924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

فرصت بچه

تو هایپر بودیم که فکر می کردم به اینکه چقدر دوست دارم چیزهایی رو به جوجه یاد بدم، چیزهایی رو بهش بدم، که الان افسوس می خورم وقتی بچه بودم کسی به من نداد.

تو هایپر با  دیدن بچه هایی که با پدر و مادرشون اومده بودند خرید و هی چیزای مختلف می خواستند بخرند، فکر کردم که اگر من بودم چکار می کردم؟ آیا اگه جوجه از من می خواست که مثلا یه خوراکی هایی رو بخرم که نمی خواستم یا مضر بود یا گرون بود، چکار باید بکنم؟ به نظرم رسیدکه من از اون باباهای بچه لوس کن میشم که اصلا نمی تونم در مقابل همچین جوجه ای – که فقط اگه چشم درشت کردن و معصومانه نگاه کردن رو از مامانش یاد گرفته باشه من دیگه کارم ساخته است – مقاومت کنم.

شاید یه راه این باشه که یه مبلغی رو به خودش بدم که خرج بکنه. اگر تونست در چارچوب اون پول خرید کنه دفعه ی بعد سهمیه ی پولش بیشتر میشه. اگر نتونست اضافه ی مبلغ از دفعه ی بعدش کم میشه. اگر اینطوری بتونم Delayed Gratification  رو در وجودش نهادینه کنم چیز خوبی برای آینده اش بهش دادم. 

تو خونه دوست داشتم بهش Sustainability و فرهنگ پیش گیری بجای درمان رو تو وجودش حک کنم. براش جا بندازم که چیزی خوب و بد نیست. ولی اگر الان غذای زیادی چرب بخوری، اگر الان مسواک نزنی، اگر الان شب به موقع نخوابی، الان طوریت نمیشه. چه بسا لذت هم ببری. اما نتیجه ی اینا به مرور بعدا خوش رو نشون میده که دیگه اون موقع اصلاح شدنی نیست. اگه دندونات خراب شه دیگه درست شدنی نیست، باشه هم به خوبی اولش نمی شه.

بچه شاید فرصت اصلاح چیزهایی است که افسوسشون رو میخوری. چیزهایی که دوست داشتی تو بچگی خودت برات اتفاق میفتاد و نیفتاد. می تونی یه جورایی Relive بکنی زندگیتو. البته.. البته همیشه اینو به خاطر داشته باشی که این زندگی مال تو نیست، مال اون بچه است. اون بچه باید زندگی اش رو اون طوری زندگی که خودش میخواد. ولی تا زمانی که هنوز قرار نیست انتخاب بزرگی انجام بده میشه یک بیس شخصیتی رو ایجاد کرد که بعدها و انتخابهای خودش بهش کمک کنه.


1:05 ظهر

7 بهمن 91

بازم لابی طبقه ششم


(2) You are already naked

لحظه ای که پذیرفتی که دیگران دیگر نظر خوبی درباره ی تو نخواهند داشت، لحظه ایست که از اسارتش رها میشی. 

لحظه ای که ببینی همه ی کلاس و پرستیژی که سالها برای درست کردنش مسیر زندگی تو تغییر دادی جلوی چشمت فرو می ریزه و تو کار زیادی نمی تونی درباره اش بکنی، وقتی می بینی که اون چیزی که پشتش قایم شدی تا دیگران تحسینت کنند نابود میشه. چقدر حس بی دفاع بودن بهت دست میده.

الان که فکر می کنم می بینم نکنه (نکنه چون مطمئن نیستم) خیلی از تصمیماتی که تو زندگی ام گرفتم، شکلی که زندگی کردم به شدت متاثر از نگاه دیگران بوده و اینکه اونا چی فکر می کنن. همیشه دنبال جذب تایید دیگران بودم و تشویقشون. بچه ی خوبی بودم که معلم ها و مامان دوستم داشته باشند. شاید حزب الهی و درستکار بودم که دیگران تاییدم کنند. دانشگاه رفتم که مردم بگن دانشگاه خوب رفت. حتی دانشگاه خوب از رشته ی خوب برام مهم تر بوده. بعد سر کار رفتم که نشون بدم و ثابت کنم که توانایی دارم و همین جور بگیر بیا جلو. هر چند نمی دونم تی تی چرا رفتم. شاید باز چون ثابت کنم که از فردای تموم شدن مدرسه ام می تونم سر کار برم. اینها به خودی خود بد نیستند. اونچه که ازش  راضی نیستم اینه که درایو و نیروی محرک پشت اینها حفظ پرستیژ جلو مردم بوده نه علاقه و میلم به انجام اون کارها. حتی دلیل این که گاهی شاید چونه نمی زنم، یا نه گفتن برام سخته ترکیبی از منطقی بودن صرف و نیاز به اینه که دیگران فکر کنند من آدم خوبی ام. حتی در مورد پرسنل.

حالا راه و روش اینکه تو کار خودت رو بکنی ولی باهزینه ی کم هم بحث خودشو داره اما اینکه انگیزه ات خودت باشی یا تایید دیگران، بحث دیگه ایه.

شاید در تمام مدت زندگی ام همش خجالت زده از چیزی بودم که واقعا هستم. روم نشده خودخواه باشم، روم نشده زور بگم، روم نشده  انگیزه ی جنسی داشته باشم و دنبال ارضائش باشم. همیشه سعی کردم آدم خوبه باشم که دوستم داشته باشند. 

الان که ممکنه شرکت بسته بشه و من ایمیج مثلا مدیر عامل رو از دست می دم، انگار یهو یه لباس عاریه ای که تنم بوده رو از بدنم بکنند. من در واقع همون کارمند بودم با اسم مدیر مدیر عامل که می تونست هر اسم دیگه ای باشه. جابز چقدر دقیق می گفت.

 You are already naked!

من در تمام این مدت برهنه بودم جلوی چشم همه. و هر چی هم که تلاش کردم که پوشانده بشم، فقط خودم رو از دیگران و خودم رو از خودم قایم کردم. اگر ارزش من تو این ده سال گذشته به شغلم بوده، وقتی از دستش بدم – بهر دلیلی – دیگه ارزشی نخواهم داشت. یعنی من، منهای کارم، یعنی هیچ.

شاید منطق و فلسفه ی آداب، سیاست و پنهان کاری که من همیشه اینقدر مخالفش بودم همینه. که امیال خودخواهانه و منفعت طلبانه رو قایم کنه. لباس شیکی بهش بپوشونه که افراد بتونند همدیگه رو تحمل کنند و زندگی از یه سری بده بستون صرف به فضای یکدست تر و قابل تحمل تری تبدیل بشه.


7 بهمن 91

12:34 لابی طبقه ی ششم



اینجا و حالا

وقتی تمام روز در افکار خودم غرقم، در واقع اون جاهایی که هستم نیستم! یعنی اون جایی هستم که دارم بهش فکر می کنم نه اونجایی که حضور فیزیکی دارم. مثلا من حتی توی حموم و توالت و پارک و موقع دویدن هم سر کارم. با این حساب من عملا شاید هیچ وقت کار رو ترک نمی کنم. چون وقتی هم که سر کار نیستم بازم دارم به کار و آدمهای کار فکر می کنم. بیخود نیست هر کاری می کنم احساس می کنم هیچ کاری نکردم. هر جا میرم انگار نه انگار که جای دیگه ای رفتم. اینکه زندگی و جریانش رو حس نمی کنم، احساس می کنم روی زمان و زندگی کنترل ندارم برای اینه که در واقع تمام عمر من توی ذهنم میگذره که یا توی کاره یا توی قسمت های آزار دهنده و دغدغه زای زندگی.

عملا من دارم فقط توی قسمت جهنم زندگی، زندگی می کنم.

(شاید دلیل اینکه پارسال همین موقع ها اون چند روز زندگی Blissful رو تجربه کردم زمانی بود که توی حال، لحظه ای که توش بودم زندگی می کردم با کمرنگ کردن اثر هر چیزی که میتونستم هر لحظه ی حال رو خاکستری کنه.)

***

"وقت کافی برای اینکه کوتاهتر بنویسم نداشتم."


3:45 عصر سه شنبه
3 بهمن 91
شرکت

فان

امشب از دویدن لذت بردم. همش اینجمله از یکی از این سایتهای رانینگ توی ذهنم بود که می گفت هدف اصلی از دویدن Fun هست. امشب بیشتر از اینکه به فکر زیاد دویدن یا یه ضرب دویدن سه دور باشم، به فکر این بودم که تو اون لحظه چجوری دویدن بیشتر بهم حال میده. اولش خیلی تند دویدم به خاطر همین نفسم گرفت و تو همون دور اول کمی راه رفتم. یه جاهایی با شلنگ تخته می دویدم. وقتی تموم شد و به سمت ماشین می دویدم یادم افتاد مه امروز اصلا به لاغر شدن یا کالری سوزوندن فکر نکردم. فقط داشتم حالشو می بردم.

***

یه دختره بود که پوزمو زد. دو سه دور دوید. یکی دوبار ازش جلو زدم ولی آخرین بار که ازم جلو زد دیگه نتونستم بهش برسم. جز کفش ورزشی حتی لباس ورزشی هم نداشت.

***

کم کم دارم با نیمبوس ها کنار میام!

***

امروز رام ازم مرخصی ساعتی خواست. بهش ندادم. برگه ی مرخصی رو که روی میزم گذاشته بود برداشت و مچاله کرد. خیلی عصبانی شدم. ولی عکس العملی نشون ندادم. از یک طرف حتما باید ادبش کنم، از یه طرف هم دلم نمی خواد عقده ای بازی در بیارم. اگه اسکن بود چکار می کرد؟ امروز داشتم واقعا به کنارگذاشتنش جدی فکر می کردم. شاید این کاریه که باید خیلی زودتر از اینا انجام می دادم. شاید جیحون راست می گفت. اون در حد جایگاهش نیست.


یکشنبه شب - 1 بهمن 91

خونه ی پدر همسر محترم - 10:45 شب

هال