924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

924

...Was he the one, causing pain? With his careless dreaming

(2) You are already naked

لحظه ای که پذیرفتی که دیگران دیگر نظر خوبی درباره ی تو نخواهند داشت، لحظه ایست که از اسارتش رها میشی. 

لحظه ای که ببینی همه ی کلاس و پرستیژی که سالها برای درست کردنش مسیر زندگی تو تغییر دادی جلوی چشمت فرو می ریزه و تو کار زیادی نمی تونی درباره اش بکنی، وقتی می بینی که اون چیزی که پشتش قایم شدی تا دیگران تحسینت کنند نابود میشه. چقدر حس بی دفاع بودن بهت دست میده.

الان که فکر می کنم می بینم نکنه (نکنه چون مطمئن نیستم) خیلی از تصمیماتی که تو زندگی ام گرفتم، شکلی که زندگی کردم به شدت متاثر از نگاه دیگران بوده و اینکه اونا چی فکر می کنن. همیشه دنبال جذب تایید دیگران بودم و تشویقشون. بچه ی خوبی بودم که معلم ها و مامان دوستم داشته باشند. شاید حزب الهی و درستکار بودم که دیگران تاییدم کنند. دانشگاه رفتم که مردم بگن دانشگاه خوب رفت. حتی دانشگاه خوب از رشته ی خوب برام مهم تر بوده. بعد سر کار رفتم که نشون بدم و ثابت کنم که توانایی دارم و همین جور بگیر بیا جلو. هر چند نمی دونم تی تی چرا رفتم. شاید باز چون ثابت کنم که از فردای تموم شدن مدرسه ام می تونم سر کار برم. اینها به خودی خود بد نیستند. اونچه که ازش  راضی نیستم اینه که درایو و نیروی محرک پشت اینها حفظ پرستیژ جلو مردم بوده نه علاقه و میلم به انجام اون کارها. حتی دلیل این که گاهی شاید چونه نمی زنم، یا نه گفتن برام سخته ترکیبی از منطقی بودن صرف و نیاز به اینه که دیگران فکر کنند من آدم خوبی ام. حتی در مورد پرسنل.

حالا راه و روش اینکه تو کار خودت رو بکنی ولی باهزینه ی کم هم بحث خودشو داره اما اینکه انگیزه ات خودت باشی یا تایید دیگران، بحث دیگه ایه.

شاید در تمام مدت زندگی ام همش خجالت زده از چیزی بودم که واقعا هستم. روم نشده خودخواه باشم، روم نشده زور بگم، روم نشده  انگیزه ی جنسی داشته باشم و دنبال ارضائش باشم. همیشه سعی کردم آدم خوبه باشم که دوستم داشته باشند. 

الان که ممکنه شرکت بسته بشه و من ایمیج مثلا مدیر عامل رو از دست می دم، انگار یهو یه لباس عاریه ای که تنم بوده رو از بدنم بکنند. من در واقع همون کارمند بودم با اسم مدیر مدیر عامل که می تونست هر اسم دیگه ای باشه. جابز چقدر دقیق می گفت.

 You are already naked!

من در تمام این مدت برهنه بودم جلوی چشم همه. و هر چی هم که تلاش کردم که پوشانده بشم، فقط خودم رو از دیگران و خودم رو از خودم قایم کردم. اگر ارزش من تو این ده سال گذشته به شغلم بوده، وقتی از دستش بدم – بهر دلیلی – دیگه ارزشی نخواهم داشت. یعنی من، منهای کارم، یعنی هیچ.

شاید منطق و فلسفه ی آداب، سیاست و پنهان کاری که من همیشه اینقدر مخالفش بودم همینه. که امیال خودخواهانه و منفعت طلبانه رو قایم کنه. لباس شیکی بهش بپوشونه که افراد بتونند همدیگه رو تحمل کنند و زندگی از یه سری بده بستون صرف به فضای یکدست تر و قابل تحمل تری تبدیل بشه.


7 بهمن 91

12:34 لابی طبقه ی ششم



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد