You just want to escape, don’t you?
You are given a challenge and as soon as there is something that needs to be done more than what you do hands in the pocket you just shift to doing something else, another activity and sometimes writing.
It’s just you isn’t it?
If things would go smoothly, sales would be high and no management issues or whatever, you would just never feel useless or demotivated, sleepy or what or never thought you don’t like sales, or Sam or whatever.
ازروی الگوی دویدن (تاخیر، تشکیک، بهانه، استمرار) به کار هدد فکر می کنم.
ادامه دادن در هدد فقط زمانی می تونه موفقیت آمیز باشه که هر روز با علاقه یا با حسی از پذیرش سراغش بیای. یه سی کارهایی رو انجام بدی که میتونه برات سخت و حوصله سر بر و اعصاب خرد کن باشه. ولی شاید بخشی از موفقیت در این کار استمرار در انجام همین نوع کارهاست. مثل حرف زدن با نماینده ها، متقاعد کردنشون، کالا فروختن بهشون، و ... به علاوه ی مدیریت کردن بچه های شرکت.
الان اشکال کار در انجام کارهای بالا کجاست؟ اینکه من شخصا دوست ندارم این کارها رو انجام بدم. خجالتی ام. نمی تونم با نماینده ها خوب ارتباط برقرار کنم. تکنیک های خوب مذاکره کردن باهاشون رو بلد نیستم. حرف من رو نمی فهمند. زیادی منطقی فکر می کنم.
اگر الان بخواهن این کار رو از من بگرند، شاید بیشتر از بلاتکلیفی مالی و احساس شکست ناراحت بشم تا از دست دادن این کار. چرا مدام توی ذهنم تصویر موفق بودن از این کار میاد؟ این که با شور و هیجان در مورد فروش کالا دارم تلاش می کنم. همه تعجب کردند که چه اتفاقی افتاده که میخوان روی این کالا کار بکنند و مردم هم طالب شدند. یه تیم فروشی هست که گزارشاتش نه مایوس کننده که مسرت بخشه.
تو دویدن هدف مشخصه. کم کردن وزن. از بین رفتن چربی های دور شکم و کمر. دردش هم مشخصه. خستگی اش هم مشخصه. بعدش هم تصمیم گرفتی که اگه ولش کردی به این نتیجه می رسی که آقا ما به درد این کار نمی خوریم و برای همیشه دست از سرش بر می داریم.
در مورد کار هدد اگر بخوای اینجوری فکر کنی چجوری توصیفش می کنی؟
تصویری که تو ذهنمه در مقابل تصویر رویایی دویدن میگذارم. تصویر دویدن یعنی دویدن بدون خستگی. قدرت بدنی و استقامت بالا یعنی راحت به نفس زدن نیفتم. مسافت های نسبتا طولانی رو بتونم بدوم و ... .تقریبا هم مطمئنم تنها راهی که برای رسیدن بهش وجود داره همین دویدن و وقت صرف کردنه. تحمل درده. تحقیقه و ... .
بعضی چیزها باید از بیخ تغییر کنه در من. چیزهایی که اونقدر با کل وجودم و زندگی ام آمیخته که حتی نمی تونم ببینمشون. مثلا عکس العمل من نسبت به نهی از کاری. اگر کسی بگه نکن بدتر می کنم. بیشتر درگیر این نکنه هستم تا اینکه اصلا اون کار رو میخواستم بکنم یا نه.
برای من دستورالعمل ها ملاک کاره نه نتیجه. یعنی اگه قانون میگذاریم که مثلا شرایط فروش فلانه، اگر نماینده ها بگن نمی خریم میگم خوب نخرید. خوب اگه نخرن که پس شرکت برای چی سرپاست؟
وقتی یک مشکلی پیش میاد، یعنی یک "مشکل" وجود داره. دید من اینه که خب مشکل حل بشه تا بشه کار کرد یا اینکه این راه بن بسته بریم یه کار دیگه بکنیم. ولی خیلی ها دیدشون این نیست. برای اونا لغتی به اسم مشکل وجود نداره! یه چیزی هستش که باید یه راهی براش پیدا کرد. نسبت بهش موضع ندارن. مقصر ندارن. کینه و ناراحتی ندارن.
برای من وجود مشکل درگیر کننده تر و مستاصل کننده تر از خود مشکل و یا اثرات و نتایج اونه. مثلا اگر یک شب خوب ندویدم این یک بحرانه که چرا، برای چی، چطور می شد ازش جلوگیری کرد و ... . بدون توجه به اینکه اصلا کل اون مشکل چقدر در کل قضیه تاثیر گذار باشه. کنکور هم همین بود. انگار الان دارم به چشم می بینم که چرا اون موقع کنکور نتونستم بخونم. درگیر بودم. درگیر مزخرفات.
الان چرا زنگ نمی زنم به نماینده ها؟ خودم رومجبور هم نمی کنم. چون نمی دونم کار درسته یا نه. نمی دونم تاثیر داره یا نه. از اینکه نتونم متقاعدشون کنم می ترسم. مثل یک کار اجباری باید انجامش بدم.