924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

بعد از رستوران باربد

الان از صحبت با ساناز برگشتم.

در مجموع فضا و جو خوبی حاکم بود و آخرش هم با پیشنهاد رفت و آمد خانوادگی از طرف اون تموم شد ولی چند تا چیز پیش اومد که رو مخمه. ار بعضی عصبانی ام و از بعضی نه:

1- اینکه من روی قضیه کنترل نداشتم. یعنی ضعیف به نظر رسیدم. آرامشم نسبت له او کمتر بود. احساساتی بودم. انگار نیاز به حرف زدن و درد دل داشتم. نگاه کردن توی چشماش برام سخت بود. کارام رو توجیه می کردم. سعی در قانع کردن اون داشتم. احساس می کردم از موضع ضعف حرف می زنم. شبیه حسی که سیروس روز حرف زدن درباره ی من با ساناز داشت. ناراحت بودم از اینکه داشتم بهش اعتراش می کردم که چرا من دیده نمی شم. یعنی کاملا از موضع پایین تر

2- اون گفت که من دیگران رو از بالا نگاه می کنم. مثلا رفتارم با نیلوفری تحقیر آمیز بود و حتی با بابک که بعدا هم پشت من گفته بود چرا این ایقدر آدم سختیه و با هستی راحت تر بودند.

3- اینکه من داشتم تلاش می کردم ثابت کنم من سونی رو دوست دارم. و دل در گرو سامسونگ ندارم. تاینکه از تعریف کردن از هاشم نیا و قنادان و سامسونگ هیجان زده می شدم و نسبت به انها “WOW” داشتم.

4- اینکه نمی دونم به زور دارم سعی می کنم گوسفند سفیده باشم، رفتاررم رو مطابق میل دیگران تغییر بدم. لزوما پر حرفی کنم که دیگران احساس ناراحتی نکنند. اینکه شاید من مثل جابز هستم اما دارم سعی می کنم خودم رو به یک آدم معولی مثل دیگران تغییر بدم.

5- اینکه چرا حرفهایی که اون می زد رو قبول می کردم. چرا همش اون راست می گفت؟ و چرا همش ایده های من غلط ار آب در میومد. راهکارهای اون درست بود و نکته هاش.

6- آیا من از قبل غرورم برای اینکه دیگران رو قبول نکنم و حرف اونا درست از آب در نیاد روی کارها و ایده های خودم لجبازی می کنم و پافشاری ی کنم؟

7- اینکه همش تسلیم می شم که اکی من باید رفتارم رو عوض کنم. من باید خودم رو با شما وفق بدم؟

8- چرا مثلا توی گروه اینقدر خد اونها من رو برتر می بینند و اززم تعریف می کنند اما اینجا با وجود اینکه ساناز فقط 3 سال از من بزرگتره این همه از من جلوتره، درکش دقیق تره، کمتر احساساتی میشه، کمتر نیاز به حرف زدن و درددل کردن داره. محکم تره. حرفهاش انگار سنجیده تره. به این راحتی می تونه بگه  من به درد CEO نمی خورم چون اون آدم باید Show داشته باشه. بدرد Business Planning بیشتر می خورم. مثل عزت (که تو دفتر هست و اصلا نمی دونم کی هست). چون من نمی تونم Show داشته باشم؟ آیا اصلا باید دنبالش باشم؟ 

آیا من در درون خودم احساس کوچکی می کنم؟ که باید به ساناز توضیح بدم که خودم رو عوض خواهم کرد؟ و حاضرم اونچه که از من انتظار می ره رو انجام بدم؟ اینکه تشنه ی توجهم؟ اینکه میخوام بزرگتر باشم ولی در واقع در اون قد و قواره نیستم؟ یا اینکه هستم، اما خودم رو قبول ندارم. آیا همش دنبال تایید دیگرانم و نمی تونم خودم رو بدون تایید دیگران تحمل بکنم؟

آیا پختگی لازم رو در کارهام و زندگیم و فکرم ندارم؟ مثل بچه ها فکر و رفتار می کنم؟ درگیر و وسواسی و ترسو ام؟

ایا من واقعا مثل گفته ی ساناز بی سیاست هستم؟ هر چی تو دلمه میگم؟ در صورتی که نباید این کار رو بکنم؟ مثل بزدل ها احساسم رو قایم بکنم؟

چقدر اعتماد به نفسم پایینه!

چرا نمی تونم با آدم هایی که غرور دارند کار بکنم. چرا نمی تونم تعامل بکنم. چرا همش با کسانی که قدرت دارند در حال کشمکش هستم؟ همش جر و بحث. چرا با آدم های قوی نمی تونم کار بکنم؟ چرا با هر آدم قدرتمندی یا باید قهر باشم یا در جدال یا تسلیم محض؟ چرا نمی تونم خلاف میل دیگران حرف بزنم. چرا نمی تونم به مغازه دارها تشر بزنم بدون اینکه ناراحتی پیش بیاد؟ قیافم اینجوریه؟ بیش از حد جدی ام؟ 

خوبی هایی که تو بحث امروزمون بود این بود که اولا اون هم به یکی دو تا چیز از ایراداتش اعتراف کرد. مثلا اینکه اول مقاومت می کنه بعد می پذیره. نگذاشتم فضا به سمت محکوم کردن و شخصی شدن پیش بره و فضا رو تا آخر دوستانه نگه داشتم. به نظرم تا حدودی از ذهنیت کم کار بودن خودم کم کردم (هر چند که اصلا اصل وجود چنین ذهنیتی واقعا تا چه حد قابل قبوله!!) و از عملکرد خودم دفاع کردم. چیزهایی که تو ذهن اون اشکال منه رو فهمیدم و با پاسخ ندادن به چند تا فیدبکش کمی اعتمادش رو جلب کردم. 

جالب بود که (نمی دونم دقیقا چه طور توصیف کنم) انگار بلد بود که چطوری مشتش رو باز نکنه. یعنی وقتی به برخورد هاش با افراد مختلف فکر می کنم می بینم از بیشترشون خوشش نمی یاد و شاید در برهه هایی حس خوبی بهشون نداشته باشه، اما و رفتارش اثری از اون حس ها نیست. مثلا فکر می کنه گاهی که مثلا بابک فس فس می کنه، اما تو میتینگ هاش خیلی بهش منتقل نمی کنه که به نظر من فس فسو هستی. انگار یه نقاب و یه لبخندی داره که همیشه رو صورتشه و فقط خودش می دونه واقعا احساسش چیه. و این اذیتش نمی کنه و بار رو ی دوشش نمی گذاره.

من چزا نسبت به همه ی آدم ها موضع دارم؟ جبهه و جایگاه دارم؟ اون ها برای خودشون و من تو جایگاه خودم نیستم؟ حتما باید تحقیر بشن و اشکالاتشون گرفته بشه؟

چقدر خوبه که من دارم با رفتن پیش روانشناس این پروژه ی اصلاح رو آهسته و پیوسته پیش می برم. مثل یک کامپلکس از مشکلات، مثل یه کلاف سر در گم با گره های مختلف که گاهی باید اول یکی رو باز کرد، بعد کمی از دیگری و بعد برگشت به اولی، یعنی مثل یک پروژه ی قدم به قدم. مثل یک پازل که نمی تونی از یه گوشه اش شروع کنی به ساختن و پیش رفتن. و به صورت خطی نمی تونی حلش کنی. بلکه باید ببینی الان کجاها معلومه و کجاها رو میشه ساخت و از همون جا به ترتیب پیش بری. شاید خود پازل درست کردن تمرین خوبی برای حل کردن مسائل نسبتا پیچیده ای باشه که به صورت خطی نمی شه حلشون کرد.

تلاش های قبلی من برای حل مشکلاتم این طور بود که یه روز تصمیم می گرفتم کلا آدم دیگه ای بشم یعن چندین مشکل رو همزمان حل کنم. مشکلاتی که هر کدوم شاید یه پروژه ی یه ساله باشند و سرعت حل کردن هر کدوم به سرعت حل شدن بقیه بستگی داشته باشه. و چون عملا حل هرکدوم کار ساده ای نبود (چه برسه به کلش یه جا) به همین خاطر بعد از یه دت متوقف می شد و به نتیجه نمی رسید. ذهنم سنگین شد و کمی سردرد گرفتم.


نمی دونم چرا دوباره این حس بد اومدن از خودم و حس ناراحت و ناراضی بودن از دست خودم بر من مستولی هستش بعد این جلسه؟ از این ناراحتم که چرا اون ایرادایی که بالا داشتم رو داشتم. ناراحتم که چرا هی خودم رو کوچک و کوچک تر می کنم تو نظر ساناز یا دیگران. و هی با این حرف زدن ها و این کم ظرفیت نشون دادن خودم از ارزشم کم می کنم. انگار خودم رو بیشتر لو می دم. کوچک بودنم رو. اعتماد به نفس نداشتن ام رو. ناراضی بودنم رو (و نمی دونم چرا با نوشتن اینا سبک تر نمی شم؟) 

چیزی که تازگی در این مواقع آرومم می کرد این بود که به این فکر کنم که این واقعیته. این چیزیه که هست. تو این هستی که هستی. تو واقعا همین حس ها رو داری و همین فکرها رو می کنی و level تو همین جاست. پس چرا از خودت توقع داشتی که یه چیز دیگه توی این نشست نشون بدی؟ این فقط ندونستن و حفظ کردن یه سری تکنیک نیست. بلکه نگرش تو هست. احساس عدم اعتماد به نفس و insecure  بودن تو.