924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

مزخرفات

کندن!

اون شدت و قدرت اولیه ای که لازمه آدم رو از عادت های قدیمیش که طی سالها با تمام وجودش آمیخته جدا کنه .

حس استرسی که از گنگ بودن ذهن نسبت به انتخاب جدیدی که پیش رو داره به آدم وارد میشه.

گنگم که چکار کنم چون حسم از هر چیزی که بهش فکر میکنم که انجام بدم منفیه. نمی دونم درسته یا نه، و بعدش به خودم میگم نکنه این هم یه اشتباه دیگه باشه. این همه وقت سرگردون چرخیدی آخرش هم یه انتخاب اشتباه دیگه کردی.

هر انتخابی هم که میکنم انگار یه روزی به همین نقطه می رسه. اون روزی که از سامسونگ اومدم بیرون تو همین حس بودم. نمی خواستم هر روز صبح برای سر کار رفتن خودم رو قانع کنم. ولی الان انگار سر همون نقطه وایسادم.

الان هر سئوالیکه لازمه در مورد خودم بهش جواب بدم رو پرسیدم و جوابش رو هم نوشتم. اگر الان هم همون سئوالات رو از خودم بپرسم به احتمال 90% همون جواب ها رو میدم.

درد اینجاست که اگر همه ی اینها رو شفاف کردم چرا پس اقدام نمی کنم؟ حتی به جواب اینها هم فکر کردم. شاید اینه که از تصمیم اشتباه بیشترمی ترسم تا از اشتباه. از شکست خوردن. همش گوشه ی ذهنم منتظر اون حسی هستم که زمان Sex and the City داشتم.که رها کرده بودم خودم رو از افکار و داشتم چند روزی زندگی می کردم.

شاید انگار حتما باید دلیل منطقی بتونم پشت اون کارایی که میخوام انجام بدم بگذارم تا بتونم انجامشون بدم. شاید هم این نوعی بهانه است برای تعویق انداختن. برای ترس. برای عادت به تنبلی و بی تحرکی. چون در هر صورت اگر کاری نکنی اشتباه نکردی. اگر مسابقه ای ندی شکست نمی خوری.

شاید باز هم دلیل این تاخیر اینه که توقعم از خودم بیش از اندازه است و نتیجه ی هر اقدامی یه شکست دیگه، یه سرزنش دیگه، یه ضربه ی دیگه به ذهنیتم از خوده. چون نمی تونم یه برنامه ی عالی بریزم که الان یهو همه ی مدلهای گرون رو آب کنه، کلا هیچ کاری انجام نمی دم.

گاهی هم به اون قصه ی قطع کردن درخت ها فکر میکنم. که راه میفتی جنگل رو قطع می کنی ولی جنگل اشتباهی رو.از نردبان زحمت می کشی بالا میری ولی نردبانی که به دیوار اشتباهی تکیه داده شده.

ما اون چیزی هستیم که مکررا انجام میدیم. پس تا زمانی که من کار دیگه ای رو، طرزفکردیگه ای رو مرتبا انجام ندم اون طوری نمی شم. اگر default  من غر زدن و تاخیر انداختن و ترسیدن و تنبلی کردن و به خودم استراحت دادن و ... هست تا زمانی که جدی ازشون جدا نشم اتفاقی نمی افته. اگر روزانه به این احتیاج دارم که مرتبا با خودم حرف بزنم و قانع کنم خودم رو، Psyche Up  کنم خودم رو، خوب بکنم. اگر واقعا ضروریه.

هر روز حرف زدن. هر روز روضه خوندن. چقدر بی معنیه. 

 احتیاج به چی داری که خودت رو بدبخت نکنی؟ کی باید مواظبت باشه که زندگیت رو به دست خودت نسوزونی و تباه نکنی؟

توی بلند مدت چی میشه؟ از کجا معلوم که چی میشه؟کی میدونه چی میشه؟ جابز میدونست؟ اون هم نمی دونست. نمی دونست کلاس خطاطی در آینده به چه دردش می خوره. نمی دونست. انگیزه اش چی بود. واااااای .. دوباره مزخرفات.


Give up

لحظه ی تلخیه لحظه ای که می فهمی که به یک عمر زندگی متوسط محکومی. که هیج چیز خاصی نمی شی. که هیج پدیده ای نمی شی. هیج آدم خاصی نیستی و فقط یکی هستی مثل بقیه. شاید با یه سری تفاوت و کم و زیاد. اینکه می فهمی هیجی نیستی و هیج جیزی هم نخواهی شد. برات به صورت گنگی مسجل میشه که بقیه عمرت رو هم به بطالت و جنگیدن و تلاش برای هیج و پوچ صرف میشه. حتی دیگه نمی دونی چی ارزش جنگیدن داره. اصلا چی ارزش داره.


The moment that you realize you are doomed to a life time of mediocrity.

The moment it dawns to you that you don't have what it takes to change anything, to be influential, you just don't have the potential or strength to change the world, even a very small part of it. When you just give in to being a mediocre white collar with dead ambitions and pale and dying dreams.


Just it occurs to you that maybe you can prevent this for your child. 

Then again, its her life not yours. Her chance not yours and you don't have the smallest right to try to live her life by yourself. 


8:15

Small room - 29 Shahrivar 91


P.S:    "Fade to Black" ...


Free Soul

دیروز حس جالبی بهم دست داد.حس زنده بودن و زندگی کردن. چندین بار توی این فضا بودم که من زنده ام و .. وقت دارم ومیتونم این وقت رو اون جوری که دوست دارم سپری کنم. فکرمیکنم این حس از دوباره شروع کردن خوندن زندگی استیوجابز که خیلی راحت اون کارایی رو کردکه دوست داشت زنده شد.

حس اینکه زندگی من مجموعی از روتین های تحمیل شده نیست. یک سری قاعده و باید و نباید تحمیل شده که من بخوام ازشون پیروی کنم. مثل اینکه زندگی مال من شده باشده و هر کاری بخوام میتونم باهاش بکنم. 

غالب اوقات حس درونی که من از زندگی دارم اینه که همش باید یه کاری رو انجام بدم که الان در حال انجامش نیستم. همش نگران و همش ناراضی و همش درحال دعوا کردن خودم که چرا در حال انجام کاری که بابد در حال انجامش باشی نیستی. همش نا خوآگاه منتظر اینکه یه چیزی من رو حرکت بده و به من بگه چکار بکن. یکی که راهنمایی بکنه منو. یه جریانی که من رو با خودش ببره. یه چیزی که من رو هدایت بکنه. از بچگی هم همین طور بودم. همش منفعل که اتفاقی بیفته تا من بهش عکس العمل نشون بدم. 

ندرتا کنش وارد کردم. یه چیزی که نبوده رو از صفر ساختم. کاری رو که فکر کردم – نه ، حس کردم - که درسته رو انجام بدم. اصلان ک.ن لق درست، اون کاری که دلم خواسته رو کردم. نه هیچ وقت اون طوری نبودم. همیشه و در تمام دوران بچگی خودم رو"مجبور" به این دونستم که کاری که میگن درسته رو انجام بدم. اونچه به عنوان درست پذیرفته شده روبکنم. چه از بچگی که فکر میکنم بخاطر کارهای خودجوش احتمالا همیشه منتظر بودم که یکی بیاد دعوام کنه. چه توی دبستان که همش میخواستم پسرخوب و مورد تایید دیگران باشم. چه تو راهنمایی که همیشه یک سری "گناه" وجود داشت که ما "نباید" مرتکب می شدیم و یک سری "ثواب" که باید بهش می رسیدیم. دبیرستان هم که همون چیزی رو هم که بودیم گم کردیم و فقط دور خودمون چرخیدیم.

هیچ حاش نبود که فکر کنم: من زنده ام. و این زندگی مال منه. این زمان. این عمر، این بدن و این انرژی. همیشه یه کاری یه چیزی یه وظیفه ای یه زهر ماری بوده که من "باید" دنبالش میکردم. 

هیچ وقت موضوع این نبوده که من اگر بخوام میتونم این کار رو نکنم. این درس رو نخونم. این رشته رو دنبال نکنم. با این آدم دوست نشم.

ندرتا از خودم پرسیدم: با این کاری که داری می کنی، با این درسی که میخونی، با این چیزی که بهش مشغولی حال می کنی یا نه؟ آیا میخوای عمرتو بدی از اینا بگیری یا نه؟ آیا این کاری که می کنی همون چیزیه که دوست داری عمرت صرفش بشه؟ انگار هیچ وقت مسئولیت عمر خودم رو نداشتم. انگار نه انگار که مال منهو اگر سوخت بشه من عمرم رو از دست دادم.

خیلی وقتا برام عجیب به نظر میاد که تو فیلما یا توی کتابها افراد میرن هر کاری دلشون میخواد می کنن و از زندگیشون لذت می برند انگار اجباری ندارن. و این حس درونی من از اجبار به انجام دادن هر کاری که می کنم اجبار خود ساخته و خود تحمیله. که انگار اونها ندارند.

گفتگوی درونی من با خودم همیشه اینطر بوده:

"باید اینکاروبکنم"

"کار درست اینه"

و نه اینکه:

"آخ جون برم دنبال این کار"

"دلم میخواد الان دنبال این باشم"

انگار بیشتر اوقات سوپر اگوی من با من حرف میزده و اگر بقیه حرف میزدند فقط برای تخطئه شدن بوده.

دوست دارم این حس ادامه داشته باشه. همش از خودم بپرسم: "تویی که داری اینجوری زندگی می کنی، حال می کنی؟ دلت میخواد الان در حال انجام این کار باشی؟

شاید این مجبوریت از اون حس آرمانخواهی و جاه طلبی و آرزوهای بلند بوده باشه. بعید هم نیست.

بهرحل فرمول لذت بردن از زندگی احتمالا شامل این میشه که از کاری که در حال انجامش هستی لذت ببری چون براش دلیلی داری که اون دلیل رو قبول داری. چون خودت قبل داری و نه از لج دیگران یا چون دیگران قبول دارند.

یه حس آرامشی که آره الان خوشحالم از این کاری که دارم انجام میدم.

تبریز – هتل ائل گلی

3:10 عصر- تخت

5 شهریور 91

هویجوری

اساس تناقض توی وبلاگ اینه که خصوصی یا عمومی بودنش معلوم نیست. اگه مطالب خصوصی توش بذاری باید مواظب باشی لو نره و دیگه اصلا داشتنش به چه دردی می خوره، اگه مطالبت عمومی باشه عملا یا مطلبی نداری، یا باید دنبال بیننده جلب کردن باشی، یا به شر و ور گویی می افتی. 

بهرحال امروز نتونستم در مقابل وسوسه ی درست کردن یه وبلاگ نیمه خصوصی مقاومت کنم. 

اینجا احتمالا مطالبی رو که پراکنده می نویسم جمع خواهم کرد. در مورد کار، زندگی، مشغولیت ها، فکر و خیالات و مزخرفات دیگه.