امروز تصمیم گرفته بودم هیچ کار متفرقه ای انجام ندم و از اول صبح روع کنم کارهای شرکت رو سر و سامون دادن. اما حالا که میخوام شروع کنم بازهم مثل همیشه دست و دلم نمی ره. دارم فکر میکنم که چی باعث میشه بخوام هرکاری رو انجام بدم غیر از اون کاری که باید انجام بدم.
چیزی که به فکرم رسید این بوده که چون میخوام اون کاری که انجام میدم بی نقص باشه یا فراتر از استاندارد باشه. یا در موردش هر اطلاعاتی که لازم دارم رو اول جمع کنم بعد با یه دید کامل اونچه که میخوام رو در بیارم. مثلا الان شمشیر(!) ازم خواسته که دو تا عکس نمونه از بهترین کارایی که فکر می کنیم در طول سال انجام دادیم براش بفرستم. ولی بجای اینکه تو گزارشا بگردم یه چی پیدا کنم ایمیل زدم به همه که برام عکس بفرستن. یا میخوام با خودش در مورد حقوق صحبت کنم. دست و دلم نمی ره چون فکر می کنم به اندازه کافی آماده نیستم. یا میخوام شروع کنم گزارشام رو درست کنم، ولی همش فکر می کنم که یه کار دیگه مونده که الان باید در حال انجام دادن اون باشم. یا همش برای انجام هر کاری یه تارگت توی ذهنم نقش می بنده که معمولا بالا هم هست و معیار موفقیت رسیدن به اون تارگته و اگه به هر دلیلی حوصله اش رو نداشته باشم و یا امکاناتش رو کلا اصلا سراغ انجام اون کار نمی رم و رو میارم به کارهای دیگه ی متفرقه مثل همین الان. شاید اگه این یکساعت وقتی رو که دارم محتویات گوشی رو خالی می کنم (کار الکی) یا حتی این رو می نویسم، صرف انجام یکی از اون کارهای مزخرف کرده بودم تا االان انجام شده بودن.
فیس بوقم رو چند وقتی بود بسته بودم. چون وقتم رو خیلی زیاد می گرفت بدون اینکه من متوجه بشم. الان میبینم که تنها اتفاقی که افتاده اینه که جای فیس بوق با چیزای دیگه عوض شده. بازی Clash of Clans، فیلم دیدن (به اندازه اش خوبه ها)، یا کارهای سرکاری دیگه. یعنی این وقت به چیز مفیدی تبدیل نشده.
امروز با شمشیر حرف زدم. که قول اضافه حقوق چی شد. میگه اولا من گفتم اگر اتفاق خیلی خاص و خارق العاده ای تو بازار بیفته اضافه حقوق می دم. الان business as usual هستش و اتفاق خاصی نیفتاده و کم و بیش همه چیز مثل زمان هستی هستش با این تفاوت که تازه اون حقوقش از تو خیلی کمتر بود. تازه بودجه هم ندارم. تازه اون منو خیلی آپدیت تر نگه می داشت و منو تو لوپ میگذاشت اما تو این کار رو هم نمی کنی.
کم و بیش همه ی چیزایی که می گفت همون چیزایی بود که انتظار داشتم بگه. و از همون موقع که ساناز همون رقم رو برای امسال هم گذاشته بود می دونستم تلاش خیلی فایده نداره و فقط میخواستم حرفم رو زده باشم. با وجود این بیشتر به خاطر این زنگ زدم چون به کوشا گفته بود چرا خودش با من صحبت نکرده در مورد مشکلش به جای تو و خواستم از این داستان برای جلوتر بردن رابطه ام باهاش استفاده کنم. البته گفتم که کار از زمان هستی هم 20% پوشش بیشتر شده و هم کیفیت کارها. بهش هم گفتم تو اگر توقع کار ویژه ای داری باید به من بگی که قبول کرد. بهر حال کلا دارم به این نتیجه می رسم که انگار اساسا من به هیچ کاری دل نمی دم چون اون کار ویژه ی رویایی عجیب و غریبی که من تو ذهنم ساختم نیست. حالا خودمونیم مگه من چکار دارم میکنم، چقدر تلاش می کنم که اینقدر توقع دارم وضعم بهتر از این باشه. نه تلاض ویژه و
ناتمام
19/12/93 - سوموب
Keep your friends close and keep your enemies closer.
قبلا این عبارت رو بارها شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نکرده بودم تا چند روز پیش که جناب کوروش(!) رو صدا کردم به اتاقم تا در طراحی یک کمپین کمکم کنه. من ازش هیچ وقت خیلی خوشم نمی اومد حتی اون موقعی که مستقیم زیر دست خودم کار می کرد. به نظرم آدم شل و ولیه ولی بچه خوبیه. اینجا که اومدم احساس می کنم یه جورایی با من اوکی نیست.کارهایی هم که می کنه به نظرم یه جور نامحسوسی تلاش در defy کردن من داره. اون روزی که داشتم باهاش حرف می زدم احساس کردم که این طوری اعتمادش رو بیشتر به خودم جلب می کنم و نزدیک به خودم نگهش می دارم تا ضرری به من نرسونه و اگر زمانی من خواستم صدمه ای بهش بزنم قضیه موجه تر جلوه کنه. فکر کنم اینجور فکر کردن و حرف زدن و عمل کردن خیلی تحت تاثیر این سریال House of Cards هستش ولی بهرحال فکر می کنم باید یاد بگیرم این طرز زندگی رو. یاد اون حرف فرانک میافتم که میگفت: فکر کردی من فقط با چند تا لبخند و محکم دست دادن تونستم این مقام رو برای سه دوره حفظ کنم؟
دوست داشتم و دوست دارم که رابطه ی بین من و همسر شبیه رابطه ی فرانک و کلیر تو همون سریال می بود. شاید هر از چند گاهی از هم دور می شدن ولی در هر صورت خودشون می دونستن که هیچ کسی جای اونو براشون نمی گیره. اگر همسر رو نداشتم فکر می کنم توی زندگی همیشه جای خالیش رو احساس می کردم. شاید گاهی درگیر احساسات و هیجانات می شم، بی تاب می شم و فراری، اما تهش چیزی جای اونو برام نمی تونه بگیره.
داشتم فکر میکردم که چرا وقتی عصری می رم خونه بازهم همش باید فکرم یا درگیر کارکردن باشه یا درگیر پول یا درگیر پیشرفت؟ مدام در حال ارزیابی کردن و نمره دادن و غلط گرفتن از خودم باشم. اینکه چررا اینکارو کردم و اون کارو نکردم و اون یکی کارو یه جور دیگه کردم. چرا نمی شه وقتی می رم خونه راحت و بی دغدغه بشینم با بچه ام بازی کنم، کتاب بخونم، راحت فیلم ببینم، بازی کنم، آشپزی کنم، اوریگامی درست کنم و اصلا بدون ناراحتی استراحت کنم.
شاید ریشه اش همون بحث اولویت ها تو کتاب 7 عادت باشه. وقتی اولویت های آدم برای خودش شفاف نباشه و در موردشون با خودش به نتیجه نرسیده باشه مشخصه که هر کاری که انجام میده تو اولویتشون شک می کنه. البته وقتایی هم هست که تو اولویت هات رو می دونی ولی کشش و آمادگی اینکه بر مبنای اولویتت عمل کنی نداری.