924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

سه نکته


یک: یکی اینکه ما همین یه بار رو زنده ایم! چقدر دوست داریم که این یک بار زندگی رو صرف آزماشی ایده های بدرد نخور و چرت و پرت و بی ارزش و زاییده ذهن وسواسی کنیم؟

راستی ها! آلردی 30 سالمه! افتادم تو سراشیبی.


دو: توهمات، تصورات، انتظارات، خیالات، ایده ها، آرزوها در مقابل واقعیات. باید باشه، چرا نیست ها. در برابر هست ها.

گاهی توهم و خیال به ظاهر مثبت و درست ما در واقع سم فکر ماست. باید درس رو خوب بفهمم. پس اگر نمی فهمم مشکل دارم. 

نه. نمی فهمی چون طبیعیه. فکر کنی طبیعیه (و واقعیت اینه که هست در مقابل توهم "باید باشه") بیشتر به سمت فهمیدنش پیش میری تا برعکس.


سه: استرس. داشتنش به معنی اشتباه بودن کار نیست. شاید بدلیل خرق عادته. 

تا کی میخوای ازش فرار کنی؟ خودتو بی حس و numb کنی تا اذیتت نکنه و تبعا مغز خودتو از کار بندازی. باهاش روبرو شو ببین چیه و چرا. حلش کن. منشاش رو پیدا کن و از بین ببرش. و هر بار که سر در آورد. مثل علف هرز.



سر دوراهی تا آخر عمر

آدم نمی دونه کی مغزش داره بهش حقه میزنه و کی نه.

دوباره امروز از اون روزهای بیکاریه. وقتی اومدم بعد یه ساعتی ور رفتن به روزنامه ها کتاب Management رو گذاشتم رو میز که بخونم. از لحظه ای که شروع کردم، همش دارم به هودم میگم که مگه الان اولویت تو کسب درآمد و بهبود و ضعیت اقتصادی نیست؟ پس چرا الان نشستی و صرفا وقتتو به متاب خوندنی میگذرونی که فقط برات راحت و ساده و دوست داشتنیه و هیچ زحمت اضافه ای رو بهت تحمیل نمی کنه. بجای اینکه دنبال باز کردن گره از کار باشی یا بشینی جدی و دقیق فکر کنی برای بیزنس شخصی خودت.

الان که ساعت رو نگاه می کنم حدود ساعت 3 هستش. کمتر از یک ساعت کتاب رو خوندم و برای فرار از این ذهنیت به اینترنت پناه آوردم. یه گشتی زدم و سر از سایتهای راهنمای آزمون کارشناسی ارشد در آوردم. یه بررسی روی وضعیت رشته های مدیریت و اقتصاد و ام بی ای انداختم. برای دو تا جلسه ی توجیهی فردا و پسون فردا توی ماهان ثبت نام کردم. بعدش سئوالای کنکور 91 رو واسه ام بی ای شروع کردم به زدن. به نظرم خیلی راحت میومد زبان هاش حتی فکر می کردم که 100 می زنم ولی تهش 70 در اومد. هوش ها رو هم که کلا هیچ کدوم رو نمی تونستم جواب بدم و ولش کردم.

آیا باید در وهله ی اول مطالعه ام رو ول نمی کردم؟ آیا واقعا مطالعه کردن یه جور وقت تلف کردنه؟ و حداقل استفاده از وقتی که می بایست صرف کار دیگه ای بشه؟ آیا من ترسو ام؟ اینقدر ترسو که جرات فکر کردن و طرح ریختن برای بیزنس جدید رو ندارم زمانی که فعلا راه برای موقعیت کاری دیگه بسته است؟ حتی از Buff  کمتر که تصمیم رو گرفت و دنبالش رفت و ظرف کمتر از یکسال تو مسیر جدید هر چند اولش قرار گرفت؟ آیا اگر چیزی افق آینده اش مشخص و واضح نباشه (چراغ ها تو مسیر 5 مایلی سبز نباشه) من هرگز نمی تونم با درصدی ریسک دنبالش برم؟ آیا من باید راه خودم رو بر مبنای چیزهایی که خودم دارم برم نه در مقایسه با دیگرانی که از نظر مالی از من جلو افتاده اند؟ آیا من به از ترس از دست ندادن Bottom Line خودم رو اسیر پایین ترین و بدترین موقعیت ها کردم؟ آیا نمن نمی تونم راهم رو پیدا کنم چون ته هیچ راهی رو نمی شه دید؟ و تا آخر عمر تو مرحله ی تصمیم گیری سر دوراهی میمونم؟


نمی دونم.


زهر مار.


سه و نیم ظهر شنبه

4 خرداد 92 - دفتر


عکس اسکنک روی دیوار!

زانوهام درد می کنه. دیروز بعد از چند وقتی دوباره رفتم دویدم. شهرک غرب دور ایران زمین. حال داد. با موزیک خوب حال خوبی داد و تو اون حال خوب یه ایده هایی به سرم زد. مسخره نکنی ها ولی این حس مالیخولیایی که دارم با مزه است. یعنی سوینگ به دو اکستریم مختلف طی یه روز. 
به این فکر ی کردم که عکس اسکنک (!!) رو بزنم به دیواراتاق توی شرکت. مبناش ین بود که اگر من به هر صورت اینجا گیر افتادم و نه راه پس دارم نه راه پیش، پس بهتره به خودم تو قبول کردن این موقعیت کمک کنم. قبول کردن نه به معنای پذیرش و درجا زدن، بلکه به معنی تلاش برای استفاده و بهره مندی هرچه بیشتر و تلاش برای عوض کردن اینجا. تاکید می کنم با در نظر گرفتن اینکه فعلا آپشن بهتر ندارم.
چیزی که الان حین نوشتن این به ذهنم میرسه اینه که خوب هرکسی موقعیت بهتر داشته باشه در هر صورت میره، حالا تو چه هواشو داشته باشی چه نه. پس یارو هر وقت داشت میرفت باید نگهش داری و اون هم اگه پیشنهادت بهتر باشه وامیسته. یعنی الان من. اینا میدونن که من الان جای بهتر ندارم و اگر بخوان میتونن اون جای مثلا بهتر SS رو هم از من بگیرن، پس دلیلی برای خوشحال کردن من ندارند یا اگر هم دارند این ریسک رو می کنند. به جملات اون روز HM فکر کن. "همه فکر می کنن که فقط اونا توی شرکت کارمی کنند، و موفقیت شرکت بخاطر اوناست."
عوض کردن شرایط این روزهایی که اینجا از دست میره غیر ممکنه. اینجا بحث اینه که تو یا با ریسک تهدیدشون می کنی یا واقعا موقعیتش رو داری. اینا با تو معامله کردند. مسئول زندگی تو نیستند. مسئول بیشتر حقوق دادن به تو نیستند. مسئول حفظ رفاه زندگی تو نیستند. الان هم حاضر نیستند شرایط این معامله رو تغییر بدهند. اینا بلدند از قدرتی که دارند توی مذاکره استفاده کنند، کاری که همیشه با SS ها می کنند. اینا بلدند ریسک کنند و نگران Bottom Line نباشند. منصفانه یا غیر منصفانه بودنش مهم نیست. مهم اینه که این توافق صورت می گیره یا نه. یادته دکتر در وصف اون دکتر خدایار با چه تحسینی می گفت:"ماکیاول پسر خالشه!" "اخلاقیات توی تجارت بی معنیه"
موضوع همینه. اگر نمی تونی فعلا عوضش کنی باهاش کنار بیا.

4:45 عصر دوشنبه 23 اردیبهشت
دفتر – هوای ابری و بادی و طوفانی

Ever cool off mode

In ever cool off mode. Just looking for a distraction. Looking for peace of mind. Looking for giving my brain a rest. When there is no action, no remaining effect, no stability in decisions, what is the point about writing about them so much. So much planning for what? If there no result comes out then why bother?

Just escaping the unpleasant reality, which is unstable work condition and the problems related to it. Financial pressure and feeling of worthlessness. Stagnation in the economic and professional sides of life though I’m keeping a pretty decent pace of reading and improving relations with the baby. However my belly is getting bigger and bigger for which on the personal side of things and life I should find a solution and keep working at it. 

When I’m down I’m much more prone to break my promises to myself. Much more prone to reject all the reasons based on which I have made a decision. Just escape brushing. Cancel running. When there is this feeling of “shame” of myself, I tend to disregard myself and when so, there is nothing I can’t do no matter how cheap.

The job part of things, is getting clearer little by little though with a sluggish speed. So I can start calling the dealers to announce the new shipment and re-launch of the business. However the accurate timing is not clear yet so maybe I’ll start that after the order was confirmed. I requested a job vacancy advertisement for sales dept. which was put off the “Doctor”. Perhaps wants to if he will end up as the mentor of the business and then use his beloved psychologist to recruit people. And Scan tries to bring sales under his direct control.


About Eleven Office – 21 Ord


Change

Change.

Change of a paradigm, your very glasses into your eyes through which you see the whole world, needs daily devotion and decision. And sticking to it. Getting paralyzed by other people’s weaknesses. Can’t simply erase their weaknesses but either should leave it or adapt to accommodate those weaknesses. The same way as other might accommodate mine.

The reality is the base. Reality. Hitting yourself against the ideal will only leave you bitter and depressed. If you can’t influence, it’s simply your lack of enough expertise to do that. Like you don’t know how to ski, it’s not a fault in your character. It’s not you are not worthy. It’s in the circumstances that you are, still need to hone your skills to be able to take your success further. If you want you can leave this place but the abilities and skill levels remain same. If the problem with the success is too much hassle to get there, still you can change your job. If you can find one, so much the better. If you can’t, you can simply fight to fix your place.

Do something without blaming yourself. Push yourself but don’t scold. Set a high goal but don’t underestimate. The fault is with your action or your environment but not in you. You are a motor, and a pretty good one. If the parts and body you are in, are not suitable for your purpose, thereis no fault with the engine, but with the body not being appropriate. Then either you can change the purpoe to match the body, or change the body to match the purpose.

So good they can’t ignore you. So good they can’t afford to lose you.


Around 10AM

18 Ordi 92

Library