924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

تولد

امروز تولدمه. 31 سالم تموم شد. رفتم توی 32 سال.

الان هم توی هواپیما نشستم به سمت دبی برای اولین سفر کاری سوموب.

سال دوم تولدهای بی حالمه. از جشنهای هفت روزه ی میلاد رسیدم به جایی که حتی جشن و شمع و کادو هم نمی خوام. کمی اش به خاطر اینه که خودمو اونقدر که قبلا دوست داشتم دیگه دوست ندارم. کمی اینه که شاید پیرتر شدم و جشن های تولدم زودتر از اون که انتظارشون رو داشته باشم میرسند. زودتر از اینکه آمادگیش رو داشته باشم. کمی بچه بازی به نظرم میاد. هر چند نیست. بیشتر فکر می کنم همون حس دوست نداشتن خودمه.

دیشب دلم برای خودم خیلی سوخت. دل تنگ بودم. سر کوچه نزدیک بقالی بودم که یهو صدای اذان رو شنیدم. اذان مورد علاقه ام. و یک لحظه حس روزهای نوجوانی توی راهنمایی فتح وجودم رو گرفت. یعنی زیر زبونم حسش کردم ... و از ته دل دلم برای خودم سوخت. از اینکه کی بودم و چی شدم. همین جوری وایسادم تا اذان تموم شه. یه آرامشی داشت. مثل یه موزیک خوب ولی متفاوت. یه چیزی تو مایه های بودا بار ولی تو اون لحظه عمیق تر.

شاید همه ی این ها توهم باشه اما من قرار بوده آدم بزرگی بشم. نمی دونم چرا از هر وقتی که یادم میاد این حس رو داشتم و شاید دلیل این همه سرخوردگی نسبت به خودم، نا امیدی و یاس هم همین باشه. اینکه همیشه از خودم توقع داشتم خیلی بزرگ باشم. نمی دونم توی چی اما یه چیزی. صددرصد من از اون دسته آدم هایی هستم که دنبال آرزو و رویاشون نرفتند. هیچ وقت جرات دل به دریا زدن و کندن و یه کار بزرگ کردن رو نداشتم. و حتی آخرین موردی که سعی کردم این کار رو بکنم (MBA) به همون سرنوشت کنکور لیسانسم دچار شد. حالا عوامل دیگه ای هم نقش داشتند اما اصلش همون اتفاق افتاد.

همیشه این میل به بزرگ بودن، جاه طلبی و ایده آل گرایی باهام بوده. اما نمی دونم چرا برعکسش همیشه تو ورطه ی تنبلی و بی حسی و بی حوصلگی و کسالت و رخوت و خمودگی بودم.

اتفاقات بزرگی که افتاده برای من همیشه طوری افتاده که انگار من در حال پیش آوردنش نبودم. خیلی آروم و آهسته و بی سر و صدا و بدون تلاش شدید و مستقیم من ایجاد شدند. ... ولش کن .. دارم به هبیراهه میرم.

همیشه و در لحظه در مقابل تمام این حرفها و آرزوها و افسوس و حسرت ها یه سئوال وجود داشته: خوب حالا چی؟

بر فرض همه ی اینها که میگی خوب یا بد یا درست یا غلط حقیقت داشته باشه. حالا باید چیکار کرد؟ و همیشه جواب هم از دو حال خارج نیست: یا مردن رو قبول کنی یا اینکه وقتی رو که از عمرت باقی داری تلاش کنی. بدونی که این روزها همون روزهایی است ه در آینده ی نه چندان دور حسرت چطور گذروندنشون رو خواهی خورد. اونچه که معمولا اجازه ی انتخاب گزینه ی دوم رو نمی ده اینه که نم تونی بگذری از گذشته. نمی تونی عبور کنی و گذشته اونقدر بار داره و سنگین و گاهی دردنامه که نمی تونی درحالی که بارش روی دوشته به سمت آینده حرکت کنی. فضای ذهنت اونقدر پر از گذشته است که جایی برای تجسم، ساختن و پروروندن و انتخاب آینده نیست. اصلا جایی برای تصور آینده نیست. اونقدر زیر بار سرزنش و افسوس گذشته زندگی می کنی که فرصت لذت بردن از حال و ساختن آینده رو نداری. انگار راه زندگی رو عقب عقب داری میری.

تو دو سه روز گذشته خیلی فکر کردم. احساس کردم دوست دارم دوباره بلند شم. هر چند به نظر خودم این قول ها و عهد ها و تعهد های مناسبتی معمولا آبی ازشون گرم نمی شه، ولی دوست دارم تولد امسالم شروع یه تصمیم دوباره می شد. شروع آشتی کردن با زندگی و دنیا. دست برداشتن از لج کردن با دنیا و ساز و کارهاش. دست برداشتن از قهر کردن با هر چی که مطابق میل من نیست. دست برداشتن از مخالفت کردن با همه چی مخصوصا با خودم. دست برداشتن از مقاومت کردن در برابر خودم. مقاومت در مقابل اونچه که دوست دارم باشم.


هواپیمای امارات – نزدیکای دبی

حدود ساعت 1 ظهر

یکشنبه 24 آذر 92


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد