924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

بعدا

دوباره دو سه روزیه بی حوصله ام. 

شاید از اینجا شروع شد که دیدم تو لیست حقوق سال آینده عدد سال بعد من تغییری نکرده و شاید با این شدت پیدا کرد که دیدم همکار سابق و ارشد فعلی، داره دنبال headhunt Agency می گرده واسه ی اون سمت فروشی که وقتی داشتم میومدم قولش رو به من داده بود و احتمالا با اون گریه ی دیوانه کننده ی فرزند محترم که باعث شد صبح تا عصر دیروز رو سردرد داشته باشم به اوج خودش رسید. البته حتما کل کلم با اون دختره ی پررو داستان کودک نویس تو خونه ی ماکان اینا هم بی تاثیر نبود. زمینه ی قضیه هم که با دردسر های ماشین چیده شده بود.

واسه در س خوندن هم همش تاب می خورم بین که چی و من می تونم. همش تصور شریف تو ذهنمه که اگر اونجا قبول شم و برم چی می شه و من کی میشم.

کلا پس زمینه ی ذهنم اینه که این کار آینده نداره. یعنی من به آینده اش خوش بین نیستم. تجربه و سابقه ی فیلد کمک زیادی به من برای رفتم به مسیری که دوست دارم نمی ده. الان دارم گاهی توجه می کنم به تفاوت هایی که من با ساناز دارم. اینکه اون علیرغم زن بودنش کمتر احساسات رو توی کار دخیل  می کنه و علیرغم اینکه منطقی و خشک تصمیم می گیره کسی به بد اخلاقی و عصبیت متهمش نمی کنه. اینکه روی یک کار نمی خوابه. سریع فکر می کنه و تصمیم می گیره و عمل می کنه و کار رو پیش می بره. با هیچ کس OK به معنی دربست قبول داشتن یا نداشتن نیست ولی در عین حال طوری رفتار می کنه که دشمن نمی تراشه واسه خودش. حتی وقتی ازشون شاکیه و باهاشون مخالفت می کنه.
تو این برهه از زندگی با اشکالات بیشتر اعصاب خرد کن تا جدی ماشین، به این فکر می کنم که ماشین رو عوض کنم. معلومه که دوست دارم یه ماشین بهتر و مدل بالاتر بگیرم. اما از اون طرف به همه ی دلایلی فکر می کنم که قبولشون کردم که این کار تو بلند مدت یه تصمیم بد و ناشیانه ی اقتصادیه که فقط شاید لذت کوتاه مدتی رو و ارضای فوری رو فراهم کنه ولی در بلند مدت میخ به تابوت وضعیت اقتصادی خانواده است.  هزینه های اضافی ماشین، پولی که بلوکه میشه و نه تنها ارزش زا نیست بلکه ارزشش افت هم می کنه.

{وضعیت زندگی با بچه هم هر روز داره بدتر میشه. حتی وقتایی که باهاش خوبم به محض اینکه شروع به گریه می کنه حالت تهاجمی و نفرت عجیبی همه ی وجودم رو می گیره. احساس می کنم هیچ لینکی من و اون رو به هم وصل نمی کنه و فقط می خوام که نباشه. از طرف دیگه برای این قضیه خودم رو از یه طرف و بقیه رو از طرف دیگه مقصر می دونم. خودم رو برای اینکه شرایط زندگی رو طوری درست کردم (و بخشی اش هم به دلیل شرایط جامعه بهم تحمیل شده) که نمی تونم خودم بالا سر بچه ام باشم و کشش اش رو داشته باشم که تربیتش کنم. از طرف دیگه هم دیگران مثلا همسر لوسش می کنن. توجه بیخود، بغلی کردن و اطلاعت محض از هر چی که بچه طلب می کنه. کلا داریم یه روانی و دردسر بار میاریم. گاهی البته از ذهنم میگذره که شاید بچه ای که اینطوری بار بیاد درایو بیشتری برای رسیدن به خواسته هاش خواهد داشت. 
نمی دونم سراغ روانشناس رو بگیرم یا نه. این همه پول خرج کنم که چی بشه؟ اصلا آخرش نتیجه داره یا نه؟ یا فقط باز یه فرار دیگست. ولی قطعا از راهکارهای احمقانه و تخیلی که بگذریم نمی تونم زندگی با بچه رو این طوری ادامه بدم. تا الان خدا رو شکر چیزی پیش نیومده اما اگر یه زبونم لال تو مواقع این حالتهای تهاجمی کنترلم از دستم در بره و کاری انجام بدم که برگشت پذیر نباشه اونوقت  واقعا خودم رو نمی بخشم. این چیزیه که مداوما منو باز تشویق می کنه به دنبال کردن دکتر. 
علاوه بر این، موارد و مشکلات قدیمی هم که از قبل بوده هست و با توجه به اینکه اگه قرار بود خودم حلشون کنم تا حالا این اتفاق افتاده بود، نمی دونم دیگه تا کی قراره بارشون رو بکشم. مثلا همین دعوای لفظی پشت آیفون که سر سروصدای مهمونا ایجاد شد. بابتش هی گاه و بیگاه استرس می گیرم. وقتی هم که می بینم رضوان  هم با ترس و لرز کاری رو انجام میده که سر و صدا نشه بیشتر لجم در میاد. توی ذهنم مدام با این داستان درگیرم و سناریوهای مختلفی می چینم که چطور باید این قضیه رو هندل می کردم. وقتی فکر می کنم می بینم که از یه طرف واقعا کشش خودخوری این رو نداشتم که بازهم در برابرش عقب نشینی کردم. و وقتی هم که عقب نشینی نکردم و روی چیزی که معتقدم حقمه ایستادم این برخورد با من شد. اونچه که نمی فهمم اینه که بقیه چطور بدون دعوا کردن مشکلاتشون رو حل می کنند؟ مثلا همش فکر می کنم که ساناز اگه این داستان براش پیش میومد آیا کارش به این شکل برخورد می کشید؟ چون فکر می کنم نه، انگار همش دنبال اشکال کار خودم میگردم که چرا من نمی تونم هندل کنم قضیه رو. که بدون اینکه تسلیم بشم کار خودم رو انجام بدم و مجبور یه دعوا و تحمیل استرس به خودم و خانواده ام نشم. شاید این فرق توی تفاوت های بنیادین شکل فکر کردن من با دیگران باشه. اینکه من همه ی تعاملات رو برنده بازنده می بینم، به نسبت زودتر از دیگران ناراحت و عصبانی میشم. ته همه چیز رو باید دربیارم و باید همه چیز از جمله روابط با همسایه ها تو بهترین حالت باشه. به خاطر اینکه شاید از درگیری می ترسم. می ترسم شکست بخورم. یا در هر صورت فکر می کنم کار احمقانه ایه که وقت و انرژی و اعصابم رو صرف همچین درگیری بکنم. دلم نمی خواد مداوما در حالت استرس و آماده باش باشم. این بار من همه ی سعیم رو کردم که با همسایه ها درگیر نشم و فضای اون خونه رو برای خودم فضای امنی از نظر روانی بکنم ولی به این نقطه که رسید نتونستم باز عقب نشینی کنم. چون یه جورایی اصلم بود. اگر باز هم عقب می نشستم این داستان تا ابد ادامه می داشت. الان هم شاید ادامه داشته باشه. آره شاید. ولی چه کار دیگه ای می تونستم بکنم؟ آروم بهش بگم که نمی خوام سر و صدا رو قطع کنم؟ مگه تو اون لحظه تند صحبت کردن دست من بود؟ من سعی کردم آروم باشم و به اعصابم مسلط و شاید تند گفتم ولی این حداکثر توان کنترلم بود. و اگه این برای کنترل یارو و قطع مکالمه کافی نبود بهر حال بیشتر از این خارج از توان من بود. چون این اتفاقات در لحظه می افتند نه با هشدار و آمادگی قبلی که تو بتونی مرحله به مرحله کل حرفها و حس ها و عکس العمل ها رو کنترل کنی. حالا اونچه نتیجه ی نامطلوب فعلیه اینه که من مداوما باید توی یه حالت پر استرس و آماده باش باشم چون میدونم ممکنه این دوباره پیش بیاد. فرمت این اتفاقات عینا همون فرمت اتفاق دبیرستان آوینی و عینا همون داستان با رییس دانا تو خونه ی شهر زیبا و شبیه همون داستان تاکسی توی میدون تجریشه باز شبیه اون داستان آژانس و رنو و هفت تیر توی پل رومیه}

(پی نوشت 1: این قسمت نیمه کاره رها شده)

بدبختی اینه که اگر همون قبلی بخوام برم عملا بعد از ساعت کار نمی رسم. دور وبری ها هم آدم به درد بخور هنوز نیافتم. یه کلینیک اینجا هست ولی فکر کنم از این داغون هاست. آدم درست حسابی توش نیست.
هر وقت نگاهم به شکمم میفته هم یاد ورزش میفتم. دوست دار این کار رو هم بکنم ولی طبق معمول از انواع و اقسام تنبلی گرفته تا دیر خونه برگشتن همش جلوشو میگیره. چند وقتی غذامو کنترل کردم ولی دوباره از دستم در رفت. دیدن لین شکمی که تو این لباسا میفته واقعا یه خجالت تخمی درونی درست می کنه.

کمی هم از وضعیت خرج شاکی ام. ماه پیش حدود 3.5 میلیون تومن اضافه بر خرج معمول ماهانه خرج کردیم. حدود 2 تومن ماشین. یک تومن کفش واسه رضوان. 500 هم انواع خرده ریزوغذای بیرون. از یه طرف میگم رضوان با این فشاری که روشه، بچه، بخش جدید توی کار، بالا و پایینی های من و کلا پولی که داره در میاره واقعا حقشه که سطح رفاهش که از زمان هورداد من و خرید خونه پایین اومده دوباره به حد قابل قبولش برسه که حداقل دغدغه ی دیگه ای غیر اینا نداشته باشه. از اون طرف هی میخوام زودتر به اون تارگت های مالیمون برسیم. کمی هم احتمالا خسیس بازیه و اینکه پول رو باید جمع کرد. احتمالا این ماه هم همین داستان پیش بیاد چون برنامه دارم حدود 2 میلیون تومن لباس برای خودم از دبی بخرم. وضعیت لباسای من هم مخصوصا با همزمان پاره شدن این دو تا جینم، تراژیک شده.

دوشنبه 5 اسفند 92 - سوموب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد