شاید کل قضیه یعنی کنترل کردن احساسات. احساسات نه به معنای لزوما عواطف بلکه حس ها، هیجانات، Impulse ها و Emotion ها.
کنترل احساس ضعف، نا امیدی، بیهودگی، افسردگی، خستگی، بلاتکلیفی، خشم، فرار، ترس، نگرانی، اضطراب.
همه از این حس ها دارند. ولی بعضی باهاشون کنار میان، بعضی نادیده شون می گیرن، بعضی ها هم خس می کنند اما کار خودشون رو می کنند. اون چیزی که صلاحه، مهمه وبر حسب منافع و تصمیمات بلند مدتشونه که یک شبه و یک لحظه ای عوض نمی شه رو انجام می دن.
یه سری هم درگیر می شن. درگیر اون حس ها. اونقدر که اون حس ها و کلنجار با اون ها زندگیش رو تشکیل می دن.
اه
بازم این سئوال مسخره وبلاگ عمومی یا خصوصی زده بالا!
با این چیزایی که من اینجا می نویسم عملا هیچ کس نباید اینجا رو بشناسه!
امروز یه روز ابریه.
اساسا من اینجوریم یا همه علاقه به بی تحرکی و خمیر بودن و بی خیال بودن دارند؟ شاید من هم بعضی وقتها اینجوریم.
تلاش می کنم همش حس زنده بودن و زندگی کردن و اختیارزندگی رو داشتن رو یاد خودم بندازم. اینکه الان من اینجا هستم.اینجا بودنم ولی دست خودمه. میتونم اینجا نباشم. یعنی تغییری ایجاد کنم. اون تغییر یه سری نتیجه به دنبال داره. حالا من باید ببینم آیا اون نتایج مطلوب و دلخواهم هست یا نه که به تناسبش دست به اون تغییر بزنم یا خیر.
یکی دو روز پیش دوباره یادم اومد: دنیا دنیاست. مجموعه ای روابط علت و معلولی. لزوما منصفانه نیست. لزوما بد و خبیث نیست. لزوما مهربان یا ملایم نیست. لزوما هر اشتباهی منجر به تنبیه نمی شه. لزوما هر اشتباهی بدون تنبیه نمی مونه. لزوما کار بد نتیجه ی بد نداره. لزوما کار خوب نتیجه ی خوب نداره. لزوما صداقت تو رو به نتیجه نمی رسونه و باعث زیاد شدن دوستات نمی شه. لزوما دورویی باعث اتفاقات بد نمی شه.
دنیا مجموعه ای از کنش ها و واکنش هاست. و اصالت با چیزی است که اتفاق میفته نه با یک دستورالعمل از پیش تعیین شده ی عادلانه. اصالت با قوانینی هستش که بر دنیا حاکمه (که لزوما منصفانه، عادلانه و گاهی متناسب نبیست) و راه پیش رفت و ایجاد تغییر در این قوانین استفاده از خود اونهاست. قوانین مصنوعی مثل قانون جامعه نه. قوانینی مثل اینکه قدرت خودش رو حفظ می کنه. مردم ازچیزی
30 آبان 91
حدود 6 عصر – دفتر
ناتمام رها شده
این دویدن خود به خود داره تبدیل می شه به یک Case Study یرای اینکه نشون بده دقیقا چه چیزهایی باعث میشه که علیرغم اینکه آدم یه چیزایی رو واقعا میخواد ولی در رسیدن بهشون موفق نمیشه.
توی دویدن درد هست. زانوهام بعضی وقتها انگار دارند التماس می کنند که بی خیال، ندو، راه برو. و برای اینکه به یه حدی از توانایی از دویدن برسی باید این درد رو تحمل کنی تا بتونی به سطح بالاتری برسی و اون موقع دردهای جدیدتر.
وقتی پای درد یا خستگی وسط میاد، ذهن هر چیزی رو، هر بهانه ای رو، هر منطقی رو می چینه که بواسطه ی اون این فشار و درد رو کم کنه. مثلا خوب استراحت کن تا اون یکی قسمت مسیر رو بهتر بدوی. بقیه اش رو دیگه رو دیگه راه برو تا بتونی فکر کنی و تمرکز کنی روی زندگی، روی آینده، روی برنامه هات. امشب رو فشار نیار تا زده نشی. امشب یواش تر برو تا برای فردا که مثلا با رضا میخوای بری بدوی انرژی داشته باشی و همه ی اینا بهانه های ذهنه برای کم کردن این فشار و درد.
وقتی بهانه جواب نده ذهن شروع می کنه به تشکیک. اول از اصل قضیه: اصلا این دویدن واسه چیه؟ وزن کم کردن؟ مگه وزن زیاد چه اشکالی داره؟ مگه همه ی آدم های موفق لاغر مردنی هستند؟ اصلا تو میتونستی این وقت رو صرف کارای مفیدتر بکنی. اصلا شاید این دردی رو که داری تحمل می کنی بخاطر اینه که اصولی نمی دوی. روشی که استفاده می کنی مشکل داره و اگر اینطوری ادامه بدی به بدنت صدمه می زنی.
اصلا دلیل این که چیزهای خوب خوبن اینه که کمن. چرا کمن؟ چون بدست آوردنشون هزینه داره. حالا هر نوعیش از درد فیزیکی گرفته تا سختی تغییر یه سری عادت ها، خارج شدن از Comfort Zone ، تحمل بلاتکلیفی و Uncertainty ، شجاعت ریسک کردن و ... .
شاید یک عاملی که باعث میشه بعضی به یه جاهایی برسن که رسیدن بهشون واقعا سخته، یعنی حجم سختی اش به نظر غیر قابل تحمل میاد که یه نفر بهش برسه، اینه که علاقه شون به اون کار باعث میشه چیزایی که برای تو یا خیلی های دیگه سخت باشه برای اونا نه تنها سخت و تحمل کردنی نباشه، بلکه اونقدر لذت بخش باشه که حاضر باشند همیشه در حال انجام اون کار باشند.
تاخیر. گاهی همین جوری هی کارای مختلف انجام میدی که غالبا نه مهم هستند و نه فوری، اونقدر که دیر میشه و دیگه به دویدن نمی رسی.
گاهی دلیل این تاخیر انداختن ترس از شکسته. اگر بری برای دویدن اگه به هر دلیلی کمتر از قبلت بدوی احساس شکست و پس رفت برات غیر قابل تحمله. پس ترجیح می دی که اصلا کاری نکنی که بعدا احساس شکستی پشتش باشه.
انتخاب همیشه بین بد و بدتره. بد اونه که اگه الان اونجایی که میخوای نیستی کارهایی که طی 30 سال گذشته انجام دادی برای جایی که میخوای باشی درست نبوده یا کافی نبوده یا اصلا نمی دونستی که میخوای کجا باشی که به نسبتش چکار کنی. اونجایی که تو الان وایسادی روی سکویی هستش که توی 30 سال گذشته ساختی. بدنت، شخصیتت ،سوادت، شغلت، درآمدت، موقعیت اجتماعیت و ... . اگه این بده، اکی بده! حالا بدتر اونه که بعد 5 سال اونجایی نباشی که امروز میخوای بشی. قطعا شانس بعضی چیزا شاید برای همیشه از بین رفته باشه، خب، این هم بخشی از همون بد بودنست. به هر حال از دست دادن اون فرصت ها یه هزینه ای باید داشته باشه دیگه. اگه میخوای الان روی سکوی دیگه ای باشی نمی تونی امروز باشی. باید کار روی یک سکوی دیگه کار کنی تا بسته به بزرگیش چند سال دیگه بتونی روش وایسی. راهی جز این نیست. هرچی هم که از گذشته ات شاکی باشی.
به این تصویر فکر کن: چیزهایی که میخوای، بدن قوی تر، درآمد بهتر، جایگاه بالاتر، دانش بیشتر، آسایش و آرامش بیشتر، هیچ کدوم چیزایی نیستن که امروز به محض اینکه اراده کنی برات آماده باشن. زمان می بره. زمــــــــان می بره. زمــــــــــــــــان. این زمان قابل فست فوروارد کردن نیست. مثال جالبیه: وقتی یه دونه ای رو، درختی رو میکاری، باید صبر کنی تا رشد کنه. یک ماه، سه ماه، 6 ماه، یکسال، 10 سال. راهی نداره که این زمان زودتر بگذره. اگر میری می دوی، اگر، اگر، یکسال ادامه اش دادی، اونوقت میتونی انتظار نتیجه داشته باشی.
Watching a movie about some BMX riders and freestyle skaters and some free runners in Arak at Amme Mehri’s.
And wondering still about the meaning of life.
Thinking about how did they manage to choose this way for their lives.
How much time and money they spent to become these and how much talent they had .
And what if they spend so much of their lives and they don’t get any recognition or money?
For a second it just occurred to me who cares? They don’t get rich! So fucking what? What do you want the money for? To enjoy life? So ok imagine you found the money when you are 40 or 50? Enjoy what life when you are old and tired and sunk in responsibility? You expend your life, youth, passion to get a money which is going to probably bring you happiness? You spend –in the sense of expenditure- time to get money and sometimes devalue yourself to get the tool that you hope to be enough to bring you happiness?
For a moment think about it? What would happen if you just enjoy your life, in the sense of feeling that you are achieving and accomplishing something and enjoy it anyways and if as a by product you got the money, OK! If not however you have enjoyed your life! At any given moment if you are dead, before getting to the money that you are so eagerly pursuing, at least you have enjoyed as much life you have had the chance to live.
Just think about it.
How would you enjoy life?
What is it that by doing which, you enjoy and are proud of your existence? Is there anything, that you might become good at, better than you other qualities, even though you can not be the best of the world at it?
Direction! Moving and endeavoring towards something. Any ounce of progress you make in getting to which doubles your energy keep going ahead.
How about a journey, just to go and go and go until you find and discover those things about yourself.
3 Azar 91
Arak – Ammeh Mehri’s
10:27 PM