924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

قبل از عید 93

امروز تصمیم گرفته بودم هیچ کار متفرقه ای انجام ندم و از اول صبح روع کنم کارهای شرکت رو سر و سامون دادن. اما حالا که میخوام شروع کنم بازهم مثل همیشه دست و دلم نمی ره. دارم فکر میکنم که چی باعث میشه بخوام هرکاری رو انجام بدم غیر از اون کاری که باید انجام بدم.

چیزی که به فکرم رسید این بوده که چون میخوام اون کاری که انجام میدم بی نقص باشه یا فراتر از استاندارد باشه. یا در موردش هر اطلاعاتی که لازم دارم رو اول جمع کنم بعد با یه دید کامل اونچه که میخوام رو در بیارم. مثلا الان شمشیر(!) ازم خواسته که دو تا عکس نمونه از بهترین کارایی که فکر می کنیم در طول سال انجام دادیم براش بفرستم. ولی بجای اینکه تو گزارشا بگردم یه چی پیدا کنم ایمیل زدم به همه که برام عکس بفرستن. یا میخوام با خودش در مورد حقوق صحبت کنم. دست و دلم نمی ره چون فکر می کنم به اندازه کافی آماده نیستم. یا میخوام شروع کنم گزارشام رو درست کنم، ولی همش فکر می کنم که یه کار دیگه مونده که الان باید در حال انجام دادن اون باشم. یا همش برای انجام هر کاری یه تارگت توی ذهنم نقش می بنده که معمولا بالا هم هست و معیار موفقیت رسیدن به اون تارگته و اگه به هر دلیلی حوصله اش رو نداشته باشم و یا امکاناتش رو کلا اصلا سراغ انجام اون کار نمی رم و رو میارم به کارهای دیگه ی متفرقه  مثل همین الان. شاید اگه این یکساعت وقتی رو که دارم محتویات گوشی رو خالی می کنم (کار الکی) یا حتی این رو می نویسم، صرف انجام یکی از اون کارهای مزخرف کرده بودم تا االان انجام شده بودن.

فیس بوقم رو چند وقتی بود بسته بودم. چون وقتم رو خیلی زیاد می گرفت بدون اینکه من متوجه بشم. الان میبینم که تنها اتفاقی که افتاده اینه که جای فیس بوق با چیزای دیگه عوض شده. بازی Clash of Clans، فیلم دیدن (به اندازه اش خوبه ها)، یا کارهای سرکاری دیگه. یعنی این وقت به چیز مفیدی تبدیل نشده.

امروز با شمشیر حرف زدم. که قول اضافه حقوق چی شد. میگه اولا من گفتم اگر اتفاق خیلی خاص و خارق العاده ای تو بازار بیفته اضافه حقوق می دم. الان business as usual  هستش و اتفاق خاصی نیفتاده و کم و بیش همه چیز مثل زمان هستی هستش با این تفاوت که تازه اون حقوقش از تو خیلی کمتر بود. تازه بودجه هم ندارم. تازه اون منو خیلی آپدیت تر نگه می داشت و منو تو لوپ میگذاشت اما تو این کار رو هم نمی کنی. 

کم و بیش همه ی چیزایی که می گفت همون چیزایی بود که انتظار داشتم بگه. و از همون موقع که ساناز همون رقم رو برای امسال هم گذاشته بود می دونستم تلاش خیلی فایده نداره و فقط میخواستم حرفم رو زده باشم. با وجود این بیشتر به خاطر این زنگ زدم چون به کوشا گفته بود چرا خودش با من صحبت نکرده در مورد مشکلش به جای تو و خواستم از این داستان برای جلوتر بردن رابطه ام باهاش استفاده کنم. البته گفتم که کار از زمان هستی هم 20% پوشش بیشتر شده و هم کیفیت کارها. بهش هم گفتم تو اگر توقع کار ویژه ای داری باید به من بگی که قبول کرد. بهر حال کلا دارم به این نتیجه می رسم که انگار اساسا من به هیچ کاری دل نمی دم چون اون کار ویژه ی رویایی عجیب و غریبی که من تو ذهنم ساختم نیست. حالا خودمونیم مگه من چکار دارم میکنم، چقدر تلاش می کنم که اینقدر توقع دارم وضعم بهتر از این باشه. نه تلاض ویژه و 


ناتمام


19/12/93 - سوموب

...Keep your friends close

Keep your friends close and keep your enemies closer.


قبلا این عبارت رو بارها شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نکرده بودم تا چند روز پیش که جناب کوروش(!) رو صدا کردم به اتاقم تا در طراحی یک کمپین کمکم کنه. من ازش هیچ وقت خیلی خوشم نمی اومد حتی اون موقعی که مستقیم زیر دست خودم کار می کرد. به نظرم آدم شل و ولیه ولی بچه خوبیه. اینجا که اومدم احساس می کنم یه جورایی با من اوکی نیست.کارهایی هم که می کنه به نظرم یه جور نامحسوسی تلاش در defy کردن من داره. اون روزی که داشتم باهاش حرف می زدم احساس کردم که این طوری اعتمادش رو بیشتر به خودم جلب می کنم و نزدیک به خودم نگهش می دارم تا ضرری به من نرسونه و اگر زمانی من خواستم صدمه ای بهش بزنم قضیه موجه تر جلوه کنه. فکر کنم اینجور فکر کردن و حرف زدن و عمل کردن خیلی تحت تاثیر این سریال House of Cards هستش ولی بهرحال فکر می کنم باید یاد بگیرم این طرز زندگی رو. یاد اون حرف فرانک میافتم که میگفت: فکر کردی من فقط با چند تا لبخند و محکم دست دادن تونستم این مقام رو برای سه دوره حفظ کنم؟


دوست داشتم و دوست دارم که رابطه ی بین من و همسر شبیه رابطه ی فرانک و کلیر تو همون سریال می بود. شاید هر از چند گاهی از هم دور می شدن ولی در هر صورت خودشون می دونستن که هیچ کسی جای اونو براشون نمی گیره. اگر همسر رو نداشتم فکر می کنم توی زندگی همیشه جای خالیش رو احساس می کردم. شاید گاهی درگیر احساسات و هیجانات می شم، بی تاب می شم و فراری، اما تهش چیزی جای اونو برام نمی تونه بگیره.


داشتم فکر میکردم که چرا وقتی عصری می رم خونه بازهم همش باید فکرم یا درگیر کارکردن باشه یا درگیر پول یا درگیر پیشرفت؟ مدام در حال ارزیابی کردن و نمره دادن و غلط گرفتن از خودم باشم. اینکه چررا اینکارو کردم و اون کارو نکردم و اون یکی کارو یه جور دیگه کردم. چرا نمی شه وقتی می رم خونه راحت و بی دغدغه بشینم با بچه ام بازی کنم، کتاب بخونم، راحت فیلم ببینم، بازی کنم، آشپزی کنم، اوریگامی درست کنم و اصلا بدون ناراحتی استراحت کنم.

شاید ریشه اش همون بحث اولویت ها تو کتاب 7 عادت باشه. وقتی اولویت های آدم برای خودش شفاف نباشه و در موردشون با خودش به نتیجه نرسیده باشه مشخصه که هر کاری که انجام میده تو اولویتشون شک می کنه. البته وقتایی هم هست که تو اولویت هات رو می دونی ولی کشش و آمادگی اینکه بر مبنای اولویتت عمل کنی نداری.


آره فرق هست

آره فرق هست. بین من و کوشا. امروز که داشت کار می کرد دیدم چقدر فوکوس و متمرکز و agile بود. سریع. بدون mess. Direct and Clear . سریع فایل رو باز کرد و دقیقا موضوع مورد نظر رو آورد و شروع کرد به تغییر دادن. لیست رود شو ها رو. بدون نگهداشتن اطلاعات قبلی بدون ترس از بهم زدن اطلاعات و فرمت ها. اگر من میخواستم دقیقا همون کارها رو انجام بدم اول که چند روز تاخیر مینداختمش بعد هم با هزار بدبختی و هزارتا فایل سابقه درست کردن انجامش می دادم. ولی اون خیلی راحت کارهای زیادی رو که مستلزم سوییچ کردن بین این همه چیزه انجام میده. این چند سال به نظرم خیلی بزرگترش کرده. این چند سالی که من هم باید صرف بزرگ شدن می کردم و در عوض صرف ور رفتن به خودم کردم.

ببین چقدر راحت از کنار Distraction ها میگذره. حتی خیلی راحت می ترسه و نگران میشه. مثلا سر اون قضیه ی دزدیه. احساس می کنم در مقابلش انگار خیلی بچه به نظر میام. اینقدر که من درگیر ریزه کاری ها هستم. همین که الان دارم این چیزا رو می نویسم. اینکه اینقدر درگیر این جزییات تو اتفاقات و مشاهدات هستم. الان داره همزمان House of Cards هم پخش یشه

یکشنبه 11 اسفند 92

بعدا

دوباره دو سه روزیه بی حوصله ام. 

شاید از اینجا شروع شد که دیدم تو لیست حقوق سال آینده عدد سال بعد من تغییری نکرده و شاید با این شدت پیدا کرد که دیدم همکار سابق و ارشد فعلی، داره دنبال headhunt Agency می گرده واسه ی اون سمت فروشی که وقتی داشتم میومدم قولش رو به من داده بود و احتمالا با اون گریه ی دیوانه کننده ی فرزند محترم که باعث شد صبح تا عصر دیروز رو سردرد داشته باشم به اوج خودش رسید. البته حتما کل کلم با اون دختره ی پررو داستان کودک نویس تو خونه ی ماکان اینا هم بی تاثیر نبود. زمینه ی قضیه هم که با دردسر های ماشین چیده شده بود.

واسه در س خوندن هم همش تاب می خورم بین که چی و من می تونم. همش تصور شریف تو ذهنمه که اگر اونجا قبول شم و برم چی می شه و من کی میشم.

کلا پس زمینه ی ذهنم اینه که این کار آینده نداره. یعنی من به آینده اش خوش بین نیستم. تجربه و سابقه ی فیلد کمک زیادی به من برای رفتم به مسیری که دوست دارم نمی ده. الان دارم گاهی توجه می کنم به تفاوت هایی که من با ساناز دارم. اینکه اون علیرغم زن بودنش کمتر احساسات رو توی کار دخیل  می کنه و علیرغم اینکه منطقی و خشک تصمیم می گیره کسی به بد اخلاقی و عصبیت متهمش نمی کنه. اینکه روی یک کار نمی خوابه. سریع فکر می کنه و تصمیم می گیره و عمل می کنه و کار رو پیش می بره. با هیچ کس OK به معنی دربست قبول داشتن یا نداشتن نیست ولی در عین حال طوری رفتار می کنه که دشمن نمی تراشه واسه خودش. حتی وقتی ازشون شاکیه و باهاشون مخالفت می کنه.
تو این برهه از زندگی با اشکالات بیشتر اعصاب خرد کن تا جدی ماشین، به این فکر می کنم که ماشین رو عوض کنم. معلومه که دوست دارم یه ماشین بهتر و مدل بالاتر بگیرم. اما از اون طرف به همه ی دلایلی فکر می کنم که قبولشون کردم که این کار تو بلند مدت یه تصمیم بد و ناشیانه ی اقتصادیه که فقط شاید لذت کوتاه مدتی رو و ارضای فوری رو فراهم کنه ولی در بلند مدت میخ به تابوت وضعیت اقتصادی خانواده است.  هزینه های اضافی ماشین، پولی که بلوکه میشه و نه تنها ارزش زا نیست بلکه ارزشش افت هم می کنه.

{وضعیت زندگی با بچه هم هر روز داره بدتر میشه. حتی وقتایی که باهاش خوبم به محض اینکه شروع به گریه می کنه حالت تهاجمی و نفرت عجیبی همه ی وجودم رو می گیره. احساس می کنم هیچ لینکی من و اون رو به هم وصل نمی کنه و فقط می خوام که نباشه. از طرف دیگه برای این قضیه خودم رو از یه طرف و بقیه رو از طرف دیگه مقصر می دونم. خودم رو برای اینکه شرایط زندگی رو طوری درست کردم (و بخشی اش هم به دلیل شرایط جامعه بهم تحمیل شده) که نمی تونم خودم بالا سر بچه ام باشم و کشش اش رو داشته باشم که تربیتش کنم. از طرف دیگه هم دیگران مثلا همسر لوسش می کنن. توجه بیخود، بغلی کردن و اطلاعت محض از هر چی که بچه طلب می کنه. کلا داریم یه روانی و دردسر بار میاریم. گاهی البته از ذهنم میگذره که شاید بچه ای که اینطوری بار بیاد درایو بیشتری برای رسیدن به خواسته هاش خواهد داشت. 
نمی دونم سراغ روانشناس رو بگیرم یا نه. این همه پول خرج کنم که چی بشه؟ اصلا آخرش نتیجه داره یا نه؟ یا فقط باز یه فرار دیگست. ولی قطعا از راهکارهای احمقانه و تخیلی که بگذریم نمی تونم زندگی با بچه رو این طوری ادامه بدم. تا الان خدا رو شکر چیزی پیش نیومده اما اگر یه زبونم لال تو مواقع این حالتهای تهاجمی کنترلم از دستم در بره و کاری انجام بدم که برگشت پذیر نباشه اونوقت  واقعا خودم رو نمی بخشم. این چیزیه که مداوما منو باز تشویق می کنه به دنبال کردن دکتر. 
علاوه بر این، موارد و مشکلات قدیمی هم که از قبل بوده هست و با توجه به اینکه اگه قرار بود خودم حلشون کنم تا حالا این اتفاق افتاده بود، نمی دونم دیگه تا کی قراره بارشون رو بکشم. مثلا همین دعوای لفظی پشت آیفون که سر سروصدای مهمونا ایجاد شد. بابتش هی گاه و بیگاه استرس می گیرم. وقتی هم که می بینم رضوان  هم با ترس و لرز کاری رو انجام میده که سر و صدا نشه بیشتر لجم در میاد. توی ذهنم مدام با این داستان درگیرم و سناریوهای مختلفی می چینم که چطور باید این قضیه رو هندل می کردم. وقتی فکر می کنم می بینم که از یه طرف واقعا کشش خودخوری این رو نداشتم که بازهم در برابرش عقب نشینی کردم. و وقتی هم که عقب نشینی نکردم و روی چیزی که معتقدم حقمه ایستادم این برخورد با من شد. اونچه که نمی فهمم اینه که بقیه چطور بدون دعوا کردن مشکلاتشون رو حل می کنند؟ مثلا همش فکر می کنم که ساناز اگه این داستان براش پیش میومد آیا کارش به این شکل برخورد می کشید؟ چون فکر می کنم نه، انگار همش دنبال اشکال کار خودم میگردم که چرا من نمی تونم هندل کنم قضیه رو. که بدون اینکه تسلیم بشم کار خودم رو انجام بدم و مجبور یه دعوا و تحمیل استرس به خودم و خانواده ام نشم. شاید این فرق توی تفاوت های بنیادین شکل فکر کردن من با دیگران باشه. اینکه من همه ی تعاملات رو برنده بازنده می بینم، به نسبت زودتر از دیگران ناراحت و عصبانی میشم. ته همه چیز رو باید دربیارم و باید همه چیز از جمله روابط با همسایه ها تو بهترین حالت باشه. به خاطر اینکه شاید از درگیری می ترسم. می ترسم شکست بخورم. یا در هر صورت فکر می کنم کار احمقانه ایه که وقت و انرژی و اعصابم رو صرف همچین درگیری بکنم. دلم نمی خواد مداوما در حالت استرس و آماده باش باشم. این بار من همه ی سعیم رو کردم که با همسایه ها درگیر نشم و فضای اون خونه رو برای خودم فضای امنی از نظر روانی بکنم ولی به این نقطه که رسید نتونستم باز عقب نشینی کنم. چون یه جورایی اصلم بود. اگر باز هم عقب می نشستم این داستان تا ابد ادامه می داشت. الان هم شاید ادامه داشته باشه. آره شاید. ولی چه کار دیگه ای می تونستم بکنم؟ آروم بهش بگم که نمی خوام سر و صدا رو قطع کنم؟ مگه تو اون لحظه تند صحبت کردن دست من بود؟ من سعی کردم آروم باشم و به اعصابم مسلط و شاید تند گفتم ولی این حداکثر توان کنترلم بود. و اگه این برای کنترل یارو و قطع مکالمه کافی نبود بهر حال بیشتر از این خارج از توان من بود. چون این اتفاقات در لحظه می افتند نه با هشدار و آمادگی قبلی که تو بتونی مرحله به مرحله کل حرفها و حس ها و عکس العمل ها رو کنترل کنی. حالا اونچه نتیجه ی نامطلوب فعلیه اینه که من مداوما باید توی یه حالت پر استرس و آماده باش باشم چون میدونم ممکنه این دوباره پیش بیاد. فرمت این اتفاقات عینا همون فرمت اتفاق دبیرستان آوینی و عینا همون داستان با رییس دانا تو خونه ی شهر زیبا و شبیه همون داستان تاکسی توی میدون تجریشه باز شبیه اون داستان آژانس و رنو و هفت تیر توی پل رومیه}

(پی نوشت 1: این قسمت نیمه کاره رها شده)

بدبختی اینه که اگر همون قبلی بخوام برم عملا بعد از ساعت کار نمی رسم. دور وبری ها هم آدم به درد بخور هنوز نیافتم. یه کلینیک اینجا هست ولی فکر کنم از این داغون هاست. آدم درست حسابی توش نیست.
هر وقت نگاهم به شکمم میفته هم یاد ورزش میفتم. دوست دار این کار رو هم بکنم ولی طبق معمول از انواع و اقسام تنبلی گرفته تا دیر خونه برگشتن همش جلوشو میگیره. چند وقتی غذامو کنترل کردم ولی دوباره از دستم در رفت. دیدن لین شکمی که تو این لباسا میفته واقعا یه خجالت تخمی درونی درست می کنه.

کمی هم از وضعیت خرج شاکی ام. ماه پیش حدود 3.5 میلیون تومن اضافه بر خرج معمول ماهانه خرج کردیم. حدود 2 تومن ماشین. یک تومن کفش واسه رضوان. 500 هم انواع خرده ریزوغذای بیرون. از یه طرف میگم رضوان با این فشاری که روشه، بچه، بخش جدید توی کار، بالا و پایینی های من و کلا پولی که داره در میاره واقعا حقشه که سطح رفاهش که از زمان هورداد من و خرید خونه پایین اومده دوباره به حد قابل قبولش برسه که حداقل دغدغه ی دیگه ای غیر اینا نداشته باشه. از اون طرف هی میخوام زودتر به اون تارگت های مالیمون برسیم. کمی هم احتمالا خسیس بازیه و اینکه پول رو باید جمع کرد. احتمالا این ماه هم همین داستان پیش بیاد چون برنامه دارم حدود 2 میلیون تومن لباس برای خودم از دبی بخرم. وضعیت لباسای من هم مخصوصا با همزمان پاره شدن این دو تا جینم، تراژیک شده.

دوشنبه 5 اسفند 92 - سوموب