924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

آهان! خودشیفتگی!

ذهن من خیلی می چرخه. شاید این هم نوعی بیش فعالیه. و وقتی پراکنده شد برگردوندنش خیلی سخته. 

من برای خودم خیلی مهم ام. خیلی بت هستم. شاید این ریشه ی تقریبا تمام رفتارهای منه. شاید به خاطر همین نمی تونم از افکار و احساساتم بگذرم. حالا این لزوما کل دلیل نیست. 

ولی انگار اگر اول صبح سفره ی افکارم پهن نشه و همه چیز توش پیدا نشه  و بتونم متمرکز باشم، مقاومتم در برابر کار کردن و تمرکز روی هر کاری که میخوام انجام بدم خیلی کمتر میشه. انگار اگر بگذارم اون چرخ افکار شروع به چرخیدن بکنه و هزار تا موضوع توش بیاد، دیگه نگه داشتنش در حوزه و چارچوب افکار مربوط به کار خیلی سخت میشه. نه فقط مربوط به کار بلکه مربوط به همه چی. شاید به نحوی این بیش فعالی ذهن باشه تا بیش فعالی جسمی یا بدنی. چرا من اینجوری ام و دیگران نیستن؟ نمی دونم! شاید هیچ وقت هم ندونم. شاید ژنتیک. یعنی به احتمال زیاد ژنتیک. شاید زمینه های محیطی که باعث شدن این ویژگی ژنتیکی رشد کنه و قوی تر بشه. این پراکندگی ذهنیه شاید که ذهن من رو کمی به وجهه ی هنری و خلاقانه نزدیک می کنه و از نظم و تمرکز دور می کنه. هر کدوم ویژگی خودشون رو دارن. شاید وسواس اومده رو این نشسته و مزید بر علت شده. وقتی یه فکری میاد دیگه نمی ره. کمال گرایی هم اومده باز روش نشسته. وقتی فکرم به یه چیزی حتی ارزشمند مشغول شده، دلش خواسته تا تهش بره. علاوه بر همه ی اینها حس مجبور بودن برای انجام یک کار و مقاومت شدید من دربارش هم کمک می کنه. یعی اینکه به خاطر عذاب وجدان و حس تعهد احساس می کنم که باید اون کار رو انجام بدم، و در همین لحظه تمام قدرت من بسیج میشه که از زیر بار اون اجبار فرار کنه. به قول شیوا من فشار خارجی رو نمی تونم تحمل کنم. پس با تموم وجود در برابرش مقاومت می کنم. حتی اگر این فشار خارجی حس تعهد، عذاب وجدان یا گناه خودم باشه. برگشتم سر حلقه! یادم میفته دوباره! شیوا: "تو با خودت خیلی حال می کنی. شاید یه نوع خودشیفتگی!" پس کسی حق نداره این بت بزرگ رو به کاری مجبور کنه. کسی حق نداره بگه بالای چشمش ابروه. کسی حق نداره حرفی بزنه که کاراش، رفتارهاش، ایده هاش، فهمش، و تشخیصش رو زیر سئوال ببره. باز گاهی اون حرف دکتر هم میاد و همین اثرها رو تقویت می کنه. اینکه من فقط از خودم کار می کشم. استراحت ندارم. عشق و حال واقعی ندارم. خسته ام. کلا خسته ام. شاید باز اینجا ربط پیدا می کنه به خسته بودن از این همه بار مسئولیتی که از بچگی رو دوش خودم احساس کردم و می کنم.

ولی وقتی به زور یا ترس یا هر محرک دیگه ای یه ذره این چرخ رو از حرکت نگه می دارم، خیلی زود دچار اینرسی اش و Herding Effect میشم و بعدش راحت می تونم بهتر کار کنم. [ شاید کلا اگر مثال چرخ رو برعکسش رو میزدم یعنی اول ساکن بود بعد با زحمت به حرکت در میومد خیلی بهتر می نشست!!] کلا من هر کاری خودم انجام بدم خیلی زود بهش ایمان میارم و انجامش میدم. مواقع زیادی هم عاشق کارهای خودم میشم حتی اگر خیلی هم خوب نباشند. چون خودم که خیلی قبولش دارم داره این کار رو انجام میده! پس حتما کار خوبیه. حالا چه این کار کار خوب و درست و مثبتی باشه. چه کار منفی و آسیب زننده ای (که معمولا دیگران در این مواقع من رو به لج کردن نسبت متهم می کنن.) 

در واقع غرور که میرنقی تو پیش دانشگاهی و هزار نفر دیگه تا حالا گفته اند شاید در واقع تعبیر دیگه ای از همون خودشیفتگی هستش. و وقتی عاشق این بت هستی از اینکه در بالاترین جایگاه نیستی و نیستش احساس عذاب و ناراحتی و افسردگی می کنی. شاید اصلا اینکه دوست داری نوشته هات رو به بچه های گروه بدی، یا تو وبلاگ بگذاری اینه که داری خودت رو به شکلی به دیگران عرضه می کنی.

 شاید به خاطر همین من بچگی شلوغ و شیطون نبودم خیلی، ولی بزرگتر از سنم رفتار و فکر می کردم. چرا دوست داشتم در بچگی این جمله در باره ی من صادق باشه که انگار روحم در جسمم جا نمی شه؟ 

سوسمار و کار نکردن

آیا وقتی می خوام مثلا ورزش برم اینقدر از خودم می پرسم که دوست دارم برم یا نه؟ حتی اگر یه درصدی دلم بخواد بمونم بازم خودمو میندام توش و از خونه می رم بیرون. پس چرا برای کار کردن اینقدر از خودم می پرسم و اینقدر بیشتر سختم میاد که کار کنم؟

شاید اول اینکه اون سوسمار درون من با ورزش و گردش و اینا خیلی بیشتر حال می کنه و تفریح براش داره تا نشستن و ور رفتن با یه فایل اکسل. اساسا اون براش جذاب تره و مشوق های نسبتا فوری تری، حتی اگر تعریف رضوان باشه براش داره تا کار که اصلا معلوم نیست دیده می شه یا نه و اصلا اثر بخش خواهد بود یا نه و بیشتر از اینکه مشوقی توش باشه حس وظیفه است.

دوم اینکه تو ورزش هدف فقط تموم کردن اون سانس هستش، در حالیکه در مورد کار اینقدر روی هم تلنبار شده که حالا حالا ها تموم نمی شه در حدی که حس خوشایند به تو بده. جالبه انگار تا وقتی کار کردن رو شروع نکردی غمی و غصه ای و ترسی هم چیزی نداری، ولی به محض اینکه شروع می کنی نگرانی و استرس امونت نمی ده.

سوم اینکه اصلا همین نشستن پشت میز یک برنامه ای شده و یک عادت نه برای کار کردن که برای کار نکردن. یعنی محیط و محرک های اطراف به کار نکردنت کمک می کنه تا کار کردنت. 

ضمن اینکه در کار کردن یه عذاب وجدان شدید و یه اجباری هم هست که در مورد ورزش کردن حس اختیار و انتخاب به مراتب بیشتره.

به هر حل هر کدوم از این عوامل اگر سهم حداقلی هم داشته باشند بالاخره وقتی روی هم میان اونقدر قوی می شن که می تونن جلوی کار کردن من رو بگیرند.

هر چقدر که میگذره می بینم ابعاد بیشتری از مشکلاتم رو شناسایی می کنم. اما تغییر معناداری که کمک بکنه و واقعا سبب و انگیزه ی حرکت بشه نه هنوز. حداقل در مورد کار نه هنوز. هر چند الان دارم همزمان با خیلی چیزها می جنگم. همین الان در حالت عادی قبل از رفتن به گروه اضطراب شدیدی داشتم که در حالت عادی اش هم نمی تونستم کار کنم. چه برسه به امروز که بعد از یک هفته بی خبری ازش شیوا اولین روزی هست که خواهم دیدش. نمی دونم زود میاد یا نه. وقت میشه باهاش حرف بزنم یا نه. حال و احوالش چطوریه. حال و احوال خودم چطور خواهد بود وقتی ببینمش. چکار بکنم و چکار نکنم. 

بهر حال باز هم شاید راه حل از لحظه و تصمیم و دفعه شروع میشه. از اعتماد به خودم. از اینکه اگر شروع به کار بکنم قرار نیست تمام عقب افتادگی هام رو یکجا جبران کنم. از اینکه اون اجبار رو تبدیل به اون میل برای راحت تر خونه رفتن بکنم و بهتر نشون دادن خودم. شاید برداشتن اون مانع هایی که باعث می شن من متمرکز و علاقمند کارم رو انجام ندم. شاید از اینکه محیطم رو تغییر بدم برای کار.شاید بخشی اش هم پذیرش هست که آقا کار فعلا همینیه که هست. پس سعی کن خودت رو باهاش وفق بدی. در حدی که توانش رو داری و کشش اش و داری. دوباره تو مود درست کردن یک شبه ی همه چیز نری. حجم کار رو اینقدر بزرگ نکنی که از پسش بر نیای و وسطش ببری.


بعد از رستوران باربد

الان از صحبت با ساناز برگشتم.

در مجموع فضا و جو خوبی حاکم بود و آخرش هم با پیشنهاد رفت و آمد خانوادگی از طرف اون تموم شد ولی چند تا چیز پیش اومد که رو مخمه. ار بعضی عصبانی ام و از بعضی نه:

1- اینکه من روی قضیه کنترل نداشتم. یعنی ضعیف به نظر رسیدم. آرامشم نسبت له او کمتر بود. احساساتی بودم. انگار نیاز به حرف زدن و درد دل داشتم. نگاه کردن توی چشماش برام سخت بود. کارام رو توجیه می کردم. سعی در قانع کردن اون داشتم. احساس می کردم از موضع ضعف حرف می زنم. شبیه حسی که سیروس روز حرف زدن درباره ی من با ساناز داشت. ناراحت بودم از اینکه داشتم بهش اعتراش می کردم که چرا من دیده نمی شم. یعنی کاملا از موضع پایین تر

2- اون گفت که من دیگران رو از بالا نگاه می کنم. مثلا رفتارم با نیلوفری تحقیر آمیز بود و حتی با بابک که بعدا هم پشت من گفته بود چرا این ایقدر آدم سختیه و با هستی راحت تر بودند.

3- اینکه من داشتم تلاش می کردم ثابت کنم من سونی رو دوست دارم. و دل در گرو سامسونگ ندارم. تاینکه از تعریف کردن از هاشم نیا و قنادان و سامسونگ هیجان زده می شدم و نسبت به انها “WOW” داشتم.

4- اینکه نمی دونم به زور دارم سعی می کنم گوسفند سفیده باشم، رفتاررم رو مطابق میل دیگران تغییر بدم. لزوما پر حرفی کنم که دیگران احساس ناراحتی نکنند. اینکه شاید من مثل جابز هستم اما دارم سعی می کنم خودم رو به یک آدم معولی مثل دیگران تغییر بدم.

5- اینکه چرا حرفهایی که اون می زد رو قبول می کردم. چرا همش اون راست می گفت؟ و چرا همش ایده های من غلط ار آب در میومد. راهکارهای اون درست بود و نکته هاش.

6- آیا من از قبل غرورم برای اینکه دیگران رو قبول نکنم و حرف اونا درست از آب در نیاد روی کارها و ایده های خودم لجبازی می کنم و پافشاری ی کنم؟

7- اینکه همش تسلیم می شم که اکی من باید رفتارم رو عوض کنم. من باید خودم رو با شما وفق بدم؟

8- چرا مثلا توی گروه اینقدر خد اونها من رو برتر می بینند و اززم تعریف می کنند اما اینجا با وجود اینکه ساناز فقط 3 سال از من بزرگتره این همه از من جلوتره، درکش دقیق تره، کمتر احساساتی میشه، کمتر نیاز به حرف زدن و درددل کردن داره. محکم تره. حرفهاش انگار سنجیده تره. به این راحتی می تونه بگه  من به درد CEO نمی خورم چون اون آدم باید Show داشته باشه. بدرد Business Planning بیشتر می خورم. مثل عزت (که تو دفتر هست و اصلا نمی دونم کی هست). چون من نمی تونم Show داشته باشم؟ آیا اصلا باید دنبالش باشم؟ 

آیا من در درون خودم احساس کوچکی می کنم؟ که باید به ساناز توضیح بدم که خودم رو عوض خواهم کرد؟ و حاضرم اونچه که از من انتظار می ره رو انجام بدم؟ اینکه تشنه ی توجهم؟ اینکه میخوام بزرگتر باشم ولی در واقع در اون قد و قواره نیستم؟ یا اینکه هستم، اما خودم رو قبول ندارم. آیا همش دنبال تایید دیگرانم و نمی تونم خودم رو بدون تایید دیگران تحمل بکنم؟

آیا پختگی لازم رو در کارهام و زندگیم و فکرم ندارم؟ مثل بچه ها فکر و رفتار می کنم؟ درگیر و وسواسی و ترسو ام؟

ایا من واقعا مثل گفته ی ساناز بی سیاست هستم؟ هر چی تو دلمه میگم؟ در صورتی که نباید این کار رو بکنم؟ مثل بزدل ها احساسم رو قایم بکنم؟

چقدر اعتماد به نفسم پایینه!

چرا نمی تونم با آدم هایی که غرور دارند کار بکنم. چرا نمی تونم تعامل بکنم. چرا همش با کسانی که قدرت دارند در حال کشمکش هستم؟ همش جر و بحث. چرا با آدم های قوی نمی تونم کار بکنم؟ چرا با هر آدم قدرتمندی یا باید قهر باشم یا در جدال یا تسلیم محض؟ چرا نمی تونم خلاف میل دیگران حرف بزنم. چرا نمی تونم به مغازه دارها تشر بزنم بدون اینکه ناراحتی پیش بیاد؟ قیافم اینجوریه؟ بیش از حد جدی ام؟ 

خوبی هایی که تو بحث امروزمون بود این بود که اولا اون هم به یکی دو تا چیز از ایراداتش اعتراف کرد. مثلا اینکه اول مقاومت می کنه بعد می پذیره. نگذاشتم فضا به سمت محکوم کردن و شخصی شدن پیش بره و فضا رو تا آخر دوستانه نگه داشتم. به نظرم تا حدودی از ذهنیت کم کار بودن خودم کم کردم (هر چند که اصلا اصل وجود چنین ذهنیتی واقعا تا چه حد قابل قبوله!!) و از عملکرد خودم دفاع کردم. چیزهایی که تو ذهن اون اشکال منه رو فهمیدم و با پاسخ ندادن به چند تا فیدبکش کمی اعتمادش رو جلب کردم. 

جالب بود که (نمی دونم دقیقا چه طور توصیف کنم) انگار بلد بود که چطوری مشتش رو باز نکنه. یعنی وقتی به برخورد هاش با افراد مختلف فکر می کنم می بینم از بیشترشون خوشش نمی یاد و شاید در برهه هایی حس خوبی بهشون نداشته باشه، اما و رفتارش اثری از اون حس ها نیست. مثلا فکر می کنه گاهی که مثلا بابک فس فس می کنه، اما تو میتینگ هاش خیلی بهش منتقل نمی کنه که به نظر من فس فسو هستی. انگار یه نقاب و یه لبخندی داره که همیشه رو صورتشه و فقط خودش می دونه واقعا احساسش چیه. و این اذیتش نمی کنه و بار رو ی دوشش نمی گذاره.

من چزا نسبت به همه ی آدم ها موضع دارم؟ جبهه و جایگاه دارم؟ اون ها برای خودشون و من تو جایگاه خودم نیستم؟ حتما باید تحقیر بشن و اشکالاتشون گرفته بشه؟

چقدر خوبه که من دارم با رفتن پیش روانشناس این پروژه ی اصلاح رو آهسته و پیوسته پیش می برم. مثل یک کامپلکس از مشکلات، مثل یه کلاف سر در گم با گره های مختلف که گاهی باید اول یکی رو باز کرد، بعد کمی از دیگری و بعد برگشت به اولی، یعنی مثل یک پروژه ی قدم به قدم. مثل یک پازل که نمی تونی از یه گوشه اش شروع کنی به ساختن و پیش رفتن. و به صورت خطی نمی تونی حلش کنی. بلکه باید ببینی الان کجاها معلومه و کجاها رو میشه ساخت و از همون جا به ترتیب پیش بری. شاید خود پازل درست کردن تمرین خوبی برای حل کردن مسائل نسبتا پیچیده ای باشه که به صورت خطی نمی شه حلشون کرد.

تلاش های قبلی من برای حل مشکلاتم این طور بود که یه روز تصمیم می گرفتم کلا آدم دیگه ای بشم یعن چندین مشکل رو همزمان حل کنم. مشکلاتی که هر کدوم شاید یه پروژه ی یه ساله باشند و سرعت حل کردن هر کدوم به سرعت حل شدن بقیه بستگی داشته باشه. و چون عملا حل هرکدوم کار ساده ای نبود (چه برسه به کلش یه جا) به همین خاطر بعد از یه دت متوقف می شد و به نتیجه نمی رسید. ذهنم سنگین شد و کمی سردرد گرفتم.


نمی دونم چرا دوباره این حس بد اومدن از خودم و حس ناراحت و ناراضی بودن از دست خودم بر من مستولی هستش بعد این جلسه؟ از این ناراحتم که چرا اون ایرادایی که بالا داشتم رو داشتم. ناراحتم که چرا هی خودم رو کوچک و کوچک تر می کنم تو نظر ساناز یا دیگران. و هی با این حرف زدن ها و این کم ظرفیت نشون دادن خودم از ارزشم کم می کنم. انگار خودم رو بیشتر لو می دم. کوچک بودنم رو. اعتماد به نفس نداشتن ام رو. ناراضی بودنم رو (و نمی دونم چرا با نوشتن اینا سبک تر نمی شم؟) 

چیزی که تازگی در این مواقع آرومم می کرد این بود که به این فکر کنم که این واقعیته. این چیزیه که هست. تو این هستی که هستی. تو واقعا همین حس ها رو داری و همین فکرها رو می کنی و level تو همین جاست. پس چرا از خودت توقع داشتی که یه چیز دیگه توی این نشست نشون بدی؟ این فقط ندونستن و حفظ کردن یه سری تکنیک نیست. بلکه نگرش تو هست. احساس عدم اعتماد به نفس و insecure  بودن تو.


قبل از عید 93

امروز تصمیم گرفته بودم هیچ کار متفرقه ای انجام ندم و از اول صبح روع کنم کارهای شرکت رو سر و سامون دادن. اما حالا که میخوام شروع کنم بازهم مثل همیشه دست و دلم نمی ره. دارم فکر میکنم که چی باعث میشه بخوام هرکاری رو انجام بدم غیر از اون کاری که باید انجام بدم.

چیزی که به فکرم رسید این بوده که چون میخوام اون کاری که انجام میدم بی نقص باشه یا فراتر از استاندارد باشه. یا در موردش هر اطلاعاتی که لازم دارم رو اول جمع کنم بعد با یه دید کامل اونچه که میخوام رو در بیارم. مثلا الان شمشیر(!) ازم خواسته که دو تا عکس نمونه از بهترین کارایی که فکر می کنیم در طول سال انجام دادیم براش بفرستم. ولی بجای اینکه تو گزارشا بگردم یه چی پیدا کنم ایمیل زدم به همه که برام عکس بفرستن. یا میخوام با خودش در مورد حقوق صحبت کنم. دست و دلم نمی ره چون فکر می کنم به اندازه کافی آماده نیستم. یا میخوام شروع کنم گزارشام رو درست کنم، ولی همش فکر می کنم که یه کار دیگه مونده که الان باید در حال انجام دادن اون باشم. یا همش برای انجام هر کاری یه تارگت توی ذهنم نقش می بنده که معمولا بالا هم هست و معیار موفقیت رسیدن به اون تارگته و اگه به هر دلیلی حوصله اش رو نداشته باشم و یا امکاناتش رو کلا اصلا سراغ انجام اون کار نمی رم و رو میارم به کارهای دیگه ی متفرقه  مثل همین الان. شاید اگه این یکساعت وقتی رو که دارم محتویات گوشی رو خالی می کنم (کار الکی) یا حتی این رو می نویسم، صرف انجام یکی از اون کارهای مزخرف کرده بودم تا االان انجام شده بودن.

فیس بوقم رو چند وقتی بود بسته بودم. چون وقتم رو خیلی زیاد می گرفت بدون اینکه من متوجه بشم. الان میبینم که تنها اتفاقی که افتاده اینه که جای فیس بوق با چیزای دیگه عوض شده. بازی Clash of Clans، فیلم دیدن (به اندازه اش خوبه ها)، یا کارهای سرکاری دیگه. یعنی این وقت به چیز مفیدی تبدیل نشده.

امروز با شمشیر حرف زدم. که قول اضافه حقوق چی شد. میگه اولا من گفتم اگر اتفاق خیلی خاص و خارق العاده ای تو بازار بیفته اضافه حقوق می دم. الان business as usual  هستش و اتفاق خاصی نیفتاده و کم و بیش همه چیز مثل زمان هستی هستش با این تفاوت که تازه اون حقوقش از تو خیلی کمتر بود. تازه بودجه هم ندارم. تازه اون منو خیلی آپدیت تر نگه می داشت و منو تو لوپ میگذاشت اما تو این کار رو هم نمی کنی. 

کم و بیش همه ی چیزایی که می گفت همون چیزایی بود که انتظار داشتم بگه. و از همون موقع که ساناز همون رقم رو برای امسال هم گذاشته بود می دونستم تلاش خیلی فایده نداره و فقط میخواستم حرفم رو زده باشم. با وجود این بیشتر به خاطر این زنگ زدم چون به کوشا گفته بود چرا خودش با من صحبت نکرده در مورد مشکلش به جای تو و خواستم از این داستان برای جلوتر بردن رابطه ام باهاش استفاده کنم. البته گفتم که کار از زمان هستی هم 20% پوشش بیشتر شده و هم کیفیت کارها. بهش هم گفتم تو اگر توقع کار ویژه ای داری باید به من بگی که قبول کرد. بهر حال کلا دارم به این نتیجه می رسم که انگار اساسا من به هیچ کاری دل نمی دم چون اون کار ویژه ی رویایی عجیب و غریبی که من تو ذهنم ساختم نیست. حالا خودمونیم مگه من چکار دارم میکنم، چقدر تلاش می کنم که اینقدر توقع دارم وضعم بهتر از این باشه. نه تلاض ویژه و 


ناتمام


19/12/93 - سوموب

عکس اسکنک روی دیوار!

زانوهام درد می کنه. دیروز بعد از چند وقتی دوباره رفتم دویدم. شهرک غرب دور ایران زمین. حال داد. با موزیک خوب حال خوبی داد و تو اون حال خوب یه ایده هایی به سرم زد. مسخره نکنی ها ولی این حس مالیخولیایی که دارم با مزه است. یعنی سوینگ به دو اکستریم مختلف طی یه روز. 
به این فکر ی کردم که عکس اسکنک (!!) رو بزنم به دیواراتاق توی شرکت. مبناش ین بود که اگر من به هر صورت اینجا گیر افتادم و نه راه پس دارم نه راه پیش، پس بهتره به خودم تو قبول کردن این موقعیت کمک کنم. قبول کردن نه به معنای پذیرش و درجا زدن، بلکه به معنی تلاش برای استفاده و بهره مندی هرچه بیشتر و تلاش برای عوض کردن اینجا. تاکید می کنم با در نظر گرفتن اینکه فعلا آپشن بهتر ندارم.
چیزی که الان حین نوشتن این به ذهنم میرسه اینه که خوب هرکسی موقعیت بهتر داشته باشه در هر صورت میره، حالا تو چه هواشو داشته باشی چه نه. پس یارو هر وقت داشت میرفت باید نگهش داری و اون هم اگه پیشنهادت بهتر باشه وامیسته. یعنی الان من. اینا میدونن که من الان جای بهتر ندارم و اگر بخوان میتونن اون جای مثلا بهتر SS رو هم از من بگیرن، پس دلیلی برای خوشحال کردن من ندارند یا اگر هم دارند این ریسک رو می کنند. به جملات اون روز HM فکر کن. "همه فکر می کنن که فقط اونا توی شرکت کارمی کنند، و موفقیت شرکت بخاطر اوناست."
عوض کردن شرایط این روزهایی که اینجا از دست میره غیر ممکنه. اینجا بحث اینه که تو یا با ریسک تهدیدشون می کنی یا واقعا موقعیتش رو داری. اینا با تو معامله کردند. مسئول زندگی تو نیستند. مسئول بیشتر حقوق دادن به تو نیستند. مسئول حفظ رفاه زندگی تو نیستند. الان هم حاضر نیستند شرایط این معامله رو تغییر بدهند. اینا بلدند از قدرتی که دارند توی مذاکره استفاده کنند، کاری که همیشه با SS ها می کنند. اینا بلدند ریسک کنند و نگران Bottom Line نباشند. منصفانه یا غیر منصفانه بودنش مهم نیست. مهم اینه که این توافق صورت می گیره یا نه. یادته دکتر در وصف اون دکتر خدایار با چه تحسینی می گفت:"ماکیاول پسر خالشه!" "اخلاقیات توی تجارت بی معنیه"
موضوع همینه. اگر نمی تونی فعلا عوضش کنی باهاش کنار بیا.

4:45 عصر دوشنبه 23 اردیبهشت
دفتر – هوای ابری و بادی و طوفانی