924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

عکسهای قدیمی - ایمیل (!)

دیروز داشتم عکسهای قدیمی رو که روی CD داشتیم نگاه می کردم. عکسهای حوالی سال 84 – 85. و با دیدن چهره ی رضوان چقدر جا خوردم. با دیدن اون عکسها انگار یاد روزهایی افتادم که دلم می خواست هر لحظه و دقیقه ام رو پیش اون بگذرونم. روزهایی که شاید حتی به فاصله ی چند ساعت دل تنگش می شدم. روزهایی که الان فکر می کنم اون موقع چقدر دوستش داشتم. انگار یادم میفته که چقدر از بودن باهاش خوشحال بودم. یادم میفته که چقدر نسبت بهش شهوت داشتم و اون برام کاملا یک زن بود. یک زن.

از بین فولدرهای رنگ لباساش رد میشدم. عکسهایی که برای من با لباسهای مختلف و رنگهای مختلف می انداخت و من اونها رو تو فولدرهایی به اسم رنگ لباساش دسته بندی کرده بودم و در تنهایی های خودم اونها رو تماشا می کردم. با علاقه و اشتیاق و شهوت. اون عکسهای با مقنعه اش که الان که دوباره نگاهشون می کنم چهره ی آشنا و فوق العاده دوست داشتنی کسی رو می بینم که شاید عاشقش شدم.

شاید هم نه. شاید هم تو اون موقعیت اون تنها دختری بود که می تونستم بهش نزدیک بشم. ولی الان هم که به اون عکسها نگاه می کنم، به اون صورت آروم و زیبا و منحصر به فرد، باز هم دوستش دارم. انگار سمبل چیزهاییه که دوستشون دارم. 

چی شد که الان حوصله اش رو ندارم؟ دیگه اون کشش و جاذبه رو نسبت بهش ندارم. دلم براش تنگ میشه اما بیشتر برای بودنش. مثل اینکه به بودن کسی عادت کرده باشی و نبودنش کلافه ات کنه. چطوری اون دختری رو که ازش نمی تونستم جدا شم، تبدیل کردم به یه شیئ توی خونه. برام معمولی شده و به خودم اجازه میدم که هر دم و دقیقه با حرفهام و رفتارم اذیتش کنم و آزارش بدم. ناراحت شدنش برام زیاد مهم نیست و شدم مثل این مردای آشغال که –خجالت می کشم اینو بگم- ولی انگار توی خونه است که خدمتم رو بکنه و هر چی هم که بهش می گم نکن اون میگه خودم دوست دارم انجام بدم.

بزرگترین چیزی که توی ذهنم چرخ می خوره اینه که چی شد که اینجوری شد؟ که اون آدمی که اینقدر دوست داشتم و هر کاری می کردم که خوشحال شه و مدام تو فکرش بودم که چطوری نذارم غم و غصه بهش فشار بیاره حالا خودم شدم بزرگترین فرشته ی عذابش.


92/10/28


***


امروز هم مثل چند روز قبل ترش بی حوصله ام. از سر بیکاری بعد ناهار دوباره بهش زنگ زدم. و احساس کردم که الان اون هم دردمه هم درمونم. داستان اون بلاگ و خشم من از این قضیه که عاملش همسر بود شاید اصلی ترین دلیل کرختی و بی حوصلگیمه و عصبانیت منفعلانه امه و برای فرار از این بی حوصلگی هم به خودش زنگ می زنم. 

چند روز پیش براش یه نامه نوشتم و سعی کردم دقیقا چرک اون زخم هایی رو در بیارم و تاول های چرکینی رو بترکونم که  داره وجودم رو می خراشه. رک و دردناک. تلخ و نیش دار. ولی بعدش شبش اون عکس های زمان دانشگاه رو که دیدم، دلم نیومد اون نامه رو بهش بدم. بیرحمانه بود. دلم نمی خواست چنگش بندازم. حداقل الان دلم نمی خواست.



پ.ن: دقت کردم نوشتنم خیلی بد و ضعیف شده. انگار قبلا بیشتر روی کلمات مسلط بودم.

بالاخره

حالم گرفته است. از چند هفته قبلم بهتر و سبک ترم اما به هیچ وجه خوب نیستم. بی انگیزه و بی حس و درگیر. مثل همیشه. گور پدر جاه طلبی. دیگه انگار به همین جمع و جور کردن زندگی عادی هم قانعم.


عصبانی ام. 

نمی دونم بیشتر از اینکه اون نوشته هام خونده شده و به اصطلاح اسرارم بر ملا شده عصبانی ام یا اینکه بدون اجازه سر خود رفته و توی نوشته هام سرک کشیده و هنوز هم این موش و گربه بازی اول ازدواج ادامه داره. به خودم میگم: خجالت بکش. مثل اینکه حالیت نیست اونجا چیا نوشته بودیا؟ حتی اگر بهت شک هم داشته بوده باشه با اون چیزایی که اونجا نوشتی ظاهرا شکش خیلی هم بی راه نبوده! حق داشته که از تو مطمئن نبوده و تو کارت بوده.

ولی از اون طرف، بازهم احساس می کنم نارو خوردم. نامردی شده بهم. چرا؟ شاید چون انتظارشو نداشتم؟ شاید چون فکر می کردم که اون با بقیه فرق داره؟ فکر می کردم یه همسر می تونه مثل دوست آدم رو درک کنه؟ واقعا که خیلی پررویی. اگه درکت نکرده بود و مثل بقیه می خواست رفتار کنه که الان جات تو خیابون بود. یا حداقل یه دعوای مفصل خونوادگی در حد قهر و خونه ی بابا و منت کشی و ... در انتظارت بود.

نمی دونم. هر جوری که عقلی نگاه بکنم اون مقصر نبوده. تازه اون مطالب هم توی یه وبلاگ عمومی و در معرض دید همه بوده و این یعنی همه حق داشتند از اون بازدید کنند، بدون کسب اجازه. نه یه چیز خصوصی که مثلا توی ایمیل بوده باشه یا پسوردش رو حک کرده باشه و قفل چیزی رو شکسته باشه یا سراغ دفاتر مشخصا و معلوما خصوصی رفته باشه. هر چند چک کرد History هم کار خیلی عادی ای نبوده. بهرحال اون مقصر نبوده. ولی من نمی تونم ببخشمش. هر چقدر هم که چنین حقی رو نداشته باشم نمی تونم ازش بگذرم. شاید به خاطر ازبین بردن تصویر موهومی که ازش داشتم. شاید بخاطر اینکه توقع بیجای من رو از اعتماد به من برآورده نکرد. شاید برای اینکه بخش عمده ای از اون تصویر دوست رو توی ذهن من سوزوند. شاید اینکه من رو خجالت زده کرد و شرمنده ی خودم و خودمون. حقم هم بود. و من هم احساس همون کسی رو دارم که حقش رو کف دستش گذاشتند. 

شاید هم بخاطر اینکه تقریبا آخرین چیز خصوصی ام رو از بین برد. به زور ازم گرفت. الان می تونم بگم که هیچ رازی ندارم. هیچ چیزی نیست که فقط متعلق به من باشه. همه ی ابعاد زندگی ام و افکارم و احساساتم، و حتی پنهان ترین و زیرین ترین لایه های ذهنم مثل یه جسد لخت وسط خیابون افتاده. 

شاید خیلی هم بد نشد. سیلی بود که باید یه روز می خوردم. چند بار خورده بودم ولی آدم نشده بودم. ولی این یکی انگار آخریش بود. خوبیش اینه که دیگه عذاب وجدان ندارم. نگران نیستم. یه جورایی انگار دیگه اون حس شرمندگی درونی رو ندارم (با بیرونی عوض شده) مثل کسی که دیگه آبرو نداره. و دیگه براش فرقی نمی کنه. چیزی برای حفظ کردن نداره. چیزی برای از دست دادن نداره. حداقل اینه که الان مساوی هستیم. زن و شوهر. دیگه ازش انتظاری ندارم. اون گسی داشتن یک راز همیشه روی رفتارم نیست. شکسته شدم. مثل Brody. شخصیت سریال Homeland. که اتفاقا تو همین روزها هم داشتیم میدیدیمش. معمولی ام. 

یه شوهر معمولی.



اولین شام سوموب

شاید به جای زیاد فکر کردن به چیزهای کوچیک، مثلا این که این دو زار ده شاهی رو چطور خرج کنم، بهتر باشه به چیزهای بزرگتر، جاهای بزرگتر، کارای بزرگتر مسیرهای بهتر و زندگی درست تر فکر کنم.


***

امروز. درون گرایی. حوصله و موضوع حرف زدن با دیگران رو نداشتن. ... باید یاد گرفت. این جور نمی شه.


***

محطی خوب. محیط سالم. محیط دور از استرس. محیطی که حالتو بهتر کنه. امروز برای اولین بار با تماشی ساختمونای باند دبی داشتم فکر می کردم شاید مهاجرت، تغییر محیط به یه محیط سالم و آسوده (فکری) شاید اون چیزیه که من لازم دارم. به اندازه ی کافی طولانی که اثر این سموم رو در من از بین ببره. ... به اندازه کافی طولانی... برای اولین بار به مهاجرت احساس خوبی یافتم.


***

چند روز پیش داشتم جدی جدی به این فکر می کردم که سیگار کشیدن رو شروع کنم. یهنی انگار آمادگیش داشتم که از یکی بگیرم و برم پایین شروع کنم به کشیدن.


***

لعنتی چرا خوابم نمیاد؟


12:48 بامداد سه شنبه

دبی – آدرس مارینا هتل


یهو .. به همین سادگی (عجب عنوانی! شاید بعدا عوضش کردم)

بالاخره یه روز میرسه. یه ساعت. یه لحظه که شاید باید برای یه چیزی تا آخر عمر تصمیم بگیری. گاهی اگر بنویسیش یعنی قبول کردی که تا مدتها بعد توی ذهنت باشه. توی وجودت باشه. توی زندگیت باشه. معلوم نیست تا کی. معلوم نیست دیگه بتونی از بین ببریش. معلوم نیست. اگه نوشتیش یعنی همه چی از اول.

ولی تمام وجودت بهت التماس می کنن که بنویس. یه بغضی پشتشه که میگه بنویس. و اگر ننویسیش انگار قبول کردی که یه تکه از تو رو بکنند. فکر میکنی به نفعته. ولی یه تکه از تو کنده میشه. و نمی دونی که میخوای دل به دریا بزنی و بنویسی و موندنش رو قبول کنی یا ننویسی و بذاری بخشی از تو بمیره. و اینجا همون جاییه که ماشه ای در کار نیست. موضوع به سادگی نوشتن و ننوشتنه. و رای به زنده موندن یا نموندن یه لحظه، یه خاطره ی غیر واقعی. آره. خاطره. خاطره ای که هیچوقت وجود نداشته. خاطره ای که حتی نمی تونسته وجود داشته باشه. و چقدر بدترند. و جون سخت تر. وعمیق تر. و ترد و شکننده. و محو و شفاف. 

و وقتی نوشته بشه. به دنیا میاد. به رسمیت شناخته میشه و یه جا یه روز میاد بیرون.


دبی – بالکن آدرس مارینا

11:39 شب و یه باد خنک 

25 آذر 92


پی نوشت (همان شب):  بعضی چیزها رو نه باید بذاری بزرگتر بشن. و نه باید بذاری بمیرن (نباید؟)


تولد

امروز تولدمه. 31 سالم تموم شد. رفتم توی 32 سال.

الان هم توی هواپیما نشستم به سمت دبی برای اولین سفر کاری سوموب.

سال دوم تولدهای بی حالمه. از جشنهای هفت روزه ی میلاد رسیدم به جایی که حتی جشن و شمع و کادو هم نمی خوام. کمی اش به خاطر اینه که خودمو اونقدر که قبلا دوست داشتم دیگه دوست ندارم. کمی اینه که شاید پیرتر شدم و جشن های تولدم زودتر از اون که انتظارشون رو داشته باشم میرسند. زودتر از اینکه آمادگیش رو داشته باشم. کمی بچه بازی به نظرم میاد. هر چند نیست. بیشتر فکر می کنم همون حس دوست نداشتن خودمه.

دیشب دلم برای خودم خیلی سوخت. دل تنگ بودم. سر کوچه نزدیک بقالی بودم که یهو صدای اذان رو شنیدم. اذان مورد علاقه ام. و یک لحظه حس روزهای نوجوانی توی راهنمایی فتح وجودم رو گرفت. یعنی زیر زبونم حسش کردم ... و از ته دل دلم برای خودم سوخت. از اینکه کی بودم و چی شدم. همین جوری وایسادم تا اذان تموم شه. یه آرامشی داشت. مثل یه موزیک خوب ولی متفاوت. یه چیزی تو مایه های بودا بار ولی تو اون لحظه عمیق تر.

شاید همه ی این ها توهم باشه اما من قرار بوده آدم بزرگی بشم. نمی دونم چرا از هر وقتی که یادم میاد این حس رو داشتم و شاید دلیل این همه سرخوردگی نسبت به خودم، نا امیدی و یاس هم همین باشه. اینکه همیشه از خودم توقع داشتم خیلی بزرگ باشم. نمی دونم توی چی اما یه چیزی. صددرصد من از اون دسته آدم هایی هستم که دنبال آرزو و رویاشون نرفتند. هیچ وقت جرات دل به دریا زدن و کندن و یه کار بزرگ کردن رو نداشتم. و حتی آخرین موردی که سعی کردم این کار رو بکنم (MBA) به همون سرنوشت کنکور لیسانسم دچار شد. حالا عوامل دیگه ای هم نقش داشتند اما اصلش همون اتفاق افتاد.

همیشه این میل به بزرگ بودن، جاه طلبی و ایده آل گرایی باهام بوده. اما نمی دونم چرا برعکسش همیشه تو ورطه ی تنبلی و بی حسی و بی حوصلگی و کسالت و رخوت و خمودگی بودم.

اتفاقات بزرگی که افتاده برای من همیشه طوری افتاده که انگار من در حال پیش آوردنش نبودم. خیلی آروم و آهسته و بی سر و صدا و بدون تلاش شدید و مستقیم من ایجاد شدند. ... ولش کن .. دارم به هبیراهه میرم.

همیشه و در لحظه در مقابل تمام این حرفها و آرزوها و افسوس و حسرت ها یه سئوال وجود داشته: خوب حالا چی؟

بر فرض همه ی اینها که میگی خوب یا بد یا درست یا غلط حقیقت داشته باشه. حالا باید چیکار کرد؟ و همیشه جواب هم از دو حال خارج نیست: یا مردن رو قبول کنی یا اینکه وقتی رو که از عمرت باقی داری تلاش کنی. بدونی که این روزها همون روزهایی است ه در آینده ی نه چندان دور حسرت چطور گذروندنشون رو خواهی خورد. اونچه که معمولا اجازه ی انتخاب گزینه ی دوم رو نمی ده اینه که نم تونی بگذری از گذشته. نمی تونی عبور کنی و گذشته اونقدر بار داره و سنگین و گاهی دردنامه که نمی تونی درحالی که بارش روی دوشته به سمت آینده حرکت کنی. فضای ذهنت اونقدر پر از گذشته است که جایی برای تجسم، ساختن و پروروندن و انتخاب آینده نیست. اصلا جایی برای تصور آینده نیست. اونقدر زیر بار سرزنش و افسوس گذشته زندگی می کنی که فرصت لذت بردن از حال و ساختن آینده رو نداری. انگار راه زندگی رو عقب عقب داری میری.

تو دو سه روز گذشته خیلی فکر کردم. احساس کردم دوست دارم دوباره بلند شم. هر چند به نظر خودم این قول ها و عهد ها و تعهد های مناسبتی معمولا آبی ازشون گرم نمی شه، ولی دوست دارم تولد امسالم شروع یه تصمیم دوباره می شد. شروع آشتی کردن با زندگی و دنیا. دست برداشتن از لج کردن با دنیا و ساز و کارهاش. دست برداشتن از قهر کردن با هر چی که مطابق میل من نیست. دست برداشتن از مخالفت کردن با همه چی مخصوصا با خودم. دست برداشتن از مقاومت کردن در برابر خودم. مقاومت در مقابل اونچه که دوست دارم باشم.


هواپیمای امارات – نزدیکای دبی

حدود ساعت 1 ظهر

یکشنبه 24 آذر 92