924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

افسردگی

افسردگی.

تا حالا هیچ وقت جدی بهش فکر نکرده بودم. که ممکنه من هم باشم. هر وقت صحبتش شده فکر کردم که بابا من که نیستم.

ولی الان. از وقتی کلمه اش رو از دهن دکتر شنیدم انگار دیدم وصله اش بهم چسبید. 

ناراحتم. انگیزه ندارم. حوصله ندارم. لذت نمی برم. فقط منتظرم اون کاری که دستمه تموم شه. همش از این شاخه به اون شاخه می پرم. و امروز از ذهنم گذشت که این داره روی کارم هم تاثیر می ذاره. برخلاف تصور غالب خودم که نه من مشکلی ندارم که روی کارم تاثیر بگذاره. سعی می کنم به خاطر بیارم که قبلا توی کار چجوری بودم.. نمی دونم شاید زمان سامسونگ هم نارضایتی داشتم و خیلی وقتها Down بودم اما اینکه تا این حد بی انگیزه و بی حوصله؟ بعید می دونم. انگار استراحت هم فقط یه فرصت موقته. یعنی حتی از اون هم لذت نمی برم. وقتی یه مدت آدم ساکنه انگار سکونش یه اینرسی ایجاد می کنه که رفته رفته کامل می خوابوندت. شاید هم مواردی که اخیرا پیش میاد کمک می کنه به این داستان.

برای ایران Country Manager آوردند. و مدام با کوش توی جلسه است. شاید حسودی ام میشه ولی زورم میاد که انگار من یک کار جانبی دارم. که اااا خوب مغازه ها رو هم اینا مرتب می کنن ما بریم به اصل بیزنس برسیم. انگار کار من یه جور کار خدماتیه پیشرفته است. شاید یه دلیل اصلی قضیه این باشه.

دیشب کوش ازم خواست دو تا اسلاید درست کنم که کار MDM ها رو توضیح بده، چون تو مارکت ویزیت روز قبلش با این یارو تو کرج ظاهرا به این برداشت رسیده که ما به این افراد نیازی نداریم و میتونیم جاشون چند تا سرپرست فروش داشته باشیم. و وقتی داشت حرفش تموم می شد گفت می خوای بفرستی من قبلش ببینم!! ... و من اینقدر زورم اومد که کار من به کجا رسیده که همه چیه منو باید اون ببینه و تایید کنه.

همه ی Exposure  مال اونه و هر کاری انجام میشه از توان اون دیده میشه. رابطه اش خیلی خوبه و صدای خنده های بلندش با این یارو تا اینجا میاد. بهرحال معمار کل این قضیه خودش بوده. و من برخوردم با همه خیلی کمه. کلا دیده نمی شم. شاید خودم مقصرم که فعالانه دنبال رابطه درست کردن نیستم. چقدر بدم میاد از اینکه مثل این کارمندای بدبخت بیچاره ی محتاج توجه و ضعیف دارم در مورد خودم حرف میزنم. واقعا انگار مثل شیر یال و کوپال بریده شدم. از کی تا حالا اینقدر اعتماد به نفسم کم شده؟ نمی دونم با خودم دارم چکار می کنم. 

[وقتی این پاراگراف بالا رو خوندم یادم افتاد که گاهی یه حرکاتی انجام میدم در راستای بهتر کردن Exposure خودم. در راستای نشون داد خودم به بقیه. اما به نظرم کارهای بسیار کم اثر کوچک و حقیری میومد در راستای رسیدن به اون حد از اینکه توسط دیگران قبول داشته بشم و مهم تلقی بشم. بعد بلافاصله یاد ایده ی  Adjacent  Possible افتادم. که تو در هر زمانی فقط به جاهایی می تونی دسترسی داشته باشی که در اون زمان دسترسی بهشون میسره. مثلا در همین مورد شاید در زمانی که کسی من رو نمی شناسه من در توانم هست که فقط سلام علیک بکنم. بعد از سلام و علیک میتونم شاید سر یک صحبتی رو باز بکنم. بعد از دوشنستن یه سری چیزا درباره ی طرف می تونم سئوالای شخصی ازش بپرسم و بعد از اینا رابطه ام باهاش اینقر خوب میشه که اون احساس صمیمیت می کنه با من و ... پس آزار دادن خودم بخاطر رابطه ای که هنوز پیش نیازهاش میسر نشده، فقط همینه. سرزنش بی ارزش 94/2/9]

چند روز قبلش هم چنتا موضوع رو مخم رفته بود که الان یادم رفته. یادم اومد می نویسم.

یه موضوع دیگه که رفته رو مخم داستان یارانه بود. رفتم سایتشو باز کردم دیدم نوشته اگر گندش در بیاد سه برابر جریمه و اینا. شماره کارت ملی و کوفت و زهر مار و تا فیها خالدونت رو باید می ریختی بیرون. من هم که محافظه کار حوصله نکردم پرش کنم. و کلا مهلت تموم شد و پر! بعدش تو اخبار شنیدم که گفتن به هر کسی که ثبت نام کرده یارانه رو می دیم حتی اگه حقوق بالا باشه. و بدین ترتیب ماهی 135 هزار تومان پر. بعد همش این رو مخمه که چرا ثبت نام نکردم. حتی اگه نیاز نداشتم خودم میدادمش به یکی دیگه. یا حداقل قسط خونه رو که می داد. یا قبض های موبایل رو. اعصابم ریخت بهم از دست خودم و باز سرزنش و اعصاب خوردی.

حالا این حرفها حرفهای واقعی و از عمق ذهنمه. اما شبیه حرفهای گذشته. حرفهای قبل از جندق 93. من عید امسال یه یازرسی کردم خودمو. و به یه سری نتایجی رسیدم. میخوام این حرفها رو کنار اون نتایج بذارم و ببینم قضیه چیه.


چهارشنبه 4 اردی بهشت 93