جواب هایی که شاید مدتها دنبالش می گردیم، گاهی جلوی چشممونه. مثل این نقطه نقطه ها که یه سری نقطه ی بی ربط به نظر میان ولی وقتی می فهمی چجوری نقطه ها رو به هم وصل کنی اونوقت میفهمی چی بودن. مثل ستاره ها و صور فلکی. ... فقط وقتی تشخیصش می دی که ارتباطشون رو به هم پیدا کنی. جواب ها هستن. بودن. دور وبرت. فقط باید بفهمی که ارتباطشون به تو چیه.
بعد از این همه وقت تازه فهمیدیم که مشکل برادر کوچکه اینه که اونقدر نگران از دست دادن تایید و رضایت ماهاست برای نتیجه ی کنکورش که نگران زندگی و سر نوشت خودش نیست. و این شده سرچشمه ی اصلی اضطرابش. نه قبول نشدن توی کنکور، که ناامید کردن ماها منشا استرشه. همیشه همه می گن که اون خیلی چیزاش شبیه منه و خودم هم می بینم که همین طوره.
واین ... یک آینه روبروی منه. جوابی که شاید مدتهاست دنبالشم. که شاید همه ی زندگی ام دنبال مچ کردن خودم با انتظاراتی بوده که ازم می رفته. با تعریفی که دیگران از یه بچه ی خوب؛ نوجوان خوب، جوان خوب و مرد خوب دارند. بیشتر نگران این بودم که نکنه دیگران ناراحت بشن، نکنه دیگه منو دوست نداشته باشن، نکنه ... ، بخاطر همین تو مسیری رفتم که اونا خواستن یا من فکر می کردم که میخوان نه تو مسیری که حس کنم خودم میخوامش.
***
ایده ای درباره ی اینکه چرا اینقدر Recognition تو زندگیم نقش اساسی داره و اینکه تا به این حد نظر دیگران روی کارهام تاثیر داره به ذهنم نزدیک شده. این که شاید چون توان کافی در جذب و جلب دیگران نداشتم – به هر دلیلی- به خاطر همین سعی کردم پروسه رو بر عکس کنم. یعنی جای اینکه به خودی خود احساس ارزشمند بودن و لیاقت دوست داشته شدن داشته باشمو سعی کنم با همین به دیگران نزدیک بشم، بفهممشون و اونها هم من رو بفهمن، باهام دوست بشن و دوستم داشته باشند، به جاش سعی کردم کارهایی کنم که توجه و علاقه ی اونا رو جلب کنه. تا منو ببینند و ازم خوششون بیاد و به سمتم بیان. دوستم داشته باشند و با هام دوست بشن. حتی الان که چند ثانیه مکث کردم حتی انگار شکل و رفتارم نسبت به وبلاگ هم همینه. من جایی نمی رم سر بزنم، کامنت بگذارم، دوستی کنم تا همینا در موردم اتفاق بیفته، بلکه نوشته هام رو میگذارم تا دیگران شانسی بیان ببینند و بخونند و "خودشون" خوششون بیاد و Regular بشند. شاید از نشون دادن علاقه ام به دیگران اونقدر احساس Vulnerable بودن کردم، و از Hurt شدن اونقدر ترسیدم که جرات بازکرن خودم، نقطه ضعف خودم در ابراز نیاز به علاقه و توجه دیگران رو از دست دادم. و از زمانی که میتونم به یاد بیارم همین جوری بوده. من یادم نمی یاد زمانی رو که احساس راحتی در ارتباط برقرار کردن با دیگران کرده باشم. که ازشون نترسم و همش احساس On Guard بودن نداشته باشم نسبت بهشون. سعی کردم نقطه ضعف خودم رو در پیش قدم شدن در ارتباط و توان برقراری اش رو با جلب و جذب دیگران از طریق سرویس دادن بهشون بکنم. حالا این سرویس، نه نگفتن، ساپورت و کمک، و گاهی کارها و نظرات عجیب و غریب بوده. شاید اهمیت این که کسی به خاطر خودم، نه به خاطر کاری که براش کردم ابراز علاقه بکنه باعث شد که من این همه مدت سرگشته باشم.
چقدر احساسات متناقض توی خودم پیدا می کنم. در حالی که نیازمند توجه دیگران هستم، از اونا دوری می کنم. بیخود نیست همیشه با خودم اینقدر درگیرم.
کلی ایده های مختلف تو این چند وقته اومد سراغم ولی چون مونده شدن فقط کلیدشون رو می نویسم.
هفته ی پیش تصمیم گرفتم فیس بوک رو یه مدتی بگذارم کنار. وقت بسیار زیادی رو به هیچ و پوچ ازم می کشت. می خواستم این وقت تبدیل به وقت مفید بشه. یا حداقل به سرگرمی مفیدتری تبدیل بشه. ولی عملا نشد. عمده اش رو باز هم به بطالت گذروندم. بیشتر پای TV. ولی باز بهتر بود. دو سه تا فیلم دیدم. وقت با خانواده گذروندم. نکته اینکه زمان بطالت باید کم شه. فیس بوک و بقیه وسیله اند.
***
دیروز تصور کردم هتفیلد رو که داره با زن و بچش تو خیابون راه میره. یه مرد زندگی که به خونوادش خیلی اهمیت میده. ولی کارمنده. باید بره سر کار. با رییسش سر و کله بزنه. یه حقوقی سرماه می گیره که بد هم نیست. What a waste! . اگر این بود چقدر حیف می شد. یا بقیه که آدمای بزرگی ان. حتی همین برخوردار دیگه کوچیک کوچیکش. شاید قصه ی ما هم همینه.
***
دیروز از ذهنم گذشت که چقدر بده وقتی جوجه بزرگ شد یه زمانی پیش بیاد که من کارم رو – کارمندی رو – از دست بدم. یعنی به هر دلیلی نتونم جایی استخدام بشم. چقدر جلوی بچه (که اون موقع بزرگ شده) خجالت می کشم. که در آمدی ندارم و کاملا helpless هستم. الان چقدر احساس نا امنی می کنم. انگار دیگه بیز شخصی یک انتخاب نیست. یه اجباره.
الان حدود 535 تومان برای جوجه اسباب بازی های چوبی Plan Toys خریدیم. وقتی از فروشگاه بیرون اومدم خیلی خوشحال بودم و بشکن می زدم. احساس می کردم پولی که خرج کردم عین لذتشو بردم.
تو فکر غرقم. توی میلاد نوریم. تو پاساژ یهو یه کالسکه ی میورا دیدم. که اون موقع چون گرون بود ما نخریدیم. ولی یکی دیگه خریده بود. یکی دو روز قبل همش به جمله ی دن گیلبرت فکر می کردم که یه مرکز خرید پر از Zen Monks به هیچ ددی نمی خوره چون They don't want enough stuff. احساس می کنم برای فرمت زندگی من واقعا پول نقش مهمی رو بازی می کنه.
چیزها باهم در تضادند. ارزشها. پول اگر مهم نباشه فقر یعنی وابستگی یعنی سرباری یعنی احساس خجالت. شاید بتونی نیاز رو تو خودت از بین ببری و همه چیز رو در درون خودت پیدا کنی ولی برای داشتن آرامش هایی که تو رو در لذت بیشتر از انسان بودن، از ظرفیت وجود بهره مند شدن کمک می کنه پول گاهی پایه ی اصلیه.
جواب چیه؟ فقط به اون چیزها نیاز نداشتن؟
میلاد نور 7:50
جمعه 13 بهمن 91
پشت درنمازخانه ی شیردهی
تو هایپر بودیم که فکر می کردم به اینکه چقدر دوست دارم چیزهایی رو به جوجه یاد بدم، چیزهایی رو بهش بدم، که الان افسوس می خورم وقتی بچه بودم کسی به من نداد.
تو هایپر با دیدن بچه هایی که با پدر و مادرشون اومده بودند خرید و هی چیزای مختلف می خواستند بخرند، فکر کردم که اگر من بودم چکار می کردم؟ آیا اگه جوجه از من می خواست که مثلا یه خوراکی هایی رو بخرم که نمی خواستم یا مضر بود یا گرون بود، چکار باید بکنم؟ به نظرم رسیدکه من از اون باباهای بچه لوس کن میشم که اصلا نمی تونم در مقابل همچین جوجه ای – که فقط اگه چشم درشت کردن و معصومانه نگاه کردن رو از مامانش یاد گرفته باشه من دیگه کارم ساخته است – مقاومت کنم.
شاید یه راه این باشه که یه مبلغی رو به خودش بدم که خرج بکنه. اگر تونست در چارچوب اون پول خرید کنه دفعه ی بعد سهمیه ی پولش بیشتر میشه. اگر نتونست اضافه ی مبلغ از دفعه ی بعدش کم میشه. اگر اینطوری بتونم Delayed Gratification رو در وجودش نهادینه کنم چیز خوبی برای آینده اش بهش دادم.
تو خونه دوست داشتم بهش Sustainability و فرهنگ پیش گیری بجای درمان رو تو وجودش حک کنم. براش جا بندازم که چیزی خوب و بد نیست. ولی اگر الان غذای زیادی چرب بخوری، اگر الان مسواک نزنی، اگر الان شب به موقع نخوابی، الان طوریت نمیشه. چه بسا لذت هم ببری. اما نتیجه ی اینا به مرور بعدا خوش رو نشون میده که دیگه اون موقع اصلاح شدنی نیست. اگه دندونات خراب شه دیگه درست شدنی نیست، باشه هم به خوبی اولش نمی شه.
بچه شاید فرصت اصلاح چیزهایی است که افسوسشون رو میخوری. چیزهایی که دوست داشتی تو بچگی خودت برات اتفاق میفتاد و نیفتاد. می تونی یه جورایی Relive بکنی زندگیتو. البته.. البته همیشه اینو به خاطر داشته باشی که این زندگی مال تو نیست، مال اون بچه است. اون بچه باید زندگی اش رو اون طوری زندگی که خودش میخواد. ولی تا زمانی که هنوز قرار نیست انتخاب بزرگی انجام بده میشه یک بیس شخصیتی رو ایجاد کرد که بعدها و انتخابهای خودش بهش کمک کنه.
1:05 ظهر
7 بهمن 91
بازم لابی طبقه ششم
لحظه ای که پذیرفتی که دیگران دیگر نظر خوبی درباره ی تو نخواهند داشت، لحظه ایست که از اسارتش رها میشی.
لحظه ای که ببینی همه ی کلاس و پرستیژی که سالها برای درست کردنش مسیر زندگی تو تغییر دادی جلوی چشمت فرو می ریزه و تو کار زیادی نمی تونی درباره اش بکنی، وقتی می بینی که اون چیزی که پشتش قایم شدی تا دیگران تحسینت کنند نابود میشه. چقدر حس بی دفاع بودن بهت دست میده.
الان که فکر می کنم می بینم نکنه (نکنه چون مطمئن نیستم) خیلی از تصمیماتی که تو زندگی ام گرفتم، شکلی که زندگی کردم به شدت متاثر از نگاه دیگران بوده و اینکه اونا چی فکر می کنن. همیشه دنبال جذب تایید دیگران بودم و تشویقشون. بچه ی خوبی بودم که معلم ها و مامان دوستم داشته باشند. شاید حزب الهی و درستکار بودم که دیگران تاییدم کنند. دانشگاه رفتم که مردم بگن دانشگاه خوب رفت. حتی دانشگاه خوب از رشته ی خوب برام مهم تر بوده. بعد سر کار رفتم که نشون بدم و ثابت کنم که توانایی دارم و همین جور بگیر بیا جلو. هر چند نمی دونم تی تی چرا رفتم. شاید باز چون ثابت کنم که از فردای تموم شدن مدرسه ام می تونم سر کار برم. اینها به خودی خود بد نیستند. اونچه که ازش راضی نیستم اینه که درایو و نیروی محرک پشت اینها حفظ پرستیژ جلو مردم بوده نه علاقه و میلم به انجام اون کارها. حتی دلیل این که گاهی شاید چونه نمی زنم، یا نه گفتن برام سخته ترکیبی از منطقی بودن صرف و نیاز به اینه که دیگران فکر کنند من آدم خوبی ام. حتی در مورد پرسنل.
حالا راه و روش اینکه تو کار خودت رو بکنی ولی باهزینه ی کم هم بحث خودشو داره اما اینکه انگیزه ات خودت باشی یا تایید دیگران، بحث دیگه ایه.
شاید در تمام مدت زندگی ام همش خجالت زده از چیزی بودم که واقعا هستم. روم نشده خودخواه باشم، روم نشده زور بگم، روم نشده انگیزه ی جنسی داشته باشم و دنبال ارضائش باشم. همیشه سعی کردم آدم خوبه باشم که دوستم داشته باشند.
الان که ممکنه شرکت بسته بشه و من ایمیج مثلا مدیر عامل رو از دست می دم، انگار یهو یه لباس عاریه ای که تنم بوده رو از بدنم بکنند. من در واقع همون کارمند بودم با اسم مدیر مدیر عامل که می تونست هر اسم دیگه ای باشه. جابز چقدر دقیق می گفت.
You are already naked!
من در تمام این مدت برهنه بودم جلوی چشم همه. و هر چی هم که تلاش کردم که پوشانده بشم، فقط خودم رو از دیگران و خودم رو از خودم قایم کردم. اگر ارزش من تو این ده سال گذشته به شغلم بوده، وقتی از دستش بدم – بهر دلیلی – دیگه ارزشی نخواهم داشت. یعنی من، منهای کارم، یعنی هیچ.
شاید منطق و فلسفه ی آداب، سیاست و پنهان کاری که من همیشه اینقدر مخالفش بودم همینه. که امیال خودخواهانه و منفعت طلبانه رو قایم کنه. لباس شیکی بهش بپوشونه که افراد بتونند همدیگه رو تحمل کنند و زندگی از یه سری بده بستون صرف به فضای یکدست تر و قابل تحمل تری تبدیل بشه.
7 بهمن 91
12:34 لابی طبقه ی ششم