924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

شهرکتاب

دیشب خونه ی پدرزن بودیم. رفتم بیرون تو ایران زمین بدوم. تو برگشت رفتم شهر کتاب. با دیدن و لمس کردن کتابها و وسایلی که اون جا بود یه حس مستی و جذبه ای بهم دست می داد که نگو. و دوباره این سئوال دیوانه کننده زد بالا که واقعا من به کجا تعلق دارم؟ با دیدن هر کدوم از نوآوری ها و کارهایی که انجام شده بود و کتابهایی که نوشته شده و اسباب بازی هایی که ساخته شده لذت می بردم. آیا من به اونجا تعلق دارم؟ یا این فقط یه لذت موقتیه که ممکن هست به همه دست بده. و دیدن اون چیزها همه رو به وجد بیاره. و این لزوما معنیش این نیست که تو به اون دنیا تعلق داری. من دارم زندگی کیو زندگی می کنم؟ آیا این زندگی خودمه؟

اینقدر کتابها و اسباب بازی ها و وسایل مختلف واسه بچه ها اومده که واقعا اگه همه ی بچه ها از اول با این چیزها بزرگ بشن دانشمند بار میان.


***

صبح که از خونه ی پدرزن میخواستم راه بیفتم سر کار، جوجه خواب بود. نگاش می کرد. خیلی ناز خوابیده بود. دوباره ترس برم داشت که نکنه ازش دور بیفتیم. نکنه با ما غریبه بشه. دیشب قرار بود بهش قطره بدیم. من سعی کردم نتونستم. پدر زن محترم گرفت و فرتی بهش داد و جوجه هم اذیت نکرد.

واقعا دلم نمی خواد بچه ام باهام غریبه باشه.


10:25 صبح 

6 دی 1391

دفتر



نظرات 1 + ارسال نظر
پنبه چهارشنبه 20 دی 1391 ساعت 10:27

بعض من نباشه، کم کار شدی اینجا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد