وقتی تمام روز در افکار خودم غرقم، در واقع اون جاهایی که هستم نیستم! یعنی اون جایی هستم که دارم بهش فکر می کنم نه اونجایی که حضور فیزیکی دارم. مثلا من حتی توی حموم و توالت و پارک و موقع دویدن هم سر کارم. با این حساب من عملا شاید هیچ وقت کار رو ترک نمی کنم. چون وقتی هم که سر کار نیستم بازم دارم به کار و آدمهای کار فکر می کنم. بیخود نیست هر کاری می کنم احساس می کنم هیچ کاری نکردم. هر جا میرم انگار نه انگار که جای دیگه ای رفتم. اینکه زندگی و جریانش رو حس نمی کنم، احساس می کنم روی زمان و زندگی کنترل ندارم برای اینه که در واقع تمام عمر من توی ذهنم میگذره که یا توی کاره یا توی قسمت های آزار دهنده و دغدغه زای زندگی.
عملا من دارم فقط توی قسمت جهنم زندگی، زندگی می کنم.
(شاید دلیل اینکه پارسال همین موقع ها اون چند روز زندگی Blissful رو تجربه کردم زمانی بود که توی حال، لحظه ای که توش بودم زندگی می کردم با کمرنگ کردن اثر هر چیزی که میتونستم هر لحظه ی حال رو خاکستری کنه.)
***
"وقت کافی برای اینکه کوتاهتر بنویسم نداشتم."
امشب از دویدن لذت بردم. همش اینجمله از یکی از این سایتهای رانینگ توی ذهنم بود که می گفت هدف اصلی از دویدن Fun هست. امشب بیشتر از اینکه به فکر زیاد دویدن یا یه ضرب دویدن سه دور باشم، به فکر این بودم که تو اون لحظه چجوری دویدن بیشتر بهم حال میده. اولش خیلی تند دویدم به خاطر همین نفسم گرفت و تو همون دور اول کمی راه رفتم. یه جاهایی با شلنگ تخته می دویدم. وقتی تموم شد و به سمت ماشین می دویدم یادم افتاد مه امروز اصلا به لاغر شدن یا کالری سوزوندن فکر نکردم. فقط داشتم حالشو می بردم.
***
یه دختره بود که پوزمو زد. دو سه دور دوید. یکی دوبار ازش جلو زدم ولی آخرین بار که ازم جلو زد دیگه نتونستم بهش برسم. جز کفش ورزشی حتی لباس ورزشی هم نداشت.
***
کم کم دارم با نیمبوس ها کنار میام!
***
امروز رام ازم مرخصی ساعتی خواست. بهش ندادم. برگه ی مرخصی رو که روی میزم گذاشته بود برداشت و مچاله کرد. خیلی عصبانی شدم. ولی عکس العملی نشون ندادم. از یک طرف حتما باید ادبش کنم، از یه طرف هم دلم نمی خواد عقده ای بازی در بیارم. اگه اسکن بود چکار می کرد؟ امروز داشتم واقعا به کنارگذاشتنش جدی فکر می کردم. شاید این کاریه که باید خیلی زودتر از اینا انجام می دادم. شاید جیحون راست می گفت. اون در حد جایگاهش نیست.
یکشنبه شب - 1 بهمن 91
خونه ی پدر همسر محترم - 10:45 شب
هال
چند دیقه پیش، پیش HM بودم.
میگم آقا تکلیف پشت جنس رو مشخص کنید، میگه اصلا شاید بهتر باشه کار نکنیم. تو هم بیا بشو AVPM! خیلی هم لازم داریم.
تصمیمی که میخواستم سرفرصت بشینم تاعید بهش فکرکنم و تصمیم بگیرم (آره جون خودت! تصمیم بگیری! تا عید صبر کنی و کم ریسک ترین کار رو انجام بدی!) یهو جلوم گذاشته شده.
از یه طرف میگم بگذار بگم باشه. میریم یه جای دیگه میشینیم به چال کردن یه حقوقی میگیریم و حداقل فعلا می تونیم ادامه بدیم با این زندگی.
از یه طرف عملا تنزل درجه است.نمی خوام با این آدم ها کار کنم. روزانه زجر بکشم و اعصابم از دست اینا خرد بشه.احساس کنم عمرم داره اینجا تلف میشه.
دلم میخواد بگم: نه.خیلی ممنون. و خداحافظی کنم.
از یه طرف بزرگترین ترسم تامین مالی خانواده و بچه است. خونه نشین بودن و نگاه دیگران. و قرض خونه. زنم در بیاره من بخورم.
از یه طرف ته دلم میگه این یه لطف، یه فرصت توی لباس مبدله. که منی که جرات دست کشیدن از این زندگی رخوت بار رو ندارم به زور وادار به اینکار بشم.
اگر راستش رو بخوای اتفاق درست همینه. اینکه دل رو به دریا بزنم و جرات کنم که مسیر زندگیم رو که به سمت پوچی میره تغییر بدم.
ولی می ترسم.
الان با همسر صحبت کردم.
بعد از صحبتم انگار ترسم ازاین تصمیم بیشتر شد. ترسم از ول کردن بیشتر شد. کلی استرس وارد کردبهم که آیا با دست پر داری میری تو اتاق ؟ با مشکل داری میری یا با راه حل؟ آیا میتونی بیزنست رو Save کنی؟ آیا ارزش Save کردن داره این بیزنس؟
اصلا فکر کن من این بیزنس رو الان Save کنم. بعدش چی میشه؟ بعدش دیگه این مشکلات رو با اینا ندارم؟ کار ما رو پیگیری می کنند؟ یا بازم باید دنبالشون بدوم تا کار خودشون رو انجام بدهند؟ بازم باید هر روز هر روز همین فیلم رو باهاشون داشته باشم که تا یک مدت دیگه هم این بیز رو ادامه بدین ببینیم نتیجه اش چی میشه؟
تو اصلا فکر کن که هر کدوم از کالا ها رو هم یکی 10 دلار ارزونتر خریدیم. بعدش مشکل سود آوری ما حل میشه؟ بحث مالیاتی و فاکتور رسمی ما حل میشه؟ بحث مکانیسم واردات ما حل میشه؟ بحث کالاهای کانفیگ تخمی حل میشه؟ این کالاها رو فقط با مکانیسم و اوورهد قاچاقچی میشه فروخت و کار کرد. اگر با شرایط فعلی باشه.
بعد از ظهر چهارشنبه 6 دی 91
اردوگاه طبقه ششم!
Writing is my way of “venting out”. Anger, frustration, agony, and anything that makes my mind lame paralyzed.
***
Yes there are awful lot of things that you can be upset or even angry about. So you can spend your whole life being angry or upset about them and be sure you won’t find enough time or energy to cover a tenth of it.
***
I hate. I hate not to have control over something. To be under somebody or something’s control. Being helpless. One of my biggest fears.
یک
من مجبورم اینجا باشم. چون نمی خوام با بیرون آمدن قبل از پیدا کردن یک کار جدید یا بیزنس خودم، خانواده ام رو توی فشار اقتصادی قرار بدهم. همین طور فکر می کنم شاید موندن توی خونه بیشتر منو دچار افسردگی بکنه که بیشتر و بیشتر توی منجلابی که هستم فرو برم و بی انگیزه تر و داغون تر بشم. چهار روز توی خونه موندم. یکم نفس گرفتم. فکر کردم رفتن سر کار آسون تر شد. ولی الان دو روز اومدن سر کار همش پرید.
دو
Pain is inevitable. Suffering is optional.
من فعلا مجبورم با اینا کار کنم. مجبورم تحملشون کنم. ولی مجبور نیستم خودم رو آزار بدم. مجبور نیستم عصبانی بشم یا حرص بخورم. مجبور نیستم ناراحت و عصبی و افسرده باشم. هرکار می تونم بکنم و اون چه که احساس می کنم وظیفه ی منه رو انجام بدم، ولی جگر خودم رو نسوزونم. تهش اینه که اینا نمی خوان این کار رو انجام بدن چون براشون سود نداره. توجه کافی هم بهش ندارند. وقت هم براش نمی گذارند. من رفتم قضیه رو به همشون گفتم. سعی هم کردم که فشار بیارم. ولی تا الان موفق نشدم. فشار بیشتر هم شاید بیارم. ولی خودم رو ناراحت نمی کنم ار این فشار آوردن. می خوام Happy باشم.
سه
من هیچ وقت این کارم رو قبول نکردم. یعنی نپذیرفتم که به عنوان مدیر این شرکت رسیدگی به مانده بدهی ها همون شغل منه. مذاکره و رایزنی با نماینده ها و هیئت مدیره و اس اس ها شغل منه. یعنی من صبح سر کار که میام باید این کارها رو انجام بدم. همیشه انجامشون دادم ولی همیشه از روی اجبار. همش خواستم که زودتر تموم شه تا برم سر اون کار اصلی خودم. در حالیکه اصلا اون کار اصلی همیناست. همین پیگیری ها. همین ایمیل زدن ها. همین لینک و رابطه زدن ها. مثل وتیکه میخوای از رودخونه رد شی ولی میخوای پات خیس نشه. یا زیر بارون موندی بدون این که دلت بخواد و حالا از خیس شدنه داری زجر می کشی. در حالی که اگه برای قدم زدن زیر بارون اومده باشی از خیس شدنه لذت می بری.
هیچ و قت از ته دل به بیشتر کارا رسیدگی نکردم.
من هیچ وقت تا الان این کار رو قبول نکردم .. از صمیم قلب نپذیرفتم و embrace نکردم.
سه + یک
بعضی کارها هم مثل الکل یا مخدره. اون لحظه که انجامش میدی یه لذت موقتی ولی آنی رو بهت میده ولی تو بلند مدت فقط ناراحتی و نارضایتی از خودت رو میاره. یه کارایی مثل چک کردن فیس بوک، یه سری تماس ها و تلفن ها، وقت کشی توی کار و ... .