بعد از اخری، بعد از نوشتن اون نامه، داشتم آل احمد رو به سمت کردستان میومدم که در مورد این داستان کنکور یه فکری از سرم گذشت. که این که فرض کن مثلا تصادف کرده بودی. چندین هفته بستری بودی و درد می کشیدی و نمی تونستی درس بخونی. یا مریضی سختی گرفته یودی. یا خلاصه هر گرفتاری دیگه ای مثلا فیزیکی پیدا کرده بودی و نمی تونستی درس بخونی. آیا در اون صورت هم باز خودتو مقصر می دونستی و سرزنش می کردی؟
این داستان کار و بیکاری و دکتر و همه ی اون آت و آشغالای دیگه ای که پیش اومد هم شاید کم از مریضی و تصادف نداشت. با این تفاوت که اونا فیزیکی بودند و این فکری. واقعا تمرکز توی اون شرایط کار آسونی نبود و وقتی هم که تلاش کردم شدنی نبود. بهر حال من همین بودم. همین ... بودم. نه اون چیزی که باید یا میتونستم باشم.
دیروز داشتم عکسهای قدیمی رو که روی CD داشتیم نگاه می کردم. عکسهای حوالی سال 84 – 85. و با دیدن چهره ی رضوان چقدر جا خوردم. با دیدن اون عکسها انگار یاد روزهایی افتادم که دلم می خواست هر لحظه و دقیقه ام رو پیش اون بگذرونم. روزهایی که شاید حتی به فاصله ی چند ساعت دل تنگش می شدم. روزهایی که الان فکر می کنم اون موقع چقدر دوستش داشتم. انگار یادم میفته که چقدر از بودن باهاش خوشحال بودم. یادم میفته که چقدر نسبت بهش شهوت داشتم و اون برام کاملا یک زن بود. یک زن.
از بین فولدرهای رنگ لباساش رد میشدم. عکسهایی که برای من با لباسهای مختلف و رنگهای مختلف می انداخت و من اونها رو تو فولدرهایی به اسم رنگ لباساش دسته بندی کرده بودم و در تنهایی های خودم اونها رو تماشا می کردم. با علاقه و اشتیاق و شهوت. اون عکسهای با مقنعه اش که الان که دوباره نگاهشون می کنم چهره ی آشنا و فوق العاده دوست داشتنی کسی رو می بینم که شاید عاشقش شدم.
شاید هم نه. شاید هم تو اون موقعیت اون تنها دختری بود که می تونستم بهش نزدیک بشم. ولی الان هم که به اون عکسها نگاه می کنم، به اون صورت آروم و زیبا و منحصر به فرد، باز هم دوستش دارم. انگار سمبل چیزهاییه که دوستشون دارم.
چی شد که الان حوصله اش رو ندارم؟ دیگه اون کشش و جاذبه رو نسبت بهش ندارم. دلم براش تنگ میشه اما بیشتر برای بودنش. مثل اینکه به بودن کسی عادت کرده باشی و نبودنش کلافه ات کنه. چطوری اون دختری رو که ازش نمی تونستم جدا شم، تبدیل کردم به یه شیئ توی خونه. برام معمولی شده و به خودم اجازه میدم که هر دم و دقیقه با حرفهام و رفتارم اذیتش کنم و آزارش بدم. ناراحت شدنش برام زیاد مهم نیست و شدم مثل این مردای آشغال که –خجالت می کشم اینو بگم- ولی انگار توی خونه است که خدمتم رو بکنه و هر چی هم که بهش می گم نکن اون میگه خودم دوست دارم انجام بدم.
بزرگترین چیزی که توی ذهنم چرخ می خوره اینه که چی شد که اینجوری شد؟ که اون آدمی که اینقدر دوست داشتم و هر کاری می کردم که خوشحال شه و مدام تو فکرش بودم که چطوری نذارم غم و غصه بهش فشار بیاره حالا خودم شدم بزرگترین فرشته ی عذابش.
92/10/28
***
امروز هم مثل چند روز قبل ترش بی حوصله ام. از سر بیکاری بعد ناهار دوباره بهش زنگ زدم. و احساس کردم که الان اون هم دردمه هم درمونم. داستان اون بلاگ و خشم من از این قضیه که عاملش همسر بود شاید اصلی ترین دلیل کرختی و بی حوصلگیمه و عصبانیت منفعلانه امه و برای فرار از این بی حوصلگی هم به خودش زنگ می زنم.
چند روز پیش براش یه نامه نوشتم و سعی کردم دقیقا چرک اون زخم هایی رو در بیارم و تاول های چرکینی رو بترکونم که داره وجودم رو می خراشه. رک و دردناک. تلخ و نیش دار. ولی بعدش شبش اون عکس های زمان دانشگاه رو که دیدم، دلم نیومد اون نامه رو بهش بدم. بیرحمانه بود. دلم نمی خواست چنگش بندازم. حداقل الان دلم نمی خواست.
پ.ن: دقت کردم نوشتنم خیلی بد و ضعیف شده. انگار قبلا بیشتر روی کلمات مسلط بودم.
حالم گرفته است. از چند هفته قبلم بهتر و سبک ترم اما به هیچ وجه خوب نیستم. بی انگیزه و بی حس و درگیر. مثل همیشه. گور پدر جاه طلبی. دیگه انگار به همین جمع و جور کردن زندگی عادی هم قانعم.
عصبانی ام.
نمی دونم بیشتر از اینکه اون نوشته هام خونده شده و به اصطلاح اسرارم بر ملا شده عصبانی ام یا اینکه بدون اجازه سر خود رفته و توی نوشته هام سرک کشیده و هنوز هم این موش و گربه بازی اول ازدواج ادامه داره. به خودم میگم: خجالت بکش. مثل اینکه حالیت نیست اونجا چیا نوشته بودیا؟ حتی اگر بهت شک هم داشته بوده باشه با اون چیزایی که اونجا نوشتی ظاهرا شکش خیلی هم بی راه نبوده! حق داشته که از تو مطمئن نبوده و تو کارت بوده.
ولی از اون طرف، بازهم احساس می کنم نارو خوردم. نامردی شده بهم. چرا؟ شاید چون انتظارشو نداشتم؟ شاید چون فکر می کردم که اون با بقیه فرق داره؟ فکر می کردم یه همسر می تونه مثل دوست آدم رو درک کنه؟ واقعا که خیلی پررویی. اگه درکت نکرده بود و مثل بقیه می خواست رفتار کنه که الان جات تو خیابون بود. یا حداقل یه دعوای مفصل خونوادگی در حد قهر و خونه ی بابا و منت کشی و ... در انتظارت بود.
نمی دونم. هر جوری که عقلی نگاه بکنم اون مقصر نبوده. تازه اون مطالب هم توی یه وبلاگ عمومی و در معرض دید همه بوده و این یعنی همه حق داشتند از اون بازدید کنند، بدون کسب اجازه. نه یه چیز خصوصی که مثلا توی ایمیل بوده باشه یا پسوردش رو حک کرده باشه و قفل چیزی رو شکسته باشه یا سراغ دفاتر مشخصا و معلوما خصوصی رفته باشه. هر چند چک کرد History هم کار خیلی عادی ای نبوده. بهرحال اون مقصر نبوده. ولی من نمی تونم ببخشمش. هر چقدر هم که چنین حقی رو نداشته باشم نمی تونم ازش بگذرم. شاید به خاطر ازبین بردن تصویر موهومی که ازش داشتم. شاید بخاطر اینکه توقع بیجای من رو از اعتماد به من برآورده نکرد. شاید برای اینکه بخش عمده ای از اون تصویر دوست رو توی ذهن من سوزوند. شاید اینکه من رو خجالت زده کرد و شرمنده ی خودم و خودمون. حقم هم بود. و من هم احساس همون کسی رو دارم که حقش رو کف دستش گذاشتند.
شاید هم بخاطر اینکه تقریبا آخرین چیز خصوصی ام رو از بین برد. به زور ازم گرفت. الان می تونم بگم که هیچ رازی ندارم. هیچ چیزی نیست که فقط متعلق به من باشه. همه ی ابعاد زندگی ام و افکارم و احساساتم، و حتی پنهان ترین و زیرین ترین لایه های ذهنم مثل یه جسد لخت وسط خیابون افتاده.
شاید خیلی هم بد نشد. سیلی بود که باید یه روز می خوردم. چند بار خورده بودم ولی آدم نشده بودم. ولی این یکی انگار آخریش بود. خوبیش اینه که دیگه عذاب وجدان ندارم. نگران نیستم. یه جورایی انگار دیگه اون حس شرمندگی درونی رو ندارم (با بیرونی عوض شده) مثل کسی که دیگه آبرو نداره. و دیگه براش فرقی نمی کنه. چیزی برای حفظ کردن نداره. چیزی برای از دست دادن نداره. حداقل اینه که الان مساوی هستیم. زن و شوهر. دیگه ازش انتظاری ندارم. اون گسی داشتن یک راز همیشه روی رفتارم نیست. شکسته شدم. مثل Brody. شخصیت سریال Homeland. که اتفاقا تو همین روزها هم داشتیم میدیدیمش. معمولی ام.
یه شوهر معمولی.