کلی ایده های مختلف تو این چند وقته اومد سراغم ولی چون مونده شدن فقط کلیدشون رو می نویسم.
هفته ی پیش تصمیم گرفتم فیس بوک رو یه مدتی بگذارم کنار. وقت بسیار زیادی رو به هیچ و پوچ ازم می کشت. می خواستم این وقت تبدیل به وقت مفید بشه. یا حداقل به سرگرمی مفیدتری تبدیل بشه. ولی عملا نشد. عمده اش رو باز هم به بطالت گذروندم. بیشتر پای TV. ولی باز بهتر بود. دو سه تا فیلم دیدم. وقت با خانواده گذروندم. نکته اینکه زمان بطالت باید کم شه. فیس بوک و بقیه وسیله اند.
***
دیروز تصور کردم هتفیلد رو که داره با زن و بچش تو خیابون راه میره. یه مرد زندگی که به خونوادش خیلی اهمیت میده. ولی کارمنده. باید بره سر کار. با رییسش سر و کله بزنه. یه حقوقی سرماه می گیره که بد هم نیست. What a waste! . اگر این بود چقدر حیف می شد. یا بقیه که آدمای بزرگی ان. حتی همین برخوردار دیگه کوچیک کوچیکش. شاید قصه ی ما هم همینه.
***
دیروز از ذهنم گذشت که چقدر بده وقتی جوجه بزرگ شد یه زمانی پیش بیاد که من کارم رو – کارمندی رو – از دست بدم. یعنی به هر دلیلی نتونم جایی استخدام بشم. چقدر جلوی بچه (که اون موقع بزرگ شده) خجالت می کشم. که در آمدی ندارم و کاملا helpless هستم. الان چقدر احساس نا امنی می کنم. انگار دیگه بیز شخصی یک انتخاب نیست. یه اجباره.
هتفیلد کارمند.. چه تصویر شوک آوری...