924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

کنترل احساسات

شاید کل قضیه یعنی کنترل کردن احساسات. احساسات نه به معنای لزوما عواطف بلکه حس ها، هیجانات، Impulse ها و Emotion ها.

کنترل احساس ضعف، نا امیدی، بیهودگی، افسردگی، خستگی، بلاتکلیفی، خشم، فرار، ترس، نگرانی، اضطراب.

همه از این حس ها دارند. ولی بعضی باهاشون کنار میان، بعضی نادیده شون می گیرن، بعضی ها هم خس می کنند اما کار خودشون رو می کنند. اون چیزی که صلاحه، مهمه وبر حسب منافع و تصمیمات بلند مدتشونه که یک شبه و یک لحظه ای عوض نمی شه رو انجام می دن.

یه سری هم درگیر می شن. درگیر اون حس ها. اونقدر که اون حس ها و کلنجار با اون ها زندگیش رو تشکیل می دن.


00:30 بامداد سه شنبه 21 آذر 91

تا نوروز؟

عادت تاخیر.

عادت به محیطی که توش تاخیر می کنی.

تصمیم به تغییر. تغییر عادت. 

چرا تصمیم به تغییر. هدف شفاف.

تغییر چون روزهای عمرم داره جایی سپری میشه و به چیزی سپری میشه که نمی دونم میخوامش یا نه. خوب چرا تا عید رو امتحانش نمی کنی؟

تو می دوی برای اینکه به جدیت و شفافیت می خواهی که وزنت رو به زیر 70 کیلو برسونی. تصمیمت رو تمام و کمال اجرا نمی کنی ولی تقریبا توی 2 – 3 هفته ی اخیر در کل بهش پایبند بدی. چون به شفافیت و اطمینان می دونی که این کاریه که میخوای انجام بدی. در تصمیمت تقریبا کمتر دچار تزلزل می شی. توش بهانه میاری ولی هر چی می گذره گذشتن از این بهانه ها راحت تر میشه. 

حالا بیا در مورد کار با همین مدل فکر کن. تو در یک کاری هستی که میدونی به خاطر مصالح خانوادت حداقل تا عید میمونی. فکر کن تا عید میخوای ببینی واقعا میشه یا نمیشه. یعنی میخوای عادت جدیدی در خودت ایجاد کنی یا عادت قدیمی ات رو زنده کنی. کار رو انجام بدی. تاخیر نیندازی. جدی باشی. واقعا ببینی که اگر قرار باشه اینجا بمونیباز هر روزش با ضرنامه است یا واقعا میتونی؟ ببین با وجود اسکن و دوستان می تونی وایسی کار کنی یا نه؟ ببین با وجود عوامل و موانع بیرونی می تونی خودت خودت رو Motivate کنی یا نه؟ اون رشد و بلوغ روانی لازم برای پافشاری، پرو اکتیو بودن و سرد نشدن رو دار یا نه؟ در مقابل بهانه های مختلف برای کار نکردن میتونی مقاومت بکنی یا نه؟

الان شاید موقع خیلی خوب و درست و دقیقی برای این کار نباشه. چون بازار خرابه. کمک اس اس ها فعلا قطعه. شرایط برای کار کردن خیلی مساعد نیست. همه هم توی مشکل هستند ولی کم و بیش من معیار خودت (خودم) رو برای قبولی قبول دارم. ببین در پایان 3 ماه نمره ی قبولی به خودت میدی یا نه؟ و بعدش ببین واقعا می تونی اینجا بمونی کار کنی و عادات جدیدی رو که در خودت ایجاد کردی حفظ کنی یا نه. 

اینو بدون که اگر از خودت نمره ی قبولی گرفتی، دیگه خیلی فرقی نمی کنه که این کار باشه یا نه. نوت بوک استپ بشه یا نه. هدد جمع بشه یا نه. اگر تو اون آدم جدید بشی سر هر کاری می تونی اون آدم بشی.

اولش باید سخت باشه. کندن از عادت های قدیمی. متفاوت دیدن محیطی که تو رو یاد عادت های پرت و پلا میندازه. شاید با رد کردن دو هفته ی اول آسون تر بشه.

توی این مدت من سعی خواهم کرد: کاری رو بکنم که به فروش در کوتاه یا بلند مدت کمک بکنه. و کاری که به فروش مرتبط نیست رو انجام ندم. همین. 

من تا نوروز سعی می کنم صاحب کارم باشم و اون رو هدایت کنم. دلیل: 1- واقعا به نتیجه برسم که می تونم در این کار بمونم و پیشرفت کنم یا نه؟ 2- ببینم اگه لازم باشه می تونم تغییراتی توی خودم ایجاد بکنم برای رسیدن به هدفی که درستی اش رو می پذیرم تلاش کنم و عادتهای قبلی ام رو عوض کنم؟ جواب این تست پاسخ روشنی جلوی من میذاره که بعد از نوروز سراین کار بر می گردم یا نه!


4:25 عصر شنبه – دفتر

11 آذر 1391


The difference with Koosh

I heard of Koosh and Hast. Koosh still marketing manager for S.Mob Iran and Hast formed an agency to handle their merchandising tasks. Maybe something like Maht did for us.

Again it took me to think. What differentiated Koosh from me?

I think of the different choices we made when following our career. I chose Hdd over Phil, the choice she made the opposite 3 years ago.

I had my reasons t choose Hdd. I wanted to finally experience being a sales guy. The excitement of building a company from the ground up. To face the challenges, real challenges in a marketing or sales or general management career. I thought that someday Apple will come and they will need a young energetic reputable CEO. I though having the experience of vendor and distributor will make a unique combination.

I took a gamble which ended up in my loss. Had the conditions been better, the market better, the economy, the support from SS for NPC, things would have been greatly different. Had we kept selling 4 or 5K per month definitely things would have been different.

What I ended up with is a company of inexperienced youngsters whose leader is always first to be disappointed. They are not managed well, or led well. A company that can barely stay alive in this market situation.

I can’t help thinking about Steve Jobs’s famous quote: “Don’t waste your time living someone else’s life”

Am I living someone else’s life? I have so much been faced with the fact that people skills is not my strong point. And right here I’m put in the center of  a job that barely needs anything other than people skills to make progress. (Though little bit of marketing knowledge is important too)

Suppose I want to live the life of my own. What would that be? What is it that I want to do? Is my ideal job one that has nothing to do with people? No relating to them? No need for understanding them? Is my perfect job opportunity has nothing to do with commanding or leading people? Or convincing them? Fuck I’m really confused.

People skills was definitely one of the things that distinguished Koosh from me. She used to have good relations with everybody even the ones she disliked most. I think that’s one the things that helped her get the Son. job. On the other hand Jobs … but he had people skills, but a weird one based on power of character and charisma using intimidation and humiliation plus a compelling vision to march people to his destination.

Today even Amiri was giving me advice. “We should keep the company alive! If we start downsizing by ourselves and closing the company by our own hands, then definitely the board will think the same way” True. I’m beginning to shut the company by myself.


9 Azar 91
Office

اه

اه 


بازم این سئوال مسخره وبلاگ عمومی یا خصوصی زده بالا!


با این چیزایی که من اینجا می نویسم عملا هیچ کس نباید اینجا رو بشناسه!

خودم

خودم 14/4/91

دوباره تصویر روشن چطور آرامش داشتن داره توی ذهنم میاد:

بیرون ریختن همه چیزای قبلی، طرز فکرهای قبلی، عکس العمل های عادت و روتین شده نسبت به اتفاقات زندگی. اینکه به همه ی اون چیزایی که الان یک رنگ و معنایی برام گرفتند، و اون معنا خواست من نیست یه طور دیگه نگاه کنم. به خونه ی جدیدمون با علاقه نگاه کنم که اینقدر با حاله و پر نوره و ردیف. 

صدای آسانسور رو با یک قبول کردگی بشنوم. اگر یکی از همسایه ها باهام یه برخوردی داشته رونویسی اش کنم که من چیزی رو از دست ندادم و هر موقع که بخوام می تونم رنج مختلفی از عکس العمل ها رو داشته باشم.

الان دیگه برام مشخصه که هر جایی یکی یا چند تا از این آدم ها رو داره و کاریشون نمی شه کرد. حتی اگر نرم ترین برخورد ها رو داشته باشی و این در نهایت به تو بستگی داره که چه در ذهن خودت قرار بدی که وجود این آدم ها باعث رنجت بشه یا برات بی تفاوت باشند. شفاف فکر کن.

زندگی میتونه با یه رنگ جهنمی، متجاوز، نا امن و اعصاب خرد کن دیده بشه، یا هیجان انگیز، دعوت کننده، لذت بخش، کنجکاوی برانگیز، پر چالش و سرگرم کننده و رام شدنی.

+ و این چجوری بدست میاد؟ جز با تجربه ی هیجان، تلاش موفقیت و انگیزه؟

شفاف فکر کن:

همون تصویری که نیمکره ی بالایی سرت رو باز کردی و داری اون منجلاب پر از کثافت و لجن و گل و لای سیاه رنگ متعفن بدبو رو از سرت بیرون میریزی و داری توی جوب خالیش می کنی.

خودتو تصور کن بدون عقده، بدون عصبانیت از عالم و آدم، بدون میل به سرکوب دیگران، بدون نگرانی از چیزهای موهومی که وجود ندارند یا اونقدر جدی نیستند. نه اینکع بی خیال همه چی، اما آگاه نسبت به اونا و هشیار، ولی چون یه عده آدم عوضی وجود دارند دلیل نمی شه که با همه مثل عوضی ها رفتار کنی.

تو میتونی لبخند هم بزنی، آرام باشی که بخشنده شدن رو به همراه میاره. ترس هات رو کنار بگذاری، نترسی. نترس. ترس ها رو بگذار کنار.

 به الگوهای ذهنی ات فکر کن و ببین برای اجرا شدن، تبدیل شدن صحنه ی روبروت به صحنه ی ایده آل توی ذهنت باید چه کاری انجام بدی. فکر کن احمد ایده آل تو، اون آدم ایده آلی که تو میخوای باشی الان اگر جای تو بود چکار می کرد؟ با دنیاش چکار می کرد؟ با وقتش و با زندگیش چکار می کرد؟

اینکه روزها از تو جلوتر باشند فقط پاره کردن ورق های سفید و دور ریختن اونهاست. اینکه تو روزها رو با Intention شروع نکنی و اینکه روز شروع بشه و تو دنبالش بدوی چیزی نیست که تو بخوای.

اون چه که اینجا کلیدیه اینه که: الان شاید اینجوری باشه. ولی راهی نداری جز اینکه تغییرش بدی. جز اینکه اون کاری رو که میخوای انجام بدی. اون چیزهای موهومی که جلوی انجام دادنش رو میگیره ببینی و کنار بزنی. اجازه ندی موهومات، ناخواسته ها، غیر شفاف ها جلوی عمل کردنت رو بگیره.

فکر کن ذهنت رو دادی برات شستند. اضافی ها رو ریختی بیرون. عقده ها رو ریختی بیرون. درست همون طوری که وسایل اضافی رو دور میریزی. فکر کن همه ی افکار نالازم، خود گفتگوهای اگر نه ویرانگر حداقل بی فایده رو کنار بگذاری. عادت هایی که داری و اذیتت می کنه. عادت.

برگردیم به انجام. به علی چند روز پیش می گفتم: استرس داری؟ نداشته باش. ممکنه توی مدرسه جدید گوشه گیر بشی؟ خوب نشو. الان هم به خودم باید بگم: می خوای ولو و تنبل نباشی؟ خوب نباش. میخوای ورزش کنی؟ میخوای وقتت رو تلف نکنی؟ خوب نکن. شاید هر احساسی که حس سرزنش به ناراحتی و ناموفق بودن و دلهره و اضطراب و انزجار از خود و افتخار نکردن رو به من منتقل می کنه باید از خودم دور کنم و کنار بگذارم. در عوض او کارهایی روانجام بدم و روشهایی پیش بگیرم که به من احساس افتخار به خودم رو میدهند. باعث میشن از دست خودم راضی باشم.

-احساس خوبی ندارم. خوب احساس خوبی داشته باش!       …  Feel good

زنده کردن فعالیتهای روتینی که انرژی و روحیه ی خوبی به من میده (مثل ورزش، رژیم، کتاب خوندن و ...) میتونه توی اون روحیه و مود خوب تاثیر مثبتی بگذاره


دفتر هورداد

14/4/91


اضافی:

برگردان از روی دست نوشته

Daftarche Abi Part 3.zip –P1~4