن این سرمایه ها به معنی عملی شدن 100% همه ی اونها در تمامی شرایط نیست. بلکه صرفا وجودشه که زمانهایی که تحریک میشه میتونه ظهور بکنه. 
شاید قبول نکردنشون همچنین به این دلیل بوده که انگار قبول کردنش مترادف با بهترین بودن در اون هست. مثلا اگر قبول کنم باهوشم یعنی باید نابغه باشم و از اون جایی که مطمئنا اثبات و دیدن اینکه نابغه نیستم اصلا کار سختی نیست نمی پذیرم که حتی نسبتا باهوشم. 
چقدر این با اون جمله ی springboard مترادفه که: بزرگترین اشتباه اینه که خوب بودن در چیزی رو معادل بهترین بودن در اون چیز قلمداد کنی.
شاید یکیش این باشه که من حساسم و به ظرافت هایی توجه می کنم که شاید هر مردی نکنه. یعنی یکم با احساسم و توجه به برخی ریزه کاری ها دارم که باعث انگیخته شدن برخی دخترها میشه.
سرمایه ی دیگر اینکه می تونم عمیقا محبت داشته باشم و اون رو ابراز کنم. اگر بخوام میتونم کاری کنم که دیگران دوستم داشته باشند. ظرفیت این رو دارم که زیاد محبت کنم و در مقابل هم زیاد محبت ببینم.
شاید از نظر ظاهری جذابیت هایی داشته باشم. قیافه ام خوب باشه نه عالی که هر کی می بینه از هوش بره اما اونقدر خوب که اگر کسی به ویژگیهای من جذب بشه چهره ام براش امتیاز نسبتا مثبتی حساب بشه. 
شاید کمی باهوشم. نه نابغه. نه بی نظیر. و نه به هیچ وجه ممتاز. بلکه خوب نسبت به عموم جامعه. که میتونه به نوعی جذابیت محسوب بشه.
اینکه میتونم خوب حرف بزنم. بازهم نه در حد یک شاعر مستعد یا نویسنده ی قهار، بلکه بازهم نسبت به عمومی از جامعه و اونقدر هست که وقتی فرصت کافی برای بروزش باشه جلب توجه بکنه. 
اینکه قدرت تحلیل خوبی دارم. بازهم بالاتر از عموم جامعه. می تونم خیلی مسایل رو (نه همه) بی طرفانه ببینم و بررسی بکنم. گاهی راهکارهای خوبی ارائه بدم. گاهی نقطه نظر ها و نگرش هایی رو مطرح کنم که شاید خیلی از آدم های متوسط دیگه بهش توجه نکرده باشند.

شاید خلاصه ی اینها اینه که من یه آدم متوسط خوبم. نه عالی. نه بی نظیر. نه قهرمان. یک نفر بالاتر از متوسط. و پایین تر از بهترین. و شاید باید انتظاراتم از خودم رو با همین تنظیم کنم. اشکالی در تلاش برای رسیدن به بهترین نیست، ولی سرزنش از جایی بالاتر از متوسط خوب شاید باید بی معنی باشه. من یک متوسط خوب هستم. پس می تونم در حد متوسط خوب از خودم انتظار داشته باشم. در عین حال با رضایت و بدون سرزنش برای رسیدن به بهترین تلاش کنم. من شاید در حد یک دانشگاه خوب در تهران باشم. شاید حتی در حد دانشگاه تهران. ولی اونچه هستم امروز مال شریف نیست. هر چند میتونم برای رسیدن به شریف تلاش کنم. بدون سرزنش. بدون اضطراب. بدون فشار. بدون عذاب وجدان. 

این دوباره من رو شاید سیستم فکری دوگانه میندازه.  فکر کردن باینری. فکر کردن dichotomic. یا بهترین یا مزخرف. یا نفرت یا عشق. یا خشم یا بی تفاوتی. یا سختگیری یا بخشش بی اندازه. یا شور یا بی نمک. یا پرخوری یا رژیم سخت. شاید این به نوعی محصول جانبی اون کمال طلبی نامطلوب باشه. اینکه تو هرچیزی کمال رو نه در تطابق حداکثری با محیط و بهترین نتیجه بلکه حاصل به حداکثر رسوندن عوامل سازنده ی اون تفکر باشه. نقطه ی تعادل در ساختار عمل گر در ذهن من معنا نداره. همه چیز صفر و یک هست.
نمی دونم شاید در بعضی مسائل و مواقع این سیستم صادق باشه، این فکر کردن صفر و یکی کمک بکنه ولی شاید به مراتب بیشتر از اون مواقعی هست که کمال مطلوب نقطه ای بین صفر و یک، بنا بر مقتضیات زمان و محیط و هدف مطلوب هست (چقدر فیلسوفانه شد!)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد