وقتی تمام روز در افکار خودم غرقم، در واقع اون جاهایی که هستم نیستم! یعنی اون جایی هستم که دارم بهش فکر می کنم نه اونجایی که حضور فیزیکی دارم. مثلا من حتی توی حموم و توالت و پارک و موقع دویدن هم سر کارم. با این حساب من عملا شاید هیچ وقت کار رو ترک نمی کنم. چون وقتی هم که سر کار نیستم بازم دارم به کار و آدمهای کار فکر می کنم. بیخود نیست هر کاری می کنم احساس می کنم هیچ کاری نکردم. هر جا میرم انگار نه انگار که جای دیگه ای رفتم. اینکه زندگی و جریانش رو حس نمی کنم، احساس می کنم روی زمان و زندگی کنترل ندارم برای اینه که در واقع تمام عمر من توی ذهنم میگذره که یا توی کاره یا توی قسمت های آزار دهنده و دغدغه زای زندگی.
عملا من دارم فقط توی قسمت جهنم زندگی، زندگی می کنم.
(شاید دلیل اینکه پارسال همین موقع ها اون چند روز زندگی Blissful رو تجربه کردم زمانی بود که توی حال، لحظه ای که توش بودم زندگی می کردم با کمرنگ کردن اثر هر چیزی که میتونستم هر لحظه ی حال رو خاکستری کنه.)
***
"وقت کافی برای اینکه کوتاهتر بنویسم نداشتم."